سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آویور | ژیلا.ح کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nyx
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 48
  • بازدیدها 4,417

Nyx

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
سطح
43
 
تاریخ ثبت‌نام
11/12/18
ارسالی‌ها
2,420
پسندها
61,632
امتیازها
64,873
مدال‌ها
25
سن
22
محل سکونت
My hero academia
نام رمان :
آویور
نام نویسنده:
ژیلا.ح
ژانر رمان:
#فانتزی #عاشقانه
کد: 4468
ناظر: .mahi. *mahgol*


خلاصه:
دنیای هر انسانی محدود می‌شود به آنچه چشم‌هایش می‌بیند، به آنچه لمس می‌کند، بو می‌کند، می‌چشد و... اما همیشه نمی‌توان به چشم ها اعتماد کرد. بعضی چیزها نه چشیدنی هستند، نه لمس کردنی. نه حتی دیدنی!
مثل دنیاهایی که کنار ما سوار بر چرخ زمان می‌تازند، و دیده نمی‌شوند. اما یکجا بالاخره حصار حفاظت سست می‌شود، قواعد به هم می‌ریزد و دنیای ویورین ها از مدار خودش خارج می‌شود... چیزی عوض نمی‌شود، هنوز هم کسی آن ها را نمی‌تواند ببیند؛ اما آدم ها هر روز سرد تر و سرد تر می‌شوند...


*آویور اسم یه ستاره است..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان) بدهید:
تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان‌ها

دوستان عزیز نقد تگ رمان خود را می‌توانید در تاپیک زیر مطالعه کنید.
تاپیک جامع مخزن نقد تگ رمان کاربران

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان کاربران

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 25 پست در تاپیک زیر اعلام کنید!

تاپیک جامع درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید!
تاپیک جامع دریافت جلد

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری رمانتان به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید!
آموزش ویرایش

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

به این موضوع هم دقت کنید که وقفه بین پست‌های رمان «حداکثر ۴ هفته» است و اگه بیشتر از این باشد به رمان‌های رها شده منتقل خواهد شد.

* لطفاً قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید. *


[با تشکر تیم مدیریت کتاب یک رمان]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
صدای جیرجیرک ها همه جا را برداشته بود. گه گاهی هم صدا هوهو مانند جغدی شبگرد به گوش می‌رسید. چندتایی هم انگشت شمار کرم شب تاب بودند که از دور قشنگ تر به نظر می‌رسیدند. میراندا یکبار چندتا از آن ها را توانسته بود بگیرد. ولی پس از آن تماشای نور سبز رنگشان را از دور ترجیح می‌داد.
کنار تام روی چمن های تپه قِل خوردند و پایین رفتند. صدای خنده هایشان به صدای جیرجیرک ها پیشی گرفت. بالاخره در چند قدمی برکه متوقف شدند‌. برکه‌ی کوچکی که چند درخت کاج و سرو و صنوبر داشت. بعضی وقت ها هم بوی گردو و شاه بلوط می‌آمد؛ اما قد درخت ها آنقدر بلند بود که هیچ وقت نفهمیدند از کدام درخت است. شاید هم قد آن ها زیادی کوچک بود. هرچه باشد هفت سال که بیشتر نداشتند.
مثل همیشه ستاره ها را نگاه می‌کردند. در این دهکده خانه های زیادی وجود نداشت. برای همین پدر و مادرشان زیاد نگران دور شدنشان نمی‌شدند. هرچند مطمئن بودند باز هم برای آن شب از جانبشان اخطار می‌گیرند.
البته مادربزرگ تام در عوض یک سبد شاه توت وحشی قول داده بود که کمی زمان بخرد و سنگر حمایتی شان شود. بچگی هم عالم خودش را دارد...
- هفت و یک، هفت و دو، هفت و سه‌...
- چی‌کار می‌کنی میرا؟
- هیس حواسمو... اه بازم یادت رفت کجا بودم. داشتم اون ستاره هارو می‌شمردم.
- این همه ستاره هست. نمی‌تونی همشو بشمری، فایده ای نداره که.
- ولی مامان بزرگ گفته هرچند تا ستاره بتونی بشمری، اون ستاره ها مال تو می‌شن.
- هی میرا، یه چیزی بگم؟
به تقلید از تام دستش را زیر سرش تکیه زد و با چشم‌های درشت قهوه‌ای روشنش او را نگاه کرد.
- خب بگو.
- مامان بزرگ می‌گه ما تو یه دایره مثل تیله زندگی می‌کنیم که تو دنیا خیلی کوچیکه. اسمش هم سیاره است.
- دروغ نگو، حتی مامان بزرگ هم می‌دونه آدم روی دایره سر می‌خوره میوفته.
- ولی اگه مثل مورچه برای این دایره کوچیک باشی نمیوفتی. خود مامان بزرگ بهم گفت. تازه اون ستاره هه رو می‌بینی که جلوی ماهه؟ همیشه میتونی اونو با به خط نا مرئی به ماه وصل کنی‌. مامان بزرگ می‌گه اون ستاره با همه ‌ی ستاره ها فرق داره.
نگاهش را در آسمان چرخاند. هلال نیمه ی ماه در چشم های درشتش می‌درخشید. بالاخره ستاره ی کوچک تنها را پیدا کرد.
- چه فرقی؟
صدایش را ترسناک کرد و حینی که انگشت هایش را تکان می‌داد با شیطنت گفت:
- توش یه عالمه موجودات ترسناک زندگی می‌کنن‌. انقد ترسناک که اگه به ستاره اش نگاه کنی شب میان تو خوابت‌ و می‌تونن تو رو بکشن. هو هو ...
میراندا دستش را از زیر سرش برداشت و جدی نشست.
- بس کن مسخره. اصلا هم ترسناک نبود. اون یه ستاره است که یه دوست گنده مثل ماه داره. هیچ هم ترسناک نیست‌. من که دوسش دارم...
- ولی مطمئنم ماه دوسش نداره‌.
شکلکی در آورد و پا به فرار گذاشت. میراندا با دهان کجی ادایش را در آورد:
- برو بابا دیوونه.
دوباره روی زمین پخش شد و دست هایش را آزادانه از دو سمت باز کرد. از چیزی نمی‌ترسید، برای همین هم تنبیه کردنش با تهدید و هشدار کارساز نبود. فقط از یک چیز می‌ترسید، کابوس هایی که به ندرت مهمان شب‌هایش می‌شد و هیچ وقت جرئت نمی‌کرد آن ها را به کسی بگوید. حتی جرئت مرور کردنشان را هم نداشت. آنقدر واقعی که انگار لحظه به لحظه شان را می‌دید و لمس می‌کرد.
با این حال بیشتر از پنج دقیقه فرصت نداشت که در بیشه زار بماند. متفکر به ستاره ها خیره شده بود. زیر لب آهسته گفت:
- اگه ما رو یه تیله زندگی می‌کنیم... اگه اون ستاره های کوچولو هم مثل تیله باشن یعنی اونجا هم یه سیاره‌ی تیله ایه؟ یعنی توش کسی هم هست؟

***
 
آخرین ویرایش
همبرگر در ماهیتابه ‌ی پر از روغن جلز و ولز می‌کرد و به هر دری می‌زد تا بگوید در حال سوختن است. هوا روشن تر از همیشه بود و با چرخیدن عقربه های ساعت، کم کم وقت ناهار هم به اتمام می‌رسید. بالاخره بوی جزغاله شدن همبرگر در مشام میراندا پخش شد که دست‌پاچه کتابش را رها کرد و دوید. هم‌زمان که سعی داشت با قاشق همبرگر را برگرداند، قطره‌ای روغن روی دستش ریخت. انگار برق او را گرفته بود. سر جایش پرید و دست دردناکش را فشرد.
کلافه همبرگر لعنتی را برداشت و قبل از آنکه سرو کله‌ی لیزا پیدا شود، آن را کاغذپیچ شده درون سطل زباله انداخت. پنجره را باز کرد تا بوی سوختنی کمتر شود. صدای زنگ آویزان بالای در بلند شد و به دنبالش هیبت پسر جوانی داخل آمد. سمت پیشخوان رفت.
- یه ساندویچ با نوشیدنی، ترجیحا بدون الکل.
سر تکان داد و همبرگر دیگری از جایش در آورد. زیر چشمی به ظاهر مرد نگاه می‌کرد. لباس هایش طوری بود که انگار از دوران باستان آمده. درست برخلاف سن و سال کمش! هر چند چرم در هر زمانی مد بود، اما نه با آن وصل و پینه های عجیب و غریب که برق می‌زدند! و کلاهی دو برابر سر خودش با سایه بان بزرگ و قهوه ای سوخته.
این دفعه بیخیال کتاب دوست داشتنی‌اش شد و چهارچشمی به ماهیتابه خیره شد تا همبرگر دست از پا خطا نکند. هوای ساحل همیشه شرجی بود و بستن پیش بند پلاستیکی همیشه‌ی خدا آه از نهادش بلند می‌کرد. موهای گندمی کوتاهش مثل همیشه دم اسبی بسته شده بودند. چند تار مو با لجاجت از کش بیرون آمده و هر از گاهی صورتش را قلقلک می‌دادند.
همبرگر که سرخ شد، سفارش را تند و فرز آماده کرد و سینی به دست سمت مرد رفت. در عرض ده دقیقه تمام غذایش را تمام کرده بود‌. منتظر بالای سرش ایستاد و چشم‌های قهوه‌ای شکلاتی موربش را به او دوخت تا پولش را بگیرد.
-ام...چقد می‌شه؟
- هیجده دلار‌.
همان طور که با خودش زیر لب نجوا می‌کرد، محتوی جیبش را بیرون کشید. چند اسکناس کاغذی رنگ و وارنگ در دستش بود که هر کدام با دیگری تفاوت داشت. پشت و روی اسکناس ها را نگاه کرد. هنوز برای خودش زمزمه می‌کرد:
- پزوتا، اینتی پرو، پزو گینه،دلار دلار...دلار کدوم بود؟ سباستین دیوونه هزار بار برام توضیح داد.
آخر سر دست از کلنجار با خودش برداشت و همه ی اسکناس ها را به سمت میراندا گرفت.
- ک... کدوم از این‌ها دلاره؟
میراندا با ابروهای تاب برداشته و چشمان ریز شده از اخم، کاغذ های رنگ و رو رفته را بر انداز کرد.
- شوخی می‌کنی؟ نکنه جدی جدی از دوران باستان اومدی؟ خوب گوش کن ببین چی می‌گم آقای زرنگ، با این کارها نمی‌تونی گولم بزنی‌. حساب هیجده دلاری لعنتیتو بده و برو.
مرد دوباره همه ی جیب هایش را گشت. برق شیء کوچکی بر شکلات چشم‌های میراندا نشست. دستبند چرم با پلاک کوارتز مانندی دور مچ دست مرد حلقه‌ زده بود. رنگ بنفش آن او را یاد سنگ آمیتیست می‌انداخت. مرد دست‌پاچه تکانی خورد و از جیبش چند سکه‌ی نقره ای در آورد. سکه ها در دستش جیرینگ جیرینگ صدا می کردند.
- این‌ها چی؟
آنقدر شکل و شمایل عجیب سکه ها برایش ناآشنا بود که حتی نمی‌دانست آن ها واقعا سکه اند یا نه. فقط یک چیز به ذهنش می‌رسید، لابد این مرد شعبده باز بود و می‌خواست با این کار ها سرگرمی جدیدی برای خودش پیدا کند. سر آخر هم از پشت گوشش یک چیز عجیب و غریب دیگر در می‌آورد.
- پول نداری نه؟ وقتی پول نداری چطور به خودت جرئت می‌دی هرچی دلت می‌خواد سفارش بدی؟
زیر چشمی لیزا را پشت شیشه ی مغازه دیده بود. مجبور بود آنقدر محکم برخورد کند. خودش که صاحب مغازه نبود. یک کارمند ساده بود و بس. وقتی از رفتن لیزا مطمئن شد گفت:
- خیلی خب فقط بزن به چاک. مهمون من.
قبل از آنکه پشت پیشخوان برود مرد دستش را کشید. مردد بود؛ اما نجواکنان با لحنی وسوسه‌گر گفت:
- ازش خوشت اومده؟ فقط درش بیار. اون وقت مال توعه.
رنگ بنفش و رگه‌های نیلی درونش حالتی عجیب داشت. مثل اینکه چندین رعد و برق درون سنگ جاری بود. شانه بالا انداخت و بند چرمی را میان دو انگشت گرفت. به جای کشیدن آن ها، بند ها را کمی چرخاند و با یک حرکت دیگر گره دستبند باز شد. حواسش پرت بود، رد زخم جا مانده از دستبند را روی دست مرد ندید. دستبند را دور مچ‌اش بست. تا سر بچرخاند مرد رفته بود. دو سکه از سکه های عجیب و غریبش را هم روی میز جا گذاشته بود. آن ها را برداشت و سراغ کتابش رفت‌. دیگر کاری براش نمانده بود تا انجام دهد. باید منتظر می‌ماند تا شب فرا برسد.
 
آخرین ویرایش
مثل هر روز، همین که روز از عصر می‌گذشت، زمان مثل برق و باد می‌رفت. تاریکی هوا خودش را با صدای اندک جیرجیرک ها نشان می‌داد و خیابان ها خلوت تر می‌شد. کلید را تحویل لیزا داد و کتاب به بغل از همبرگرفروشی کوچکشان بیرون آمد. خیابان پنجم شرقی که به بزرگراه می‌رسید، هرشب این موقع ها پر می‌شد از صدای ویژ ویژ ماشین هایی که با هم مسابقه می‌دادند. به غیر از آن ها ماشین های زیادی دیده نمی‌شد.
از کنار پل بالای بزرگراه می‌گذشت. مثل همیشه از اینکه پایین را نگاه کند می‌ترسید. ارتفاع باعث می‌شد تا ناخودآگاه تمام افکار منفی و بد به ذهنش هجوم آورند.
سعی کرد جلوی چشم‌هایش را بگیرد که قایمکی نگاهی به پایین نیندازد. یاد تلفن آنا افتاد‌. قرار بود بالاخره تام از دانشگاهش در کانادا برگردد. هیجانی ناخواسته از یادآوری آمدن تام، زیر پوستش گنجید.
پل آگوست را بالاخره رد کرد و به خانه رسید. مادرش ماریا و پدرش واتس در حال تعمیر شیر آشپزخانه بودند. قبل از آنکه برای شیطنت به اتاق خواهرش لی لی برود، همه چیز خوب پیش می‌رفت! اما هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای جیغ کوتاهش در خانه پیچید و به همان سرعت هم محو شد. دو دستش را جلوی دهانش گرفته بود و به موجود عجیب و غریبی که درست روی سر لی‌لی نشسته بود نگاه می‌کرد. چشم‌هایش از ترس به دو دو افتاده بودند و پلک سمت چپش مدام می‌پرید.
لی لی از همه جا بی خبر چشم هایش را بسته و خوابیده بود. لنگ زنان چند قدم عقب رفت. موجود پشمالوی قهوه ای که دو شاخ بزرگ سفید براق روی سرهایش داشت، با دندان های تیز، مشغول خوردن هاله ی زرد رنگ عجیبی بود که معلوم نبود از کجا می‌آید. یک قدم دیگر به عقب رفت.
پایش به کف پوش چوبی برآمده گیر کرد و صدای قژ باعث شد موجود بد ترکیب به سمتش بچرخد. بالآخره به خودش جرئت داد و لی لی را با صدایی لرزان صدا زد. بخاطر صدای ترکیدن لوله ی آب، هیچ کس متوجه جیغ کوتاهش نشده بود. چند بار دیگر لی لی را صدا زد. پشمالوی قهوه‌ای با پنج چشم عجیب درشت روی صورتش او را نگاه می‌کرد.
لی لی با لب و لوچه ای آویزان با قیافه ای ناراضی به زور لای چشم‌هایش را باز کرد. در کسری از ثانیه موجود پشمالو غیب شد. به پنجره ی بسته نگاه کرد. لی لی شاکی نگاهش می‌کرد و زیر لب غر می‌زد؛ اما میراندا در دنیای دیگری سیر می‌کرد. همه جای اتاق را گشت. شاید برای چند لحظه با چشم‌های باز خوابش برده بود! اتفاقی که پنج سال پیش هم در هواپیما تجربه کرده بود.
- هی میرا! با توئم، چی‌کار داری؟ مگه نمی‌بینی خوابیدم؟
هنوز شوک زده بود ولی سعی کرد به خودش مسلط باشد. با صدای وا رفته گفت:
- ها؟ هی...‌‌هیچی. هیچی.
بعد هم محتاطانه از اتاق بیرون رفت و دور و برش را نگاه کرد. هیچ چیز غیر معمولی برای ترسیدن نبود. هرچند با صدای فوران کردن پر شدت آب، برای چند لحظه چشم‌هایش را بست و نفسش را بیرون فوت کرد. خستگی ناشی از چند ساعت کار کردن، حتما آدم را متوهم می‌کند. سرش را به معنی تایید برای افکارش تکان داد و وارد اتاق زیر شیروانی‌اش شد.
فکر‌های منفی بیشتر وقت ها سراغش می‌آمدند. فکر هایی که هیچ وقت دست خودش نبودند. مثلا وقت هایی که لیوان آب را دستش می‌گرفت، به این فکر می‌کرد که به چند روش ممکن است لیوان بشکند، وقتی از جوی آب رد می‌شد، به شکستن پاهایش وقتی با سر درون جوب می‌افتاد فکر می‌کرد. این فکر های منفی دست از سرش بر نمی‌داشتند.
موهای کوتاه پریشان شده اش را که تا پایین گردنش می‌رسید، دوباره باز و با کش مو محکم بست. لباس هایش را در چوب لباسی آویزان کرد و جلوی لاک پشت کوچکش که در آب شنا می‌کرد ایستاد.
- سلام لاکی!
جز چند حباب کوچک لاک پشت خنگ عکس العمل دیگری نشان نداد. لبخندی به پهنای صورت استخوانی‌اش زد و تن خسته اش را روی تخت چوبی رها کرد. بالاخره نفس راحتی کشید.
 
آخرین ویرایش
اتاق زیر شیروانی کوچک بود، ولی مزیت های خاص خودش را هم داشت‌. مثلا میراندا هر شب می‌توانست با تلسکوپ کوچکی که جلوی پنجره ی گرد بزرگ اتاقش بود، ستاره ها را نگاه کند. روی سقف ستاره های پلاستیکی شب‌نما که شب ها نور می‌دادند چسبانده بود. دب اکبر، دب اصغر، دلو، لیرا، اسب بالدار و چند ستاره ی دیگر کشیده شده بود. ولی دو ستاره کنار هم میان همه ی آن ستاره های وصل شده با خط به هم، همیشه هدف نگاه میراندا بودند‌. ستاره هایی که با تلسکوپ معمولی‌اش نمی‌توانست آن هارا ببیند.
به قول لی لی، اتاقش یک رصدخانه ی کوچک و جمع و جور برای ستاره شناسی بود. حتی یک شب‌خواب ستاره‌ای در اتاقش داشت. آنقدر به ستاره‌های سقف نگاه کرد که پلک‌هایش سنگین شد و خوابش برد.
هن و هن کنان حینی که نفسش بیرون نمی‌آمد، می‌دوید. تمام زورش را می‌زد ولی حتی کند تر از لاک پشتش حرکت می‌کرد. تاریکی اما تند تر از او دنبالش می‌آمد. بالاخره به میراندا رسید. زیر پاهایش رفت و تبدیل به چاهی عمیق و بی انتها شد. میراندا درون چاه بزرگ سقوط کرد. می‌خواست جیغ بکشد؛ ولی صدایش در نمی‌آمد. چاه تبدیل به ارتفاعی بلند از روی زمین شد. زیرپایش درست مثل بزرگراه زیر پل آگوست شده بود. ارتفاع به آن بلندی نفسش را بند آورده بود. زمین هم تغییر کرد و مار سیاه غول‌آسایی جایش را گرفت. دهان بدترکیبش را باز کرده و هیس هیس می‌کرد. میراندا درست به سمت دهان مار می‌رفت. تقلا کنان سعی داشت مسیر سقوطش را عوض کند. یکبار به چپ، یکبار هم به راست چرخید که یک‌دفعه درد زیادی را در دنده‌هایش حس کرد و صدای گرومب بلندی در گوشش پیچید.
چشم هایش را گیج و بهت زده باز کرد. هنوز نفس نفس می‌زد. خیسی پشت گردنش نشان از قطره‌های درشت عرق می‌داد. چند ثانیه طول کشید تا بتواند موقعیت دور و برش را تجزیه و تحلیل کند. کنار تخت خوابش روی زمین افتاده بود. کف دستش از برخورد ناگهانی با زمین به زوق زوق افتاده بود. دستی به گردن خیسش کشید و نفسش را به بیرون فوت کرد. با خودش زمزمه کرد:
- چیزی نیست، فقط یه کابوس بود... همین.
سرش را که بالا آورد نفس در سینه اش حبس شد. قلب کوچکش تند تر از گنجشک می‌تپید و بی تابی می‌کرد. جرئت نداشت بازدمش را بیرون بفرستد. مار کبرای سیاه به همان بزرگی خوابش روی تختش بود.
هین عمیقی کشید. سینه‌اش اکسیژن کم آورده بود، به خس خس افتاد و ترسیده کشان کشان عقب رفت. همین که پلک زد، مار کبرا تبدیل به هاله ی سیاه رنگی شد و در عرض چند صدم ثانیه، دیگر خبری از او نبود. چند بار دیگر پشت سر هم پلک زد و مثل ذره بینی دقیق همه جا را برانداز کرد.
- خواب بود... اره خواب بود...
با اینکه این را می‌دانست؛ اما رغبتی نداشت دوباره روی تخت بخوابد. هنوز تصویر مبهم مار سیاه جلوی چشمانش رژه می‌رفت. دستش را زیر چانه اش زد و مثل نگهبان های کشیک شیفت شب، دور و برش را پایید. میراندا دیگر شجاعت بچگی‌هایش را نداشت. خیلی عوض شده بود.
دفترش را از کشو بیرون کشید. مداد سیاهش را برداشت و طبق عادت، کابوسش را نقاشی کرد. نور کمی از پنجره به داخل اتاق می‌تابید؛ ولی برای دیدن صفحه ی کاغذ کافی بود. مار بد قواره آنقدر برایش واضح و تازه بود که بدون فکر کردن می‌توانست تصویر فرضی اش را بکشد. بیش از نیمی از دفتر تنها در پانزدهم ماه پر شده و این اصلا نشانه ی خوبی نبود. کابوس هایش بیشتر شده بودند و باید چاره ای اساسی پیدا می‌کرد.
دفتر را درون کشو گذاشت و کشو را هم محکم بست‌. هیچ دلش نمی‌خواست اتفاقی هم چشمش به نقاشی های قبلی بیوفتد. نقاش خوبی نبود؛ اما وقتی بحث کابوس‌هایش به میان می‌آمد، ذهنش ناخودآگاه فعال می‌شد و آنقدر به آن فکر می‌کرد که دیوانه‌اش کند. برای همین آنها را روی کاغذ می‌کشید و درون کشو می‌گذاشت. جایشان روی کاغذ، خیلی بهتر از این بود که آنها را تمام روز با خودش در ذهن حمل کند. علی رغم تلاش های زیادی که برای باز نگه داشتن چشم‌هایش می‌کرد؛ خواب باز هم به او چیره شد و بی آنکه روی تخت برود، در همان حالت نشسته خوابش برد.
 
آخرین ویرایش
با صدای زنگ تلفن سراسیمه از جا پرید. هنوز خوابش می‌آمد. خمیازه کشان دوباره چشم‌هایش را بست.
- پنج دقیقه دیگه مونده تا هشت.
درست و حسابی پلک‌هایش گرم نشده بود که صدای جیغ لی لی را شنید:
- تو هنوز خوابی؟ مدرسه ام دیر شد! هشت و نیمه میرا!
انگار برق سی ولتی یکباره از کل بدنش رد شده باشد، سریع از جایش پرید. غرغر کنان شلوار جینش را پوشید:
- فقط یه لحظه چشم‌هام‌رو بستم، این کش موی من کو، اه لعنتی.
هول هولکی لباسش را هم عوض کرد. موهایش پریشان و آشفته در هوا تکان می‌خوردند. کش حوله‌ای لعنتی را پیدا نکرد. ناچار کش موی باریکی از کشو بیرون کشید و موهای طلایی بدقلقش را بست. چند طره لجوج از کش بیرون زد. این موهای لخت گویی فقط تحت فرمان کش حوله ای بودند که آن هم بیشتر اوقات در دسترس نبود.
در را که باز کرد جسم کوچکی به شکمش برخورد کرد. لی لی دوازده ساله حاضر و آماده جلوی در ایستاده بود. دستش را گرفت و دنبال خودش سمت پله ها کشید.
- دیرم شد خیلی دیره. حتما بخاطر این تاخیر تنبیه می‌شم! بجنب لی‌لی به چی نگاه می‌کنی؟
- سوئیچ ماشین یادت رفت.
دست لی لی را رها کرد و سوئیچ را از روی اپن چنگ زد. طبق معمول واتس در پارکینگ خانه شان در حال تعمیر ماشین سبز یکی از همسایه ها بود و وقت برای رساندن لی لی به مدرسه نداشت. اسمش را پارکینگ کهنه، بلکه باید تعمیرگاه واتس می‌گذاشت.
سوار ماشین که شدند نگاه قهوه‌ای‌اش را به جاده دوخت. پا روی قوانین گذاشته و با سرعتی سه برابر بیشتر از همیشه رانندگی می‌کرد. خوبی این مسیر این بود که دوربینی برای ثبت سرعت نداشت. بالاخره پشت اتوبوس زرد رنگ مدرسه، درست جلوی در پارک کرد.
- خیلی‌خب رسیدیم. چیزی جا نذاشتی لی‌لی؟ چیزی لازم داری؟
لی‌لی به علامت نفی سر تکان داد. میراندا از جیبش دو ده دلاری در آورد و کف دست او گذاشت.
- ولی آخه...
- سر قولم هستم. امروز بعد از ظهر همون هدفون نارنجیه که می‌خواستی رو بگیر، قبل از اینکه بخرنش.
چشم‌های آبی‌اش برق زده و کک و مک‌هایش پر رنگ تر شدند. لی‌لی با خوشحالی پیاده شد و در را بست. فقط بیست دلار کم داشت. نگاه میراندا به کش حوله‌ای دور موهای طلایی‌اش افتاد.
- ای بچه ی شرور. یه کشو کش مو داره و باز این کش رو از اتاقم می‌قاپه! باید یه فکری به حال قفل خراب اتاقم بکنم.
یک دستش را به پشت صندلی گذاشت و چرخید تا دنده عقب بگیرد. ماشینی بی هوا پارک کرده و رفته بود. پوفی کرد و به اتوبوس زرد جلویش خیره شد. حال باید منتظر می‌ماند تا همه ی بچه ها از آن پیاده شوند و سپس اجازه‌ی حرکت صادر شود. در را باز کرد و پیاده شد. نگاهی به اتوبوس انداخت. چیزی نمانده بود که خالی شود. صدای خرخر خرناس مانندی باعث شد نگاهش را به صندلی های عقب اتوبوس بدهد. چشم‌هایش تا آخرین جای ممکن گرد شد و قلبش برای صدم ثانیه ایستاد. عنکبوت غول آسایی روی سر یک پسر بچه نشسته بود‌. مطمئن نبود که می‌تواند نام عنکبوت را رویش بگذارد یانه. پسر بچه چشم‌هایش بسته بود و تکان نمی‌خورد. قلب میراندا آنقدر تند می‌کوبید که صدایش را درون دهانش حس می‌کرد. حتی فکرش را هم نمی‌کرد یک عنکبوت آنقدر ترسناک باشد. یک دو سه... چشم‌هایش آنقدر زیاد بود که نمی‌توانست آن‌ها را بشمارد. آقای راننده مستقیم سمت پسر می‌رفت تا او را بیدار کند. میراندا ترسیده زیر لب تکرار کرد:
- نه نه نه! نرو سمتش نه!
نفهمید از کجا شجاعت پیدا کرد؛ ولی به سمت در اتوبوس دوید. از پله ها که بالا رفت، دیر شده بود. راننده درست بالای سر پسرک و کنار عنکبوت غول‌آسا بود. از آن فاصله در تمام چشم‌های عنکبوت انعکاس تصویر راننده را می‌دید. عنکبوت عصبانی از حضور مرد، خس‌خس می‌کرد و نیش های بلندش را نشان می‌داد. چندتا از چشم‌های قرمزش روی میراندا بود. کم مانده بود جیغ بکشد که عنکبوت در ثانیه ای محو و تبدیل به هاله‌ای خاکستری شد. هاله شبیه به دود در هوا محو شد.
راننده سمت میراندا چرخید.
- بله؟ کاری داشتین؟
بدون آنکه جواب راننده را بدهد سریع از اتوبوس پیاده شد. سوار ماشینش شد و استارت زد. ماشین پشتی رفته بود. دنده عقب رفت و بالاخره از آنجا دور شد. هنوز قلبش در دهانش می‌زد. زبانش خشک شده بود. حتی وقت نکرده بود صبحانه بخورد.
« اون دیگه چه کوفتی بود؟ چطوری تو اون اتوبوس جا شد؟ چطوری رفت؟ من چم شده؟ حتما تاثیر اون قرصاییه که برا دندون دردم خوردم. عاقل باش میرا اینا به هم هیچ ربطی ندارن. خدایا دارم عقلم و از دست می‌دم...»
 
آخرین ویرایش
جلوی در کلاس که رسید، کایلی با نگاهش او را شکار کرد. چشم غره ای رفت و به ساعت مچی اش اشاره کرد. میرا چشم‌هایش را بست و گونه هایش سرخ شد. استاد جلوی تخته وایت برد ایستاده بود و تند تند چیزهایی را یادداشت می‌کرد. کایلی سریع بلند شد و سمت استاد رفت‌. درست جلویش ایستاد تا مانع دیدش شود. میرا هنوز در عملیات پنهانی استتار کردن موفق نشده بود که استاد بی آنکه بچرخد در همان حالت گفت:
- بفرمایید خانوم جانسون، منتظرتون بودیم.
چشم‌های گرد شده‌ی کایلی و میراندا در هم گره خورد. انگار می‌خواستند بگویند « این استاد پشت سرش هم دو تا چشم داره! »
بالاخره برگشت و نگاهشان کرد. میراندا دست پاچه نگاهش را دزدید. گونه هایش سرخ تر شده بود و حس می‌کرد تمام چشم‌های کلاس او را نگاه می‌کنند. چشمش به سرامیک های کف کلاس بود؛ اما از همان جا هم می‌توانست سری که استاد از تاسف تکان می‌داد را حدس بزند.
- بنشینید خانوم جانسون.
صندلی کنار کایلی خالی بود. در اصل کیف کایلی روی آن صندلی پاسبانی می‌داد تا کسی رویش ننشیند.
کیف را برداشت و نشست‌. پاهایش را تکان می‌داد و غرق فکر طبقه‌های نامنظم ذهنش را مرتب می‌کرد. با صدای استاد سرش را بالا آورد:
- جلسه‌ی بعد حتما آماده باشید. کوییز داریم. کلاس تمومه.
قبل از آنکه استاد او را شکار کند، سریع وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت. به دنبالش کایلی هم تند و فرز پشت سرش راه افتاد.
- هی میرا، چه خبرته آروم برو بهت برسم. وایستا!
برگشت و گیج کایلی را نگاه کرد. کایلی دختری بیست و دو ساله بود که چشم‌هایی خاکستری و موهای طوسی با رگه های آبی داشت. قد معمولی که از میراندا کوتاه تر بود؛ اما هیکل پر تری نسبت به میراندا داشت و همین باعث می‌شد ‌میراندا کنار او همیشه لاغر و قد بلند به نظر برسد.
با هم که دست دادند، طبق معمول هرچه جریان الکترون در دست های کایلی بود، به دست میراندا رفت و برای ثانیه ای انگار برق دستش را گرفت. با وجود آن همه لباس های گرم و جوراب های پشمی که می‌پوشید عجیب هم نبود.
- چی‌شده باز دیر اومدی؟ از صبح ده بار بهت زنگ زدم.
همانطور که گوشی‌اش را نگاه می‌کرد گفت:
- باید لی‌لی رو می‌رسوندم. اون فسقلی لعنتی بازم باعث شد دیر کنم.
نگاهش به اعلان های تماس که افتاد ابروهایش بالا پرید.
- تو بودی؟ من فکر کردم آلارم گوشیمه. پس بخاطر همینه که انقدر دیر پاشدم. این آلارم لعنتی هیچ وقت درست حسابی کار نمی‌کنه.
- خودتم می‌دونی همش بهونه اس. کی می‌خوای بیخیال کار پاره وقت شی؟ توی سال چهار بار کارتو عوض می‌کنی. اینطوری نمی‌تونی ادامه بدی! به خودت نگاه کن چقد لاغر شدی!
- می‌دونم کایلی ولی چاره ای ندارم. لی‌لی به اندازه ی کافی بریز و به پاش می‌کنه. باید خرج خودم رو در بیارم. دیگه یه آدم هیجده ساله نیستم، باید بتونم از پس زندگی بر بیام.
کایلی خنده ای شیطنت آمیز کرد که گوشه‌ی لبش به سمت بالا رفت.
- باشه فقط قبلش باید از پس پونزده تا تمرینی که استاد داده بر بیای.
میراندا آه ماتم زده ای کشید و گفت:
- هیچ وقت نتونستم با ریاضی کنار بیام.
در کافه‌ی کوچک دانشگاه نشسته بودند و لیوان های پلاستیکی قهوه با علامت استارباکس جلویشان بود‌. میراندا دفترچه ی چرمی‌اش را در دست گرفته بود و با اتودش، طرح عجیبی را خط خطی می‌کرد.
- چی می‌کشی؟
خودش را آنقدر کشید و کج کرد که بالاخره توانست نقاشی اش را ببیند.
- این دیگه چه کوفتیه! این خواب های عجیب و غریب تو تمومی ندارن؟
نوک زبانش بود که بگوید « خواب نبود»؛ اما جلوی خودش را گرفت تا بیشتر از این مثل یک دیوانه ی عجیب و غریب جلوه نکند.
صدای مبهمی شبیه همم از خودش در آورد و دفترچه را بست.
- به چی فکر می‌کنی کایلی؟ قهوه ات یخ زد.
 
آخرین ویرایش
چهره ی کایلی چیزی نشان نمی‌داد. ولی حالتش مثل تعمیرکارانی بود که بالای سر یک ماشین اوراقی می‌ایستند تا راهی برای تعمیرش پیدا کنند. از چشم‌ های ریز و دهان نیمه بازش خنده اش گرفت. نگاهش را روی ساعتش سوق داد. انگار کم کم وقت رفتن به کار نیمه وقتش رسیده بود.
- هی کجا؟ نیومده داری میری؟
- زندگی خرج داره عزیز من.
چشمک ریزی زد و راه افتاد. طبق معمول ماشین ها و دید و بازدیدشان در ترافیک شلوغ نزدیک پل یک ربع ‌از وقتش را درون سطل زباله ریخت. آسمان را نگاه کرد. هوا به طور غیر منتظره ای از همیشه تاریک تر به نظر می‌رسید با این حال هیچ ابری در آسمان دیده نمی‌شد. هیچ فکری برای تغییر ناگهانی وضعیت هوا نداشت. در حال حاضر نگه داشتن شغل برایش مهم تر از هرچیزی بود.
صاعقه ی شاخه دار بزرگی آسمان را شکافت و معلوم نبود روی چه چیز بخت برگشته ای فرود آمده. چند ثانیه ی بعد تازه صدای غرولند رعد و برق بلند شد. همچنان ابری در کار نبود. شاید هم آنقدر فاصله داشت که به چشم دیده نمی‌شد. از رگه های درخشان رعد و برق خوشش می‌آمد ولی صدایش گوش را کر می‌کرد و سلول های ترس در بدنش را در حالت آماده باش قرار می‌داد.
از کوچه ی هشتم شرقی هم رد شد و بالاخره نزدیکی فست فود محل کارش ترمز کرد. از بالای سقف شیروانی دود غلیظی بلند می‌شد. مردمک چشم‌هایش مثل یک تونل سیاه بزرگ باز شد و با تند ترین سرعت ممکن از ماشین پیاده شد. از فکر اینکه نکند مغازه آتش گرفته باشد حتی رگ گردنش هم نبض گرفته بود. نمی‌دوید ولی نفس نفس زدن هایش ناخودآگاه بود. نکند بلایی سر لیزا آمده بود؟ شاید آن گاز لعنتی با نشتی فلکه ی پایین کار دستش داده بود؟
دستش را که روی دستگیره ی در گذاشت، حرارتی غیر عادی پوست کف دستش را به گز گز انداخت. برای یک صدم ثانیه انگار دستش یخ زد و بلافاصله سوخت. با صدای دورگه از ترس سعی کرد صدایش کند:
- لیزا...لیز لیز؟ کجایی؟
مه غلیظی که بوی گس چوب سوخته و پلاستیک می‌داد، جلوی چشمش را تار کرده بود. مجبور شد چشمش را تا نیمه ببندد که مه بیش از این مثل درد سوزن های ریز چشمش را نسوزاند. در عین حال دست هایش را در هوا تکان می‌داد بلکه چیزی برای بند کردن دست هایش پیدا کند. گلویش بدجور می سوخت. چشم هایش هم. حتی وقتی حرف می‌زد انگار صدایش هم می سوخت و بیرون می امد.
صدای سرفه ی ضعیف لیز را تشخیص داد و بلافاصله سمتش رفت. پایش به تکه چوبی که قبلا پایه ی صندلی بوده گیر کرد و نزدیک بود پخش زمین شود که به موقع خودش را کنترل کرد.
- اینجایی؟ پس چرا هیچی نمی‌گی دختر؟
تصویر لیز در قاب چشم هایش مثل تصویری بود که با دوربینی کم کیفیت در شب ثبت شده باشد.
- لیز لیز حالت خوبه؟
انگار تازه متوجه رگه های بغض و گریه میان سرفه هایش می‌شد. صدایی غم آلود که انگار از زیر چند لایه پارچه بیرون می‌آمد گفت:
- از این جا برو...فقط برو.
- اما لیزا من فقط می خوام کمکت...
- گفتم راحتم بذار!
سرفه کنان با گیجی دور و برش را نگاه کرد. آنقدر مه بود که حتی نمی‌دانست از کدام سمت وارد شده. چندبار دور سرش چرخید. سرگیجه گرفته بود. لیز انگار حضورش را هنوز حس می‌کرد که گفت:
- مگه نمی‌شنوی؟ فقط برو. الان وقت خوبی نیست، برو میراندا.
نور کمرنگ چراغ برق های بیرون مغازه را تشخیص داد و سمت نور رفت. خیلی مبهم زمزمه کرد:
- خیلی خب، دارم میرم. ولی...متاسفم.
انگار که خوردن صاعقه از میان آن همه زمین خدا صاف وسط این مغازه تقصیر او باشد! بی هیچ حرف دیگری بیرون آمد. قبل از آنکه سوار ماشین شود همانطور که نگاهش به شیشه های سیاه شده ی مغازه بود شماره ی آتش نشانی را گرفت. منتظر درون ماشین نشست و به فست فودی که حتی آهن هایش هم سوخته بود خیره شد. این کار رعد وبرق بود؟ یک رعد وبرق می‌توانست چنین بلایی را سر این همه آهن محکم بیاورد؟ ذهنش قفل شده بود. از طرفی انگار گاز جمع شده درون مغازه که حال درون ریه هایش جا خوش کرده بود، باعث تشدید سردردش می‌شد. همین که صدای آژیر ماشین آتش نشانی را دید، از آینه نگاهی به پشت سرش انداخت. ماشین قرمز با تمام تجهیزاتش درست پشت سرش بود. خیالش کمی راحت شد. استارت زد و راه افتاد. در حالی‌که فکرش را پیش لیزا جا گذاشته بود. هرچقدر هم بداخلاق و اخمالود بوده باشد، باز هم حس می‌کرد که بیش از اینها به او بدهکار است. کسی که شغلش را به او داده بود و کلی تجربه...
هنوز هم نمی‌توانست باور کند آن رگه های آبی خوش رنگ چنان بلایی سر فست فودی آورده باشد. ماشین را کناری نگه داشت و برای چند لحظه سر دردناکش را روی فرمان ماشین گذاشت.
 
آخرین ویرایش
وقتی به نتیجه‌ای نرسید، فکرهای خسته‌اش را مثل بادکنکی پر از گاز رها کرد تا برای خودشان بروند و تا جایی که می‌شود از ذهن او فاصله بگیرند. نگاهی به ماه کامل دکمه مانند در آسمان انداخت؛ یک قرص کامل بی‌نقص سفید میان آسمان تیره! با وجود آن همه بی‌نقصی، برایش غمگین به نظر می‌رسید. استارت ماشین را زد و دکمه‌ی رادیو را چرخاند تا سکوت ماشین از بین برود. آهنگ خوبی از رادیو پخش می‌شد. زیر لب با ریتم با آن زمزمه می‌کرد. آهنگ مورد علاقه‌اش نبود ولی در آن شرایط حتی با آهنگ تبلیغات هم حاضر بود همخوانی کند تا جلوی فکرهایش را بگیرد.
نزدیک خانه که رسید انگار فرکانس هم مواج شد و خش‌خش بلند باعث شد پیچ رادیو را ببندد. غرغرکنان زیر لب گفت:
- نخواستیم بابا.
جای همیشگی پارک کرد و بعد از آن که با وسواس همه‌ی شیشه‌ها را نگاه کرد که پایین نباشند، به سمت خانه رفت. آن ماشین قراضه را حتی دزد‌ها هم نمی‌خواستند که ببرند و به خاطر ایراداتش به خرج بیوفتند؛ اما خب احتیاط همیشه شرط اول عقل است. در را که باز کرد یادداشت زرد رنگی با صدای خش روی زمین سرامیکی افتاد. خم شد و کاغذ را برداشت.
«عزیزم ما به مهمانی خانم پارکر رفتیم، شامت را در ماکروویو گرم کن.»
سرتا سر خانه را نگاهی انداخت و در را پشت سرش بست.
- خب اینم از این! سوسیس یخ زده یا همبرگر؟
اسم فست فود هم که می‌آمد حالت تهوع می‌گرفت؛ از مزایای کار کردن در یک فست فودی بود دیگر. البته استثنا هم وجود داشت؛ آن هم برای سیب زمینی سرخ کرده!
در آخر با همان لباس‌ها، دست به کار شد. تابه‌ای روی گاز گذاشت و بسته‌ی نودل را برداشت. چند تکه گوشت و مخلفات برای نودل دوست داشتنی‌اش! حین سرخ شدن جوراب‌هایش را از پایش در آورد. انگار خستگی آدم در جورابش جمع می‌شود، طوری که به محض در آوردن آن‌ها یک نفس راحت می‌کشی.
صدای تق خفیفی شنید. بلافاصله صدای جز و ولز روغن تابه باعث شد حواسش به سمت تابه پرت شود. صدا دوباره آمد؛ اما اینبار قوی‌تر و پررنگ‌تر. مشکوک حینی که به جایگاه ورودی آشپزخانه خیره شده بود، شروع کرد به خواندن آواز. خودش هم نمی‌فهمید چه می‌خواند، فقط می‌خواست سر و صدا ایجاد کند. صدا بلند‌تر از قبل به گوشش خورد. چند سرفه‌ی ساختگی کرد و با صدای بلند گفت:
- لی لی؟
صدا کم کم واضح تر شد. انگار کسی راه می‌رفت. ولی یک نفر نه، انگار که صدا مربوط به دو نفر بود. همان‌طور خیره به جایگاه در بود که بوی تند سوختن را زیر بینی‌اش حس کرد. بویی که بینی‌اش را می‌سوزاند. چرخید و به تکه های سیاه سوخته ی درون تابه نگاه کرد.
- خدایا!
تابه را درون سینک گذاشت و آب را باز کرد. صدای «جِز» ناشی از برخورد آب با قطرات داغ روغن بلند شد. طلبکار به مواد سوخته نگاه کرد.
- با این همه تو هم آخر منو تو دردسر می‌ندازی!
البته که پیش می‌آید آدم‌ها در طول روز با خودشان حرف بزنند. دسته‌ی ماهیتابه را در دستش گرفت و با دست دیگر مایع ظرفشویی را روی اسفنج ریخت. باد گرمی درست به لاله‌ی گوشش خورد. صدای بم خفه‌ای مثل خرناس در گوشش پیچید و چند برابر شد. انگشت‌هایش به ترتیب سست شدند. جرئت نداشت تکان بخورد. زبانش قفل شده بود و حتی نمی‌توانست اسم لی لی را زمزمه کند. حتی اگر هم می‌خواست خودش را با اسم لی لی گول بزند، ذهنش قبول نمی‌کرد. نگاهش ناخودآگاه به سطح براق شیر آب و شکل کج و معوج روی آن افتاد. هیبت قهوه ای تیره‌ای روی شیر افتاده بود. با دو چشم سرخ که انگار از آن‌ها خون می‌چکید. قلبش آن‌قدر محکم می‌تپید که قفسه‌ی سینه‌اش تیر می‌کشید. به سینی نگاه کرد. تصویر کج و معوج درست پشت سرش بود. ماهی‌تابه را با قدرت به پشتش کوبید طوری که مچ دستش کشیده شد. جیغی که کشید انگار آن موجود عجیب و غریب را بیشتر جری کرده بود. آنقدر خودش را به در و دیوار کوبید تا بالاخره کشان کشان خودش را از آشپزخانه بیرون برد. هن هن کنان زیر لب زمزمه می‌کرد:
- پاشو پاشو لعنتی اینم یه خوابه...بیدار شو میرا!
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا