متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شات رمان دومان | شادی روح‌بخش کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Shadi.Roohbakhsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 229
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان: دومان
نویسنده: شادی روحبخش
ژانر: #فانتزی #معمایی #ترسناک
سطح:مطلوب
خلاصه:
سال‌هاست که سرزمین در سکوتی فراگیر قرار گرفته است. سال‌هایی طولانی که مه و غبار، سرتاسر این سرزمین زیبا را درخود حل کرده است. در چنین زمانی‌ است که فرزندی از همین خاک و وطن تلاش می‌کند؛ برای به دست آوردن قدرت دوباره سرزمینش! قدرتی که سال‌هاست در چنگال آن شیاطین بی‌رحم اسیر شده است.
 
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #2
چشمانش را بست تا بلکه بتواند از شر این چیزها خلاص شود اما، فایده‌ای نداشت.
زمزمه‌ای را شنید. صدا، به قدری ضعیف بود که او توان فهمیدن و شنیدنش را نداشت. نفس‌هایی را کنار گوشش احساسا کرد و پشت بندش، زمزمه‌ای عجیب و نامعلوم!
چیزی از آن سر در نمی‌آورد. ترس در وجودش رخنه کرده بود. حال دیگر، صدای شخصی را کنار گوشش احساسا کرد که زمزمه وار، به او می‌گفت:
- چشم‌هایت را باز کن.
این جمله هر بار تکرار می‌شد؛ اما او، توان باز کردن چشمانش را نداشت.
اینبار صدا بلند تر از دفعات قبل، با چاشنی خشمی که به همراه داشت او را وادار به باز کردن چشم‌هایش کرد.
- چشم‌هات رو باز کن!
به اجبار وبا تنی لرزان، چشم‌هایش را باز کرد که با دو چشم سرخ که گویا، موژه‌هایش از شراره‌های آتش درست شده بود؛ روبه رو شد.
از شدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #3
ناخودآگاه، به یاد آقای بِرس، افتاد.
برگشت. نگاهی به مردی بلند قد، با موهای بلند قهوه‌ای وهیکلی نسبتاً درشت، انداخت. مرد، کتی به رنگ لجنی، وکلاهی مشکی به سر داشت. منتظر ماند تا مرد، حرفش را بزند.
- اسمت چیه؟
بی‌خیال نگاهش را از او گرفت وبه سنگریزه‌های زیر پایش داد.
- آلشن. تو کی هستی؟
مرد، پوزخندی زد گفت:
- برای چی می‌خوای بدونی. به دوستت هم گفتم؛ فردا صبح از اینجا باید رفته باشید.
آلشن اخمی بر صورتش انداخت گفت:
- باشه.
بعد از زدن حرفش، به سمت کلبه حرکت کرد اما، با یاد آوری چیزی، پوزخندی زد وبه‌سمت مرد، برگشت.
- ترس مرد رو میکشه.
مرد، با شنیدن این حرف، اخم‌هایش را درهم کشید. عجیب این جمله، در فکرش آشنا بود.
آلشن، وارد کلبه شد که دید دوستش، بر روی تخت او خوابیده است. نفسش را پر حرص به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #4
هرکار که می‌کرد رهایی نمی‌یافت. خسته وعرق کرده دست از تلاش، برداشت. نگاه خسته‌اش را به دو چشم سرخ مانند داد. نفس نفس می‌زد وعرق سرد، برپیشانی‌اش جا خوش کرده بود. در میان مردک مشکین رنگ آن دو چشم سرخ، اثراتی از خنده مشخص بود. با صدای آرام وخسته‌اش گفت:
- چی از جونم می‌خوای؟ چرا دست از سرم برنمی‌داری؟! خسته شدم دیگه.
صدای شیطانی او را شنید. صدا، هر لحظه نزدیک ونزدیک‌تر می‌شد. ترس و نگرانی، در وجودش ریشه زده بود و او را می‌لرزاند. به ترس دهان باز کرد ولرزان گفت:
- من... من مگه چیکارت... کردم؟!

صدا شیطانی‌اش به گوش‌اش خورد. گویا پشت سرش قرار داشت.
- گناه تو... قلب بزرگته. من هرکسی که قلبش بزرگ باشه ومهربون باشه رو، نابود می‌کنم. جرمت، بزرگ بودن و علاقۀ بیش از حدت به دوست‌هاته.
نگران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #5
آلشن خنده‌اش گرفته بود اما سعی کرد نخندد تا بتواند او را تنبیه کند، برای همین با خشم گفت:
- خوردن چیه؟! بلند شو بهت میگم.
حال که متوجه موقعیت خود شده بود؛ با اخم نگاه‌اش دُروین را آلشنی داد که صورت‌اش بر افروخته بود ظاهراً! دُروین از جایش برخاست و سرش را خاراند. به آرامی زمزمه کرد.
- چرا اینجور نگاه می‌کنی؟!
بعد با دیدن چاقوی میان دست آلشن قضیه را فهمید. آب دهانش را قورت داد و آرام به عقب حرکت کرد. ل**ب‌هایش می‌لرزیدند ولی سعی کرد با شوخی‌های همیشه‌اش سر و ته قضیه را هم آورد. شوخی‌هایش نیز چاره ساز نبودند؛ پس سعی بر توضیح دادن کرد.
- ببین رفیق... باور کن مجبور بودم استفاده‌اش کنم. می‌فهمی دیگه نه؟! آلشن... تو... تو بی‌هوش شده بودی از درد... اون روز که... که اون پرنده عجیب، مزاحممون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #6
صدای آلیس بود که از روی حرص و عصبانیت صدایشان می‌کرد. دُروین ترسیده بود ونمی‌دانست چه کار کند. بنابراین ترجیح داد فریاد بزند و کمک بخواهد.
- کمک... آلیس! کمکم کن.
آلیس که از شنیدن صدای دُروین که کمک می‌خواست تعجب کرده بود؛ محکم به در می‌کوبید تا بلکه باز شود.
مارگریت و ماگنولیا که فریادهای آلیس را شنیدن؛ شتابان به‌سمت او حرکت کردند.
- چیشده آلیس؟
صدای مارگریت باعث شد دست از مشت زدن به در کلبه بردارد و حواسش به آن دو جمع شود.
نگران بود؛ نگران دو نفری که داخل کلبه بودند و صدای کمک‌هایشان را می‌شنید.
- نمی‌دونم... دُروین داد می‌زنه و کمک می‌خواد.
دو دختر متعجب به یکدیگر زل زدند. صدای فریاد بلند دُروین شنیده شد و باعث شد که آلیس، ماگنولیا و مارگریت، هراسان به در بکوبند.
آن‌قدر تلاش کردند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا