• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان گلوله‌ای که در سرم بود، مرا کشت | جانان.م کاربر انجمن یک رمان

دلبـر که جان فرسود از او

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/21
ارسالی‌ها
806
پسندها
38,190
امتیازها
58,173
مدال‌ها
21
سن
27
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
گلوله‌ای که در سرم بود، مرا کشت
نام نویسنده:
جانان.م
ژانر رمان:
#اجتماعی #عاشقانه
کد رمان: 5157
ناظر: GHOGHA.YAGHI GHOGHA.YAGHI
تگ: ویژه


1018729_2d688d90d5baf011160fbb58db21da81.jpg
خلاصه: ماه‌دخت دختری به ظاهر معمولی است که با دغدغه‌های غیرمعمولی، روزگار می‌گذراند. او تنی زخمی از یادگاران گذشته دارد و درگیر بازکردنِ کلاف سردرگم زندگی‌اش با مردی متفاوت ملاقات می‌کند.
فرهاد و مهناز دو دلداده‌ی جوانی هستند، که آغاز جنگ بر زندگیشان تأثیر می‌گذارد. فرهاد برای گذراندن خدمت سربازی‌اش به جنگ می‌رود. او در جنگ زخم‌هایی جسمی و روحی برمی‌دارد. زخم‌ها با او قد می‌کشند.
زندگی ماه‌دخت و فرهاد بهم گره می‌خورد؛ چرا که گلوله‌های در تنشان نشسته، از یک اسلحه شلیک شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
796
پسندها
3,662
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
20
سطح
12
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دلبـر که جان فرسود از او

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/21
ارسالی‌ها
806
پسندها
38,190
امتیازها
58,173
مدال‌ها
21
سن
27
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
در یادِ من صدها نفر زندانی‌اند.
زنانی ‌که شیون می‌کنند،
مردانی که شکنجه می‌شوند،
و بچه‌هایی که تمام بچگی‌هایشان می‌سوزد.
در پشت پلک های من،
یک منِ ترسیده نشسته است.
تمامِ فریادهای جهان،
در گوش‌های من اسیر است.
کمی جلوتر بیا.
کمی مهربان‌تر نگاه کن!
صدها گلوله در تنم نشسته است.
جای گلوله‌ها زخمیست.
یادت باشد
وقتی که زخم‌ها از پا دَرَم آوردند،
برای منتقمانم بگویی:
گلوله‌ای که در سرم بود، مرا کشت!


زمستان ۱۳۹۸
بر بلندای ارتفاعات اورامانت، در گرگ و میشِ یخ بسته‌ی پرسوز به دشمن شبیخون زده بودند. یک ردیف سیزده نفره از سربازهای دشمن روبه‌رویشان صف کشیده بود. غافل‌گیر شده بودند و خواب زده از سنگرهایشان بیرون آمده بودند. پوتین‌های باز، دکمه‌ها‌ی جابه‌جا و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

دلبـر که جان فرسود از او

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/21
ارسالی‌ها
806
پسندها
38,190
امتیازها
58,173
مدال‌ها
21
سن
27
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
بعد کوله‌ام را روی زمین انداختم. پالتوی شکلاتی، بافت مشکی، مقنعه‌ی مشکی و شال‌گردن قهوه‌ای سوخته را هم روی کوله رها کردم. بی‌حوصله‌تر از آن بودم که روی رگال آویزانشان کنم. در یخچال را باز کرده و با چشم دنبال بطری مخصوص خودم گشتم. از انتهایی‌ترین قفسه بیرونش کشیدم. اهمیتی نداشت که آبش دو روز مانده بود. بطری را سر کشیدم.
سکوت بی‌سابقه‌ی اتاق و نگاه‌های دزدکی بچه‌ها اذیت کننده بود. در حالی که از پله‌های تختم بالا می‌رفتم گفتم:
- بی‌خیال بچه‌ها! من خوبم. فقط از خستگی هلاکم. دو ساعت بخوابم که بعدش باید تا صبح بیدار بمونم. حتی یک کلمه هم نخوندم.
***
چهار صبح بود. روی مبلِ چرک مرد شده‌ توی سالن نه چندان بزرگِ خوابگاه، دراز کشیده بودم و جزوه‌ی معادلات دیفرانسیل را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

دلبـر که جان فرسود از او

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/21
ارسالی‌ها
806
پسندها
38,190
امتیازها
58,173
مدال‌ها
21
سن
27
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
کوله‌ام را بغل زدم. چای بدطعم دست نخورده را برداشتم و کنار سطل زباله ایستادم. با دست راست چای را در سطل سرریز کردم. انگشت اشاره‌ی دست چپم را زیر جریان آرام چای نگه داشتم. چای از داغی افتاده بود. آن جور که باید دست را نمی‌سوزاند و دل را خنک نمی‌کرد. نگاهم به سماور بزرگِ بوفه کشیده شد. چه می‌شد اگر الآن آنجا می‌ایستادم و شیر سماور را روی انگشتم باز می‌کردم؟ یا نه! روی کل دستم؟ جاذبه‌ی سماور نگاهم را میخ کرده بود. با صدای هانی به خودم آمدم.
- نمیای ماهی؟
به ساعت مچی‌ام نگاه کردم:
- نه دیگه همین جا می‌مونم. ناهار بخورم بعد باید برم سرکار.
***
خود خسته‌ام را از پله‌های شرکت بالا کشیدم. مفصل‌های زانویم که ناله کردند، به پله‌ها لعنت فرستادم. از منشی کارهای سفارشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

دلبـر که جان فرسود از او

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/21
ارسالی‌ها
806
پسندها
38,190
امتیازها
58,173
مدال‌ها
21
سن
27
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
تابستان ۱۳۵۹

فرهاد از روی بام کوچه را می‌پایید. از وقتی مادرش اسم مهناز را آورده بود و در لفافه گفته بود که او را برایش در نظر گرفته، دلش قلقلک شده بود. تازه پشت لبش سبز شده بود و پا به هجده سالگی گذاشته بود. آن موقع ها هنوز زندگی این‌قدر سخت نبود. مخصوصاً در آن شهرستان کوچک. از نظر پدر و مادر فرهاد، همین که پشت لبش سبز شده بود کافی بود. در نجاری هم که شاگردی می‌کرد و چیزی نمانده بود تا اوستا بشود. سیکلش را هم که گرفته بود. باید تا سربه هوا نشده بود، دختری را برایش نشان می‌کردند. به زندگی دل گرمش می‌کردند بعد می‌توانست سربازی را تاب بیاورد. کسی چه می‌دانست که در آن بحبوحه جنگ خواهد شد؟
باری، فرهاد از بام سرک می‌کشید بلکه مهناز با دخترخاله‌اش از کلاس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

دلبـر که جان فرسود از او

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/21
ارسالی‌ها
806
پسندها
38,190
امتیازها
58,173
مدال‌ها
21
سن
27
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
زمستان ۱۳۹۸

بی‌قرار روی صندلی‌های پلاستیکی سبزرنگ بیمارستان نشسته‌بودم. نیم ساعتی می‌شد که جناب رئیس را به اتاق عمل منتقل کرده‌‌بودند. شاهرگش پاره شده بود. به ساعت مچی‌ام نگاه کردم. عقربه‌ها ساعت هشت شب را نشان می‌دادند. نیم ساعت دیگر نمی‌توانستم از نگهبانی خوابگاه رد شوم. دیر شده و راهم نمی‌دادند. در حضور و غیابِ شبانه غیبت می‌خوردم، بعد با خانه تماس می‌گرفتند و دل مادر بیچاره‌ام را می‌تکاندند. اگر الآن راه می‌افتادم احتمالاً به موقع می‌رسیدم. می‌توانستم کت و گوشی شکسته و کلید دفترش را همین‌جا، جا بگذارم یا به اطلاعات تحویل بدهم و بروم و برای خودم دردسر نتراشم. اگر گوشی نشکسته بود، شاید می‌شد با کسی از اقوامش تماس گرفت. مردد بین رفتن و ماندن، پرستاری از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

دلبـر که جان فرسود از او

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/21
ارسالی‌ها
806
پسندها
38,190
امتیازها
58,173
مدال‌ها
21
سن
27
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
کنجکاوی باعث شد تا با سستی از جا بلند شوم و پا به اتاق بگذارم. به جز هرمز، دو نفر دیگر هم در اتاق سیصد و شش بخش جراحی مردان، بستری بودند. پیرمردی که سنگ کلیه‌اش را عمل کرده بود و مرد میانسالی که آپاندیسش را برداشته بود. هر دو مرد خوابیده بودند. پسر همراه پیرمرد هم خواب بود و پسرک ابرو تیغ زده، در حال صحبت با هرمز بود.
هنوز پرده‌های آبی رنگی که اطراف تختش کشیده بودم، پا‌برجا بود‌. قطعاً فضولی بود؛ اما کنار تخت مرد میانسال، درست این طرف پرده، گوش ایستادم. صدای مردانه‌ی آمیخته با خنده‌ای گفت:
- یعنی من الآن باور کنم که تو با مشت زدی روی شیشه‌ی میز و شاهرگت پاره شد؟
صدای ضعیف و بیمار هرمز، جواب داد:
- مگه نمی‌دونی، هر بلا کز آسمان آید*...
کمی مکث کرد و انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

دلبـر که جان فرسود از او

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/21
ارسالی‌ها
806
پسندها
38,190
امتیازها
58,173
مدال‌ها
21
سن
27
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #9

صدای منحوس البرز در جواب گفت:
- کاپ ویژه‌ی اخلاق تقدیم به تو! منم با بدبینیم تنها بذار. حالا کی مرخص می‌شی آقای اخلاق؟
- نمی‌دونم. فک کنم فردا. دو سه روزی میام خونه‌ی تو. حواست باشه به مامان چیزی نگی.
البرز با بدعنقی جواب داد:
- آره بیا خراب شو سر من. دم به‌ دقه‌م توصیه‌های اخلاقی ببند به نافم. اگه کاری نداری برم دیگه. پنج باید سرکار باشم.
- فقط در مورد شمس کاری که گفتم رو انجام بده. بعد برو.
- باشه حواسم به شمسی جون هست.
کاش کمی با جسارت‌تر بودم و جلو می‌رفتم و پرده را کنار می‌زدم و یک سیلی به صورت گستاخش می‌زدم؛ اما نبودم و از اتاق بیرون رفتم و خودم را دوباره روی صندلی‌های سبز رنگ رها کردم.
چند دقیقه بعد سر و کله‌اش پیدا شد. از در اتاق بیرون آمد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

دلبـر که جان فرسود از او

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/21
ارسالی‌ها
806
پسندها
38,190
امتیازها
58,173
مدال‌ها
21
سن
27
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #10

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا