من از آن تافته های جدابافته نبودم که هر توهینی را ببخشایم . اما همیشه در آخر کار آن را از یاد میبردم .آن کس که تصور می کرد که من از او نفرت دارم چون می دید که با لبخندی صمیمی به او سلام می گویم غرق در شگفتی می شد و نمی توانست باور کند. در این حال . بر حسب خلق و خوی خودش . یا بزرگواریم را تحسین و یا بی غیرتی ام را تحقیر می کرد . بی آنکه فکر کند که انگیزه ی من ساده تر از این ها بوده است . من همه چیز حتی نام او را از یاد برده بودم.