متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شات رمان دام جنون | Mah.K.sunny کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mah.K.sunny
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 681
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mah.K.sunny

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
456
پسندها
7,989
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان: دام جنون
کد: ۳۵۵۳
ناظر: S SHIVA PANAH

نویسنده: Mah.k.sunny
ژانر: #عاشقانه #طنز
خلاصه: داستان درباره دختری به اسم نفس است که با پسرعمویش، رامین، ازدواج می کند و در این ازدواج با مشکلاتی روبه رو میشود و باعث خ**یا*نت رامین به نفس می شود که در این بین نفس با مشکل شدید روحی مواجه می شود و روانشناسی به او کمک میکند و .....

مقدمه:
« دستان سر شده ام را بر هم فشرده و مبهوت مانده، افق را می نگرم.
چه کس بانی آن شد مجهول معادلاتمان جایی میان سطرهای زیستن گم شود؟
ارزش جان نثاری ام، گیر افتادگی میان چینش بند بند سیاهی مطلق بود که تو را بنگرم آن هنگام که مشت بر پیکر احساساتم وارد می آوری؟
که بشوم گوشه نشین کنج دل غم و حسرت آنچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mah.K.sunny

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
456
پسندها
7,989
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #2
به نام خدا

رمان دام جنون

« یادمان باشد وقتی كسی را به خودمان وابسته كردیم، در برابرش مسئولیم، در برابر اشك‌هایش، شكستن غرورش، لحظه‌های شكستنش در تنهایی، و لحظه‌های بی‌قراریش، و اگر یادمان برود...
در جایی دیگر سرنوشت یادمان خواهد آورد!»


من، نفس محمدی، دختر شر و شیطونی هستم که رشته پزشکی می‌خونم. بابام، ناصر، پنجاه و دو ساله، که رئیس یه شرکت بازرگانیه و مامانم، ناهید، چهل و پنج ساله، که خونه داره و یک داداش گل گلاب دارم که بیست و پنج سالشه و معماری می‌خونه، دو سال از خودم بزرگ‌تره و اسمش نیماست. تو این خانواده فقط منم که اسمم قرطی و باکلاس در اومده که خدا را هزار بار شکر می‌کنم.
***
همین‌جور که از در خونه بیرون می‌اومدم، به مامان گفتم:
- مامان! من ظهر یه کم دیر میام؛ ناهار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mah.K.sunny

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
456
پسندها
7,989
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #3
بعد از کلی خوشگذرونی به زور از بچه‌ها دل کندم و به سمت خونه راه افتادم. ساعت چهار بود که رسیدم خونه. از بس خسته بودم همین‌جور که چشم‌هام بسته بود، داشتم می‌رفتم سمت اتاقم که به یه چیز سفت برخورد کردم.
دماغم رو گرفتم و گفتم:
- چه خبرته؟ پوکوندیم.
نیما هم با گستاخی گفت:
- بفرما بیا تو حلق من!
- نه، همین جا جام خوبه!
- عجب پررو! همینه که برات شوهر پیدا نمیشه دیگه.
یهو از دهنم پرید و گفتم:
- خداراشکر امشب دارن میان خواستگاری.
تازه فهمیدم چی گفتم و جلوی دهنم رو گرفتم .
نیما موذیانه نگاهم کرد و گفت:
- چی گفتی؟
- هیچی، چیزی نگفتم.
- چرا، من یه چیزی شنیدم!
- نه، شما اشتباه شنیدی، من برم لباس‌هام رو عوض کنم.
و به سمت اتاقم دویدم. نیما دنبالم می‌دوید و می‌گفت:
- صبرکن. نفس وایسا. بهت میگم وایسا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mah.K.sunny

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
456
پسندها
7,989
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #4
وقتی از حموم بیرون اومدم، ساعت پنج و نیم بود. مثل جت لباس‌هام رو پوشیدم و جلوی آینه وایسادم و موهام رو شونه کردم و بالا بستم. یه آرایش ملایم هم برای خوشگلی کردم (گرچه من، خدادادی خوشگلم ). بعد از اینکه کارهام تموم شد، یه نگاه از توی آینه به خودم کردم. یه شلوار جین سفید تنگ با یه تونیک قرمز خیلی خوشگل و یه روسری سفید. موقعی که فامیل‌های خودمون می‌اومدند خونمون، عادت نداشتم چادر سرم کنم، ولی برای غریبه‌ها سرم می‌کردم. الان هم از روی عادت، بدون چادر بیرون رفتم.
نیما تا من رو دید، گفت: چه عجب، بالاخره عروس خانم تشریف اوردند. میگم تو اتاق نپوسیدی؟
- تا چشم شما در بیاد!
نیما: اه، چه بی‌ادب! وقتی میگم ادب نداری، نگو دروغ میگی.
- وای! آبکش به کفگیر میگه تو چقدر سوراخ داری!
مامان: وای، بسه دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mah.K.sunny

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
456
پسندها
7,989
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #5
این وان شات رمان اصلی لینکش اینه
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا