• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات رمان خط بطلان | فاطمه عبدالهی کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
❊﷽❊
عنوان وان‌‌شات: خط بطلان

به قلم: فاطمه عبدالهی
ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه
خلاصه:
فقر و بی‌پولی دلیلی می‌شود تا چارلز، به دنبال ثروت، در به در کوچه‌ها و خیابان‌ها را بگردد. دست آخر مسابقه‌ای که یکی از رستوران‌های بزرگ لندن برگزار نموده، این ثروت‌ را به او هدیه می‌کند؛ اما همراهش نیز درد و ناآرامی به سمت زندگی او روانه می‌شود. دردسری که شاید سرش را به درد بیاورد؛ اما روحش را به او باز می‌گرداند.


رمان خط بطلان| فاطمه عبدالهی
 
آخرین ویرایش

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
با صدای همهمه و تشویق افراد داخل رستوران، لبخندی کوچک روی ل**ب‌هایم شکل گرفت و کمی از اضطراب و تپش قلبم کمتر شد. عرق روی پیشانی‌ام را با دستمال کاغذی‌ای که رابرت بهم داد، پاک کردم و منتظر سوال بعد، به آقای استنلی خیره شدم. استنلی کمی کنار سیبیل جو گندمی‌اش را خاراند و همان‌طور که میکروفون را روبه‌روی دهانش گرفته بود، با هیجان گفت:
- خب خب خب... می‌ریم سراغ سوال آخر و سرنوشت‌ساز این هفته! باید دید کدوم شرکت کننده برنده‌ی مسابقه‌ست؟ چارلز گدا یا گروه هیولاها؟
بالا و پایین شدن تن صدایش ناخواسته بر جو حاکم بر سالن تاثیر می‌گذاشت. تن صدای بلند و بمش برای چنین مسابقه‌ای کاملا مناسب بود و هیجان را به هرکسی _حتی رهگذرانی که از کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
صدای سوت و جیغ افراد داخل رستوران و چهره‌ی هیجان‌زده‌ رابرت¹ که سر از پا نمی‌شناخت به من فهماند پیروز میدان شده‌ام! تقریبا تمام رستوران از جایش بلند شد و ایستاده تشویق کرد. انگشتان در هم گره خورده به هوا پرتاب شدند و فریاد شادی بر تپش قلب بی‌قرارم افزود. لبخند عریض صورتم و قلبی که سر از پا نمی‌شناخت، به من حس پرواز داد. حسی که شاید هر کسی اگر جای من بود نداشت. این مسابقه برای من معنای زندگی داشت. معنای بقا. معنای اینکه پس از این مجبور نیستم اثاث ناچیز و زهوار در رفته‌ی منزل خار و حقیرم را تا ماه دیگر در کوچه پهن کنم یا مجبور باشم همیشه ارزان‌ترین رستوران و غذاها را انتخاب کنم.
جشن بزرگی در دریای دلم برپا شد و لبخند عریضی که ناشی از این جشن زیبا بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
لبخندی زد و با گفتن باشد به طرف قهوه ساز بزرگ مشکی رنگ گوشه‌ی میز رفت. رو به رابرت که چایش را هورت می‌کشید کردم و با صورتی درهم گفتم:
- صدبار گفتم هورت نکش!
رابرت لیوان را پایین آورد و بی‌توجه به حرفم، با لبخندی عریض به محتوای نیمه پر لیوان کاغذی نگاه کرد و گفت:
- این رو باید تو حساب کنی.
هوای گرم رستوران باعث شد کمی احساس خفگی کنم. بالاترین دکمه پیرآهن سفید و چروکم را باز کردم و با نفس عمیقی گفتم:
- چرا اون‌وقت؟
جرعه‌ای از لیوان نوشید. سرش را کج کرد و چشمکی زد. گفت:
- چون برنده شدی. از خداتم باید باشه که نمی‌خوام شیرینی بگیرم.
کمی مکث کرد و دوباره با نوشیدن جرعه دیگری، با لبخندی مرموز گفت:
- می‌خوام به جای شیرینی یه هفته خونه جدیدت مهمون باشم. هان؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
با صدای قرار گرفتن چیزی روی پیشخوان چوبی پشت سرم، برگشتم و نیکولاس¹، مسئول پیشخوان، را دیدم که لیوان کاغذی کوچک اسپرسو را روی پیشخوان نهاده و همانطور که انگشتان تپل و کوتاهش را مودبانه درهم گره کرده است، می‌گوید:
- چیز دیگه‌ای لازم ندارید آقای فارمر؟
پوزخندی به آقای فارمر گفتنش زدم و سپس با لبخند مصنوعی کوچکی گفتم:
- نه ممنون نیکولاس.
سری تکان داد و به سمت مشتری دیگری رفت.
رو به رابرت که غرق در افکارش بود کردم و با سقلمه‌ای که بهش زدم؛ گفتم:
- هی کجایی رفیق؟
با چشمان آبی‌اش نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:
- دستشویی‌ام.
بی‌تفاوت نگاهش کردم و با کج کردن دهانم گفتم:
- خیلی بامزه‌ای رابرت!
شانه‌ای بالا انداخت و همانطور که به سمت دستشویی رستوران قدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
به رابرت نگاهی انداختم که شانه‌ای بالا انداخت و با کنایه گفت:
- شاید داریم رئیس جمهور رو ملاقات می‌کنیم.
و سپس با دهان کجی رو به آن مرد قد بلند و هیکلی گفت:
- آره؟
مرد ابروهایش را درهم کشید. سکوت نه چندان کوتاه و عذاب‌آوری بینمان حاکم شد که سریع آن را شکستم:
- بی‌خیال رابرت. باهاش راه بیا.
و سپس خودم دستانم را کمی با فاصله با بدنم قرار دادم. آن مرد که نمی‌دانم اسمش چه بود، سریع اما دقیق مرا بازرسی کرد و سپس اجازه نزدیک شدن به اتاق مدیریت را داد. غیر از او چند مرد تنومند و سیاه پوش دیگر در اطراف رستوران ایستاده بودند. به نظر بادیگارد می‌آمدند، اما چرا مدیر یک رستوران باید بادیگارد داشته باشد؟

اندکی بعد رابرت نیز با من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
تشکر کوتاهی کردم.
چک را به سمتم گرفت و گفت:
- تبریک می‌گم.
چک را با چشمانی که حتم داشتم ستاره باران شده‌اند، از دستش چنگ زدم و خداحافظی سرسری‌ای کردم. به همراه رابرت از اتاق خارج شدم. ده‌ها بار صفر‌ها و ارقام روی چک مستطیل شکل را شمردم و مطمئن شدم که درست‌اند. انگار همه چیز رویا بود! رویایی که هر شب آن را می‌دیدم و در دلم آرزو می‌کردم ای کاش به حقیقت بپیوندد! و تا قبل از ده دقیقه پیش، هنگام تصور این رویا خودم را احمقی بیش نمی‌‎دانستم.
با آن پول می‌توانستم خیلی کارها بکنم. مثلا رمانی را که هیچ انتشاراتی حاضر به چاپش نمی‌شود_چون رمان سابقم گَند زده است_را چاپ کنم و کارهای دیگری که آنقدر زیادند که تا صبح باید یکی‌یکی در ذهنم لیست کنم.
خواستم درب خروجی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
جیمز این‌بار درحالی که دماغ گُنده و بدفرمش را در دست گرفته بود، ابروهای کج و معوجش را درهم کشید و به سمت رابرت حمله‌ور شد.
ابروهایم درهم پیچیدند و این‌بار خونم به جوش آمد. از یک هیولای بادکنکی نباید ترسید؛ نه؟
ترسم را پس زدم. دستانم را _با اینکه هنوز می‌لرزیدند_ مشت کردم در صورت جیمز کوباندم که برای بار دوم روی زمین افتاد.
چشم‌هایم را ریز کردم و همانطور که نفس‌نفس می‌زدم و انگشتان دستم تیر می‌کشیدند؛ به چشم‌های عسلی‌ جیمز چشم دوختم و خواستم چیزی بگویم که صدای صاحب رستوران مانع شد:
- هی بچه‌ها این فقط یه مسابقه‌س! خودتون رو جمع کنید! آقای فارمر برنده مسابقه شده، شما نباید بی‌احترامی کنید.
و سپس نگاه کوتاه و فکر می‌کنم معنی‌دار و تیزی به جیمز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
کارپنتر نگاه کوتاهی به رابرت انداخت و سپس رو به من گفت:
- شب خوبی داشته باشید آقای فارمر.
لبخند زورکی زدم و همانطور که دماغم را فشار می‌دادم تا از دردش کم بشود؛ گفتم:
- همچنین آقای کارپنتر.
و همراه رابرت از رستوران خارج شدم. دماغم به طرز شدید و عجیبی درد می‌کرد. همانطور که سرم را کمی بالا گرفته بودم تا جلوی خون‌ریزی را بگیرم، به رابرت با صورتی درهم گفتم:
- دستمال داری؟
همانطور که از جیبش دستمالی بیرون می‌آورد، گفت:

- مگه میشه نداشته باشم!؟
دستمال کاغذی‌ را از دستش چنگ زدم و همانطور که با آن دماغم را فشار می‌دادم؛ گفتم:
- آره خب از توی وسواسی بعید نیست!
حدس می‌زدم که الان اخم بزرگی روی صورتش نشسته و با حرص مرا نگاه می‌کند. مشتی به بازویم زد و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا