با من شریک شو
در نان هر روزه ی تنهایی ام
پرکن با حضورت
دیوارهای غیاب را
مذهب کن
پنجره ی ناموجود را
دری باش
بالای همه درها
که همیشه می توان آن را
باز گذاشت
اگر میخواهی ترکم کنی
لبخند را فراموش نکن
کلاه میتواند از یادت رود
دستکش ، دفترچهی تلفنت
هر آن چیزی که باید دنبالش برگردی
و در ناگهان برگشت گریانم میبینی
و ترکم نمیکنی
اگر میخواهی بمانی
لبخندت را فراموش نکن
حق داری زادروزم را از یاد ببری
و مکان اولین بوسهمان
و دلیل اولین دعوایمان
اما اگر میخواهی بمانی
آه نکش
لبخند بزن
بمان
(...)
شاخهی عشق را شکستم
آن را در خاک دفن کردم
و دیدم که
باغم گل کرده است
کسی نمی تواند عشق را بکشد
اگر در خاک دفنش کنی
دوباره میروید
اگر پرتابش کنی به آسمان
بالهایی از برگ در میآورد
و در آب میافتد
با جویها میدرخشد
و غوطهور در آب
برق میزند
خواستم آن را در دلم دفن کنم
ولی دلم خانهی عشق بود
درهای خود را باز کرد
و آن را احاطه کرد با آواز از دیواری تا دیواری
دلم بر نوک انگشتانم میرقصید
عشقم را در سرم دفن کردم
و مردم پرسیدند
چرا سرم گل داده است
چرا چشم هایم مثل ستارهها میدرخشند
و چرا لبهایم از صبح روشنترند
می خواستم این عشق را تکهتکه کنم
ولی نرم و سیال بود ، دور دستم پیچید
و دستهایم در عشق به دام افتادند
حالا مردم میپرسند که من زندانی کیستم
کنار من باش
که فقط این گونه دیگر سردم نخواهد بود!
باد سردی می وزد
از فضای پیرامون ...
وقتی به بزرگی آن فضا می اندیشم
و به خودم
آن گاه حس می کنم نیاز دارم
به دو شانه ات که پناهند ..!
به این دو پرتو آسمانی ....