فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن ‌فیکشن تبعید به کورترین نقطه‌ی قلب | ف.بنت اسد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فآطي
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 1,024
  • کاربران تگ شده هیچ

فآطي

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
6,280
امتیازها
24,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #1

کد: ۲۵
ناظر:


نام:
تبعید به کورترین نقطه‌ی قلب
برگرفتهته از:
سلسله فیلم‌های هری‌پاتر
نویسندگان:
ف.بیت جویدر
Azar_Girl(صدیقه)
ژانر:
#فانتزی #معمایی #عاشقانه
خلاصه:
من هلنا هستم. دختر روونا ریونکلاو، موسس ریونکلاو.
اومدم تا سرگذشت مهم‌ترین مقطع زندگیم رو براتون بنویسم. به همراه جاستین البته! مغتنم‌ترین داراییم توی این جهان.
من برای به دست آوردن جاستینم، مهم‌ترین و سخت‌ترین معمای دَه‌ی اخیر هاگوارتز رو حل کردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فآطي

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,808
پسندها
45,815
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • #2
400098100636_58572.jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن فن فیکشن خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ فن فیکشن خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
"قوانین جامع تایپ فن فیکشن"

و برای پرسش سؤالات و اشکالات خود در رابطه با فن فیکشن، به لینک زیر مراجعه فرمایید.
" تاپیک جامع مسائل کاربران در رابطه با رمان‌نویسی "

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ فن فیکشن خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

بعد از ۲۰ پست از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فآطي

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
6,280
امتیازها
24,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #3
«بسم للّٰه»

فانوس‌های این شهر مرده‌اند؛
در اعماق گسل‌‌دره‌های احساسات پسرکی «عاشق»،
نزدیکی هق‌هق‌های شبانه‌ی دخترکی «مغلوب»،

زیر خروارها خاک خشک شده از «معرفت»،
آری؛ آن‌ها مرده‌اند از هجوم بارش عطرهای «فراق».

ف.اسدی
G.ASADI F A T M
 
امضا : فآطي

Ms.Azar

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
858
پسندها
4,663
امتیازها
22,873
مدال‌ها
20
سن
23
  • #4
دانه‌های برف با سرعت بسیار یکی پس از دیگری خود را به زمین می‌رساندند؛ گویی که باهم رقابتی سخت و طاقت‌فرسا دارند. با دیدن آن‌ها حسی به من منتقل شد که تا کنون آن را تجربه نکرده بودم. شادی و سرزندگی؟
نه؛ چیزی فراتر از این.
با یک تصمیم آنی از زیر پناه‌گاهم بیرون آمدم و شروع کردم به چرخیدن زیر آن دانه‌های سفید و زیبا. در هر بار چرخیدن مقدار زیادی از عطر زیبا و دل‌انگیزشان را می‌بلعیدم و به انرژی خود می‌افزودم.
- بابا این دیگه کیه؟دیوونه‌ست!
-‌ نه بابا معلوم نیست چی زده که به این وضع افتاده. بیچاره!
معلوم نیست که این‌ها برای خودشان چه می‌گویند. چه دیوانه شدنی؟ چه زدنی؟
با دیدن خودم فهمیدم که بی‌راه هم نمی‌گویند. آخر کدام آدم عاقلی دست به چنین کاری می‌زند آن هم در این سرما؟ خب معلوم است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ms.Azar

فآطي

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
6,280
امتیازها
24,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #5
در ورودی باز شد و قد و قامت پسر چشم ابرو مشکی که از لباس فرمش دریافتم که ریونکلاویی است نمایان شد. سدریک را که کنارم دید دست به کمر شد و شاکی گفت:
- تو این‌جایی قزمیت؟ کل خواب‌گاه رو دنبالت زیر و رو کردم.
سدریک انگار که چیزی یادش آمده باشد با دست به پیشانی‌اش ضربه‌ای تقریباً خفیفی زد و گفت:
- آخ فراموشم شده بود کلاً!
سپس به سمت من برگشت و دستش را روی شانه‌ام گذاشت:
- جاسوویچی‌ جان من بهتره برم تا این قوم با آوراکداورا من رو سر به نیست نکردن. تو هم این دور و برا بپلک شاید یه دختری پیدا شد و تو از این عَزَبی در اومدی!
قبل از این‌که دستم به او برسد و خرخره‌اش بجو‌ام با خنده پا به فرار گذاشت و همراه آن دوستش وارد قلعه شدند. مردیکه‌ی... ! شاید مثل او که هر روز با یکی باشم خوب است!
کمی آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فآطي

Ms.Azar

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
858
پسندها
4,663
امتیازها
22,873
مدال‌ها
20
سن
23
  • #6
رینگ زنگ زونگ بوق... .
با شنیدن این صدای عجیب و آزار دهنده، گوش‌هایم را در حفاظت دستانم قرار دادم تا بیش از این به آن‌ها آسیب نرسد.
- آخه مگه مرض دارید زنگ به اون قشنگی را با این جابجا می‌کنید؟!
با این دادی که من کشیدم، گلویم شروع به گزگز زدن کرد.
- جاسوس! نکنه دلت می‌خواد یه سلامی به شکنجه‌گرها بدی؟!
و با سر به کلاس 203، آخرین و دورترین کلاس هاگوارتز، اشاره کرد. خود بدون اندکی تعلل، با سرعتی جت‌گونه به سمت کلاس، روانه شد.
- وای ننه! بدبخت شدم! بیچاره شدم! ولدی منو می‌کشه، تیکه‌تیکه‌ام می‌کنه، منو میده اژدهای دو سر بخوره!
با خروج هر کلمه از دهان من، وضعیت اعصابم قرمزتر می‌شد. با کشیدن نفسی عمیق، در عرض چند ثانیه آرامش خودم را به دست آوردم. نگاه تیزبینم را به سمت کلاس آن دیو دو سر سوق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ms.Azar

فآطي

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
6,280
امتیازها
24,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #7
آن‌قدر یهویی و سریع اتفاق افتاد که اگر ولدی خود را روی نویل بیچاره پرت نمی‌کرد صد درصد زیر آوار له می‌شد!
همه با بهت و دهانی باز به دیوار آوار شده چشم دوخته بودیم. آن‌طرف دیوار کلاس ۲۰۴ بود، کلاس خانم تریلانی!
خود خانم تریلانی و دانش‌آموزان نیز با تعجب و بهت به ما نگاه می‌کردنند.
ولدی پس از عمری تصمیم گرفت از جایش بلند شود.
توی این بلبشو داشتم برای ولدی تاسف می‌خوردم که ضربه‌ی ناگهانی در پهلویم فرو رفت.
بالی: مگه با تو نیستم جاستین؟ بیا کمک کن این الویه‌ی نفله شده رو جمع کنیم.
به خاطر سر و صدای اطرافم صدا زدن‌های بالی را نشنیده بودم. تازه وقت کردم الیور را ببینم که روی زمین بین صندلی‌ها پرت شده بود. چون موقع حادثه لبه‌ی صندلی نشسته ارتعاش افتادن آوار او را به عقب پرت کرده بود.
بالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فآطي

فآطي

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
6,280
امتیازها
24,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #8
این کلاس آخرین کلاس امروز بود. همراه بقیه‌ی جادوآموزها از کلاس‌های طبقه‌ی آخر بیرون آمدیم و معلم‌ها را همراه با پرسی و ارشد ریونکلاوی‌ها که اسمش در خاطرم نمانده بود تنها گذاشتیم.
آسمان نیمه ظهر و زمستانی رو به تاریکی می‌گرایید. دست‌هایم را درون‌ جیب‌های ردایم فرو کرده بودم و از پنجره‌ی خوابگاهمان‌ به جنگل ممنوعه چشم دوخته بودم. خوابگاه نسبت به چند هفته‌ی قبل خلوت‌تر بود. نزدیک کریسمس است و بیشتر بچه‌ها برای دیدن خانواده‌هایشان به دنیای مشنگ‌ها برگشته بودند.
من هم دو دل بودم بین رفتن و ماندن. توی دنیای غیر جادویی پدرم آدم‌ درستی نبود. مدام مجبور به فرار از دست پلیس‌ها و نقل مکان مکرر بود‌. رابطه‌ی ما به چند نامه‌ که دیر به دیر فرستاده بود ختم میشد؛ اما در آخرین نامه‌ش گفت که یک مکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فآطي

Ms.Azar

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
858
پسندها
4,663
امتیازها
22,873
مدال‌ها
20
سن
23
  • #9
***
- يک، دو، سه.
نفسي عميق مي‌کشد تا عطر هاگوارتز را به خوبي استشمام کند و اندکي از اين دلتنگي را رفع کند، اما...اما هيچ بويي جز عطر تهوع‌آور زباله‌هاي انباشته شده در ايستگاه حس نمي‌کند، همين هم اندکي صورت او را در هم مي‌کشد.
- یه بار خواستم مثل مشنگ‌ها از اینجا رد بشم که... .
سرش را با تاسف تکان داد.
- چه شروع فوق العاده‌اي!
نگاهش را اندکي به درب هاگوارتز سوق مي‌دهد و اين خاطرات است که يکي پس از ديگري به ذهن او هجوم مي‌آورند. سخت است يادآوري اين خاطرات، خاطراتي که درونش پر از درد و رنج و خيانتي که نسبت به يک عزيز است. چه کُند که فراموش کردنش براي او بسيار دشوار است.
آهي از عمق جان سر مي‌دهد. تعلل را جايز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ms.Azar

Ms.Azar

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
858
پسندها
4,663
امتیازها
22,873
مدال‌ها
20
سن
23
  • #10
هنوز جمله خود را به پايان نرسانده بود. از جايش بلند شد و رهسپار طبقه آخر هاگوارتز شد. با رسيدن به طبقه آخر، با نگاهي موشکافانه تمام طبقه را بررسي کرد. زمزمه‌هاي تابلوها، در هر لحظه به گوشش مي‌رسيد، روي زمين و ديوار چيزهاي عجيبي ديد.
- عجيبه. خيلي‌خيلي عجيبه!
- تيک.
صداي تيک ساعت، زمان را به او يادآوري مي‌کند، زمان شروع جلسه.
ديگر ماندن را جايز نمي داند و به سمت سالن جلسه مي‌رود. با ورود به سالن، روي تک صندليِ خالي مي‌نشيند.
درب سالن با صداي غيژي باز مي‌شود و دامبلدور، با رداي نقره‌ايش وارد مي‌شود....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ms.Azar
عقب
بالا