متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وانشات رمان بازگشتی دوباره به خانه | زهرا دشتبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع زهرا؛
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 227
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

زهرا؛

طراح انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
4,931
پسندها
15,155
امتیازها
54,873
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان: بازگشتی دوباره به خانه ( جلد اول )
ژانر: #علمی_تخیلی #فانتزی #طنز .
نام نویسنده: زهرا دشتبانی
خلاصه: دختری بازیگوش که با آمدن پسر عمویش که به سراغش می‌آید و از او کمک می‌خواهد تا سرزمین پدری اش را نجات دهد با راهی سخت و دشوار روبه‌رو می‌شود، او قبول می‌کند تا با او همراه شود و در راه، ماجرا های جالب و در عین حال خطرناک انتظارش را می‌کشد.
 
امضا : زهرا؛

زهرا؛

طراح انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
4,931
پسندها
15,155
امتیازها
54,873
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #2
هی این پا اون پا می‌کنی و بد با دلم تا می‌کنی
تو خودت نمی‌دونی با من چی‌کارا می‌کنی
یه ذره بازیگوشی‌و همش می‌ری تو گوشی
چقدر هم بهت میاد لباسی که می‌پوشی
دیوونه شدم رسما دیگه چی می‌خوای از من
می‌ترسم آخر سر یه کار بدی دستم
داره داره داره می‌ریزه دلم از عشقت ولی نمیاد به چشمت
من که رو بازی کردم حالا تو هم بیا یه چشمه
(آصف آریا آتیش)
همین‌جوری که با آهنگ می‌خوندم، کارهامم انجام می‌دادم. دل‌آرا و ماهان رفتن مواد غذایی بخرن. منم مجبور کردن خونه رو تمیز کنم. آخه این انصافه؟ً!
اصلا ولش کم حالم رو با اینا خراب نکنم. وقتی کارِ خونه تموم شد، یه نسکافه واسه خودم ریختم و رفتم رو مبل نشستم. تلوزیون رو روشن کردم و کانال هارو عوض می‌کردم. شبکه نسیم خندوانه نشون می‌داد. همونو گذاشتم بمونه. داشتم نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زهرا؛

زهرا؛

طراح انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
4,931
پسندها
15,155
امتیازها
54,873
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #3
مامان: کیه؟
- باز کن مامان ماییم.
مامان: چرا انقدر زود اومدین؟
- مامان می‌خوای ما اینجا برات تعریف کنیم؟
مامان: باشه الان درو باز میکنم.
مامان در رو باز کرد و رفتیم داخل. وقتی رفتیم داخل، مامان به استقبالمون اومد. به هممون خوش آمد گفت، ولی ما اصلا حوصله نداشتیم. مامان که اینو فهمید گفت:
- ماریا، چیزی شده مامان؟
منم فقط منتظر یه تلنگر بودم که بغضم رو تبدیل به اشک کنم. وقتی مامان اینو گفت، خودم رو انداختم تو بغلش و شروع کردم به گریه کردن. من نمی‌تونم بدون مامانم زندگی کنم. نمی‌تونم فکر کنم که مامانم، مادرم نباشه. من تحمل دوریش رو ندارم. اینقدر گریه کردم، که کمی آروم شدم. وقتی از بغل مامانم اومدم بیرون، مامان با چهره متعجب من و نگاه می‎کرد.
مامان: اِوا! ماریا مامان چی شده؟! چرا داری گریه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زهرا؛

زهرا؛

طراح انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
4,931
پسندها
15,155
امتیازها
54,873
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #4
***

وقتی حرفای آقای علوی تموم شد ماریا بلند شد و گفت:
- من باید تنها فکر کنم پس کسی مزاحمم نشه.
رفت تو اتاقش. منم اونجا خونسرد نشسته بودم و به مکالمه اونا گوش می‌دادم، که یه دفعه با داد ماهان، سه متر پرت شدم هوا.
ماهان: من نمی‌تونم اجازه بدم که اون بره! اون خواهر منه!
آقای علوی: ماهان بشین! تو برادر واقعیش نیستی و نمی‌تونی برای رفتن یا نرفتنش تصمیم بگیری. می‌دونم سخته ولی باید تحمل کنی.
ماهان: تحمل چی؟!یعنی اجازه بدم، خواهرم با این پسره ی به اصطلاح پسر عموش، برن یه سیاره دیگه که اونجا رو نجات بدن عمرا!
آقای علوی: این پسر، پسر عموشه و اومده اونو به زادگاه اصلیش برگردونه. تو هم هیچ کاری نمی‌تونی بکنی. الان هم برو تو اتاقت تا عصبانی نشدم.
ماهان با عصبانیت اونجا رو ترک کرد و رفت تو اتاقش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زهرا؛

زهرا؛

طراح انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
4,931
پسندها
15,155
امتیازها
54,873
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #5
رفتم روی یه مبل تک نفره نشستم که آقای علوی رو به من
گفت:دخب حرفاتون رو زدین؟ نتیجه چی شد؟
- آره، جزئیات اونجا رو براش تعریف کردم تا وقتی می‌خواد بیاد اونجا، بدونه با چی طرفه. و الان هم منتظرم که کی بریم.
آقای علوی: هر چی زودتر بهتر.
- آره چون اونا منتظرن تا من برم پیش‌شون. البته یه روز اونجا معادل دو روز اینجاست که یعنی الان سه روز و نیم از اومدن من می‌گذره.
وقتی این رو گفتم ماریا اومد داخل و گفت:
- هر وقت شما بگید می‌ریم بابا جون.
آقای علوی: می‌تونید پس فردا برید. تا اون موقع چند تا وسایل هم می‌تونی با خودت ببری دخترم.
- باشه پس شد پس فردا. فعلا بابا من می‌رم وسایلم رو جمع کنم و از دوستام خداحافظی کنم.
آقای علوی: برو بابا جون.

***

از پله ها اومدم بالا و رفتم تو اتاقم. لباس پوشیدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زهرا؛

زهرا؛

طراح انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
4,931
پسندها
15,155
امتیازها
54,873
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
- دل‌آرا چی شد؟
دل‌آرا: ماریا قبول کردند!
وای خدا یعنی واقعاً قبول کردند؟! فکر نمی‌کردم قبول بکنند. واقعا عجیبه. از یه طرف خوش‌حالم دل‌آرا می‌خواد باهام بیاد، از یه طرف دیگه عذاب وجدان دارم که اگه بیاد اون‌جا خدایی نکرده بلایی سرش بیاد. برای همین براش نوشتم:
- دل‌آرا چه‌طوری راضی شون کردی که بیای؟ از یه طرف خوش‌حالم می‌خوای بیای، از یه طرف ناراحتم که اونجا بلایی سرت بیاد. اصلا نمی‌خواد بیای.
دل‌آرا: این چه حرفیه؟! من به مسئولیت خودم دارم میام. مامان بابام هم همین حرف رو بهم زدن. پس دیگه نگران نباش، باشه؟
- باشه هرچی تو بگی. مرسی که هستی.
دل‌آرا: خواهش می‌کنم.
- فعلاً خداحافظ تا پس فردا.
دل‌آرا: باشه فعلاً.
گوشی رو گذاشتم روی میز و به فکر فرو رفتم. یعنی اون جا چجوریه؟ آران کمی درباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهرا؛

زهرا؛

طراح انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
4,931
پسندها
15,155
امتیازها
54,873
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #7
آیهان: من هم مثل شما اهل بریسم.
با تعجّب بهش نگاه می‌کردم و حتی یه کلمه هم نمی‌تونستم بگم.
آیهان: آره من هم از فضا اومدم. مثل شما؛ برای همین می‌خوام بهتون بگم که منم می‌خوام همراه‌تون بیام.
- همراه ما؟!
آیهان: آره. من هم می‌خوام بیام وطنم رو نجات بدم، مثل شما. اگه این کار رو شما هم می‌تونید انجام بدین چرا من نتونم. منم باهاتون میام. لطفاً رد نکنید.
کمی به حرف‌هاش فکر کردم. بد هم نمیگه ها، حرف‌هاش همه منطقیه و هیچ عیب و ایرادی نداره. برای همین بهش گفتم:
- باشه؛ شما هم بیاید.
وقتی این رو بهش گفتم لبخندی به پهنای صورتش اومد و گفت:
- ممنونم.
- خب اگه می‌خواید بیاید فردا ساعت 9 بیاید خونه ما تا باهم بریم. یادتون نره ها.
آیهان: باشه حتماً میام. باز هم ممنون!
- خواهش می‌کنم. پس من دیگه برم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زهرا؛
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا