از داخل دیوار گِلی فروریخته، نگاهی به داخل انداخت. تمام بدنش میلرزید، با دستهایش بازوهای لاغرش را چسبیده بود و با رنگی شبیه به گچ، داخل را نگاه میکرد. سروصدای چند نفر را از پشت سر میشنیدم، کمی دورتر، صدای خنده و متلک انداختن. برگشتم و به سه یا چهار پسری که ایستاده بودند، نگاه کردم. کمی طول کشید تا سیاهی قدکشیدهی پشتسرشان را از تاریکی بیانتهای محیط تشخیص دهم. نمیدانم چطور اما چشمهای خونآلودش را میدیدم؛ ناخواسته هوا را به جای لباس پسر چنگ زدم و بعد صدای فریادی آشنا...
وحشتزده در رختخوابم نشستم. صورتش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
رمانی که رابطه ی برادرانه قوی و زیبایی داشته باشه، که یا خط اصلی داستان باشه یا قسمت زیادی از رمان رو بخودش اختصاص بده..مثل رمان اسطوره یا رمان های نویسنده رهایش یا سیاه بازی.
کلا رمانی که نقش اصلی برای برادر یا دوست صمیمیش یا خانوادش اهمیت زیادی قائل باشه و همه چی رو تو عشق و عاشقی با دختر داستان نبینه.
خود رمان هم قوی و پخته باشه.
سراغ دارید آیا؟:>
مهدی نفس زنان با فاصله از او ایستاد. حامد زیر سایهی یک ردیف مورد* نشسته، زانوهایش را بغل گرفته و با صدای بلند گریه میکرد. حامد پسر حساسی بود. پدرشان را مقابل چشمانش کشته بودند. از بعد از آن روز حامد هر شب کابوس میدید و صبحها با صورتی خیس از خواب بیدار میشد. تازه کمی بهتر شده بود. تازه...
forum.1roman.ir
این تراژدی، تو امضام یدونه ترسناک دارم. هر کدوم تموم شد بجاش فانتزی شروع میکنم.
کد: 4468 ناظر: @Ellery خلاصه: دنیای هر انسانی محدود میشود به آنچه چشمهایش میبیند، به آنچه لمس میکند، بو میکند، میچشد و... اما همیشه نمیتوان به چشم ها اعتماد کرد. بعضی چیزها نه چشیدنی هستند، نه لمس کردنی. نه حتی دیدنی! مثل دنیاهایی که کنار ما سوار بر چرخ زمان میتازند، و دیده نمیشوند...