• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جهش مجهول (جلد دوم ویروس مجهول) | نگار ۱۳۷۳ نویسنده انجمن یک رمان

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
19,944
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
جهش مجهول
نام نویسنده:
نگار ۱۳۷۳ (فاطمه.پ)
ژانر رمان:
معمایی، علمی-تخیلی، ترسناک
کد رمان: ۳۵۵۷
ناظر: Altinay* Altinay*



خلاصه:
سی سال از وقایع ترسناک و غیر قابل پیش‌بینی پروژه‌ی ویروس مورفیا یا در واقع، ویروس مارگوت می‌گذرد. جهان علم در طول این مدت پیشرفت‌های بسیاری داشته و دیگر کمتر کسی از بیمار شدن می‌ترسد؛ اما همیشه یک مشکل بزرگ در دنیای بیماری‌ها وجود داشته که کسی هرگز نمی‌تواند لحظه‌ی وقوعش را پیش‌بینی کند:
جهش!

پ.ن:
این رمان بر خلاف جلد قبلی به صورت ادبی نوشته میشه.
رمان بر خلاف جلد قبلی از زبون یه شخصیت دیگه روایت خواهد شد.
زمان داستان بین حال و گذشته جا‌به‌جا میشه.
نیاز نیست که حتما جلد اول رو خونده باشید تا متوجه داستان بشید.


لینک جلد اول رمان:
[URL...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

*chista*

مدیر بازنشسته‌ی کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/20
ارسالی‌ها
707
پسندها
11,476
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
سطح
21
 
  • #2
505049_c738d7ad2d7f75ce6730dfd90533a998.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

**قوانین جامع تایپ رمان**

** نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران **

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

" چگونه رمان خود را در انجمن قرار دهیم؟ "

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *chista*

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
19,944
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
ذات انسان عاشق ناشناخته‌هاست. جذب هر چیزی که برایش گنگ و بی‌مفهوم باشد می‌شود؛ حتی اگر از آن بترسد. چقدر خطرناک باشد مهم نیست؛ لذتش به همین است. از ترسش لذت می‌برد و برای هر ثانیه از حل مجهولات آن در پوست خودش نمی‌گنجد. ولی هر جسارتی، تاوانی دارد که بهایش هم سنگین خواهد بود.

احتمال ویرایش شدن!
***

هنوز هم روی آن صندلی عجیب نشسته و سر جایش کوچک‌ترین تکانی نمی‌خورد. به مثال مجسمه‌ای می‌ماند که یک مجسمه‌ساز مبتدی ساخته باشدش. ناقص و عجیب؛ با تناسب‌های اشتباه. چشمان بی‌رنگ و بی‌تناسب‌ترش میخ اجزای صورتم مانده‌اند و من را می‌ترسانند؛ اما نه به شدت لحظه‌ی اول که چشمانم را باز کردم و او را در مقابلم یافتم.
بی‌اختیار پوزخندی گوشه‌ی صورتم جا خوش می‌کند و با فوت کردن، تقلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
19,944
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
تنها چیزی که از قبل به خاطر می‌آورم؛ این بود که همراه همکارم داشتم به سمت مکانی متروکه در حوالی شهر می‌رفتم تا چیزی را از نزدیک بررسی کنم. هر چقدر تلاش می‌کنم، چیز دیگری به یاد نمی‌آورم. یک حفره‌ی خالی از زمان رانندگی کردنم تا حضور در این مکان عجیب در ذهنم به وجود آمده که هیچ پاسخی برای اتفاقات بین آن دو بازه‌ی زمانی نمی‌یابم.
احساسی به من می‌گوید که سرچشمه‌ی تمام این اتفاقات، به شش ماه قبل بازمی‌گردد؛ به زمانی که من آن خبر عجیب را در سایت گمنامی یافتم. اتفاقی که در نظر بقیه چیزی معمولی و عادی بود و در نظر من، شک‌برانگیز و غیرعادی.
حالا من در این‌جا هستم. کسی جز یک جسد مضحک در اطرافم نیست. هیچ‌کس نیست تا به سوالاتم پاسخ یا لااقل از این جهنم نجاتم بدهد. داد و فریاد کردن هم بی‌فایده بود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
19,944
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
صاف ایستاد و غلاف چرمی آویزان از شانه‌هایش را مرتب کرد. به پشت سرش اشاره‌ای زد و نظر داد:
- بهتر نیست روی پرونده‌ی خودمون کار کنیم؟ نیوجرسی کجا و ما کجا! اصلاً حوصله‌ی شنیدن غرولندای بی‌پایان اسکات رو ندارم. پیر خرفت!
از جایم برخاستم؛ کاغذم را از روی پرینتر برداشتم و بی‌توجه به حرف‌هایش، راه دفتر استیو اسکات را در پیش گرفتم:
- چه خوشت بیاد یا نه، من باید درباره‌ی این موضوع از سربازرس یه سوالایی بپرسم. این مورد عجیبه.
پشت سرم می‌شنیدم که مدام من را «دیوانه» و «بیکار» خطاب می‌کرد؛ ولی من از چیزی ترسیده بودم. حادثه‌ی وحشتناکی که در سی سال قبل اتفاق رخ داد، من را به وسواس و نوعی فوبیا دچار کرده بود و به هر جسدی که حتی اندکی ظاهر عجیبی داشت، واکنش نشان می‌دادم. دلم نمی‌خواست آن صحنه‌ها برایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
19,944
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
با گام‌هایی سست وبه کُندی، از کنار دفتر اسکات فاصله گرفتم و از بین آدم‌هایی که با شتاب از کنارم می‌گذشتند، رد شدم. ذهنم داشت جزئیات پرونده‌ی خودم را با تمسخر به من یادآوری می‌کرد و من به این فکر می‌کردم که چطور باید خودم را هم‌چنان خونسرد نشان بدهم. هنوز نزدیک میزم نرسیده بودم که صدای مردانه‌ای از پشت سرم پرسید:
- خب؟
خودم را مشغول مرتب کردن بیهوده‌ی میز شلوغم نشان دادم و بعد از کمی مکث کردن، به زحمت با غصه نالیدم:
- نه تنها جوابم رو نداد؛ بلکه گفت که همه از دستم خسته شدن.
و پشت میزم روی صندلی وا رفتم و با غم زیادی صورتم را با دستم پوشاندم. احساس کردم که شلدون با پرشی روی میزم نشست و با تعجب گفت:
- از لحاظ اون پرونده که مطمئن بودم اصلاً بهت جواب نمی‌ده، ولی چرا باید بقیه از دستت خسته شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
19,944
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
چند ثانیه‌ای گذشت و اتفاق قابل توجهی رخ نداد. صدای زن پشت بی‌سیم که داشت دستوری را برای من صادر می‌کرد در گوشم پیچید. ذهنم دستور را خودش تحلیل کرد که باید پیاده می‌شدم و به محلی که دستورش را داده بودند، سری می‌زدم. هنوز شلدون به من چیزی نگفته بود که خودم پیاده شدم و در ماشین را طوری بستم تا قفل همیشه خرابش، دوباره خراب نشود.
با احتیاط سلاحم را چک کردم؛ آن را سر جایش برگرداندم و با گام‌های کندی خودم را به طرف کوچه‌ای که در همان نزدیکی بود‌ رساندم.
همه‌ی جزئیات آن لحظات را به خاطر دارم؛ شب تاریک پاییزی، باران‌ نم‌نم و هوای مرطوب سرد، خیابان‌های خلوت شیکاگو که خلوت بودن‌شان عجیب به نظر می‌رسید و بوی مشمئز کننده‌ی چیزی که تا به حال به مشامم نخورده بود. احساس می‌کردم که سلاحم مثل قلبی روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
19,944
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
بی‌سیمی که در دستش گرفته بود را بالا آورد و آنتنش را به سمتم تکان داد و گفت:
- هی هی صبر کن! درسته که‌ اون موقع تو توی خونه با چند تا زامبی گیر افتاده بودی، اما این دلیل نمی‌شه که فکر کنی فقط تو بودی که مساله‌ی زامبیا رو به چشم دیدی. منم دیدم!
پوزخندی گوشه‌ی لبم نشست و به محل تجمع نیروها نگاهی انداختم. یاد لوله‌ی فلزی افتادم و پرسیدم:
- باشه. حداقل بگو اون لوله‌ی فلزی چی بود؟
شلدون به ماموری گوشزد کرد که کسی تا موقع رسیدن ماموران فدرال نباید کاری انجام بدهد و بعد رو به من کرد و گفت:
- به خاطر خدا، من از کجا باید بفهمم؟ به نظر من شبیه وسایلی می‌مونه که تو آزمایشگاهای سری پیدا می‌شه. باید برای آزمایش بفرستنش.
بی‌توجه به توضیحش، دستم را بالا بردم و پرسیدم:
- الان یه چیز دیگه هم گفتی؛ گفتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
19,944
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
صدای شلیک خنده‌ی پدرم، خانه‌ی ساکت و کوچکم را لرزاند‌. من حتی گوشه‌ی لبانم هم بالا نرفته بود. پدرم سرش را به طرفم چرخاند و با خنده‌ای که به زحمت متوقفش کرد جواب داد:
- نه، راجع به ماریا نیست، ولی به تئودور ربط داره. تئو یه خواهرزاده‌ی انگلیسی داره که اون رو می‌شناسی؛ کوین رو که یادته؟
احساس کردم که با شنیدن اسم کوین، چیزی در وجودم فرو ریخت. به سختی حفظ ظاهر کردم و با دهان پر از ذرت بو داده جواب دادم:
- آره، البته!
پدرم می‌خواست ماجرا را توضیح بدهد که ذرت‌ها را نجویده قورت دادم و گفتم:
- برای اختراع جدیدش؟ همون دستگاهی که دی.ان.ای رو خیلی سریع‌تر از آزمایشگاه شناسایی می‌کنه و... .
حرفم را قطع کرد و با اخم پرسید:
- نمی‌دونستم که جدیداً داری اخبار رو دنبال می‌کنی!
در ذهنم برای شلدون دعای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
19,944
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
فردای آن روز که به اداره رفتم، احساس می‌کردم که چیزی درست نیست. کسی به من نمی‌گفت که چه اتفاقی افتاده؛ ولی طرز نگاه‌های همکارانم به من نسبت به قبل تفاوت محسوسی داشت.
می‌خواستم پشت میزم بنشینم که چیزی توجهم را به خودش جلب کرد. یک عکس تار و بی‌کیفیت که به زحمت، تصویر یک جسد عجیب را به نمایش می‌گذاشت. با دیدنش مو بر اندامم راست شد و سر جایم خشکم زد؛ ولی چند ثانیه بعد فهمیدم که بقیه دستم انداخته‌اند. عکس مقابلم فقط یک تصویر کامپیوتری ویرایش شده بود و کسی پشتش با خط ناخوانایی برای شناسایی نشدن، نوشته بود:
- کاراگاهی که از اجساد می‌ترسه، بهتره بره با عروسکاش بازی کنه!
سنگینی نگاه بقیه آزارم می‌داد. عکس را با خونسردی درون سطل زباله پرتاب و کتم را به صندلی‌ام آویزان کردم. صدای پچ‌پچ دور و برم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا