متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

منتخب مجموعه دلنوشته‌های شهرِ سبزِ سوخته | ریحانه ن‌ف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Reyhaneh.NF
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 2,061
  • کاربران تگ شده هیچ

و نظر بر هر خواننده‌ای واجب است...!

  • هنوز خیلی کار داره...!

    رای 3 7.9%
  • به عنوان یه کار متوسط، بدک نیست... .

    رای 4 10.5%
  • امم شایــد بشه به عنوان خوب، ازش اسم برد... .

    رای 2 5.3%
  • عالـــی

    رای 28 73.7%
  • هیپـــچ

    رای 1 2.6%

  • مجموع رای دهندگان
    38

Reyhaneh.NF

نو ورود
سطح
19
 
ارسالی‌ها
641
پسندها
13,033
امتیازها
31,973
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
قسمت آدم‌ها،
خوابشون تو واقعیته!
یه وقت‌هایی می‌دونن واقعی نیست و چاره‌اش درد موضعیِ غم،
برای بیدار شدن از کابوس لحظه‌ایِ شادیه...!
اما یه وقت‌هایی هم اون‌قدر به واقعی بودنش،
مثل چشمشون اعتماد دارن که...
باید با آب یخ بالای سرشون بری تا از شر آب آبشاری چشمشون خلاص بشن!
می‌دونی...!
طبیعتِ قَسمی که قِسمت، برای زمین زدن من و تو خورده،
مثل نیل وسط آتیش جنگله!
اون‌قدر بزرگ و سرد که می‌دونی زمین‌خورده‌ی آتیش نمیشه...!
و اون‌قدر خاکی و جاری که از بالا، سند مرگش‌و مال قرن پیش بدونی...!
بذار راحت بگم:
«نیل من، نیلگونم بشه،
انعکاس شب تاریک‌و محض امتحانِ من تن کرده!
فطرتش، آبیه که تا من طلبِ تپشِ قلبِ هدفم‌و داشته باشم جاریه!»
قِسمت، سایه‌ی قدمیه که من، زیر آفتاب زدم...
ولی جرئت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Reyhaneh.NF

Reyhaneh.NF

نو ورود
سطح
19
 
ارسالی‌ها
641
پسندها
13,033
امتیازها
31,973
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
تو کوچه پس کوچه‌های معرفت،
بعضی وقت‌ها دلت از خیلی‌ها پر میشه!
یکی که نارو می‌زنه و وسط آتش‌بس موفقیت، حرفش دلیل ترکت میشه...!
یا کسی که بعد از مدت‌ها می‌فهمی دلت، گروی بی‌عقلیِ ظاهرش بوده... نه باطن چرند و آتیش‌‌زنش!
بعضی وقت‌ها هم، دلت می‌گیره... می‌دونی تقصیر دل صاحب‌کُشته...
ولی چشم‌هایی که زور می‌زنه گریون نشه و نلرزه، فقط دنبال یه ارزن احترامیه که اون وسط، نیست و نابود میشه!
بگذریم...!
حیف تک‌تک حرف‌هایی که برای تَرَک غم‌خونه‌ت بس بود...
ولی گوشِت، شمشیر خونین به دست گرفته بود و می‌شنید!
آره؛ بگذریم...!
برای عمری که می‌گذره، فقط باید گذشت...
یه وقت‌هایی خندون... با اشک شبونه!
یه وقت‌هایی هم با یه صورت سفید و یخ‌زده، از کوبش شدید حرف اطرافیانت... وسط پیشونیِ نه چندان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Reyhaneh.NF

Reyhaneh.NF

نو ورود
سطح
19
 
ارسالی‌ها
641
پسندها
13,033
امتیازها
31,973
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
سکوت عنصر باحالیه!
موندم چرا جزءِ اسرار غم‌انگیزِ آدم‌کُش ازش استفاده نمیشه!
یه وقت‌هایی بین اون همه حرفی که میشه زد تا از خودت دفاع کنی،
یه «باشه» یا یه «هیچی» خیلی دردآورتره!
دردت میاد وقتی می‌بینی عزیزترینت، دلش به نابودیت خوشه!
نفست بند بند میشه وقتی می‌بینی ترکش‌های چهارتا حرفی که به شوخی زده شده، لایِ رگ‌هات گیر می‌کنه و تیر می‌کشه... .
سختت میشه وقتی تیرش، گل به خودیه! آخه دیگه نمی‌خوای برای بهترینت، عزیز باشی... پس آوارش می‌کنی زیر یه نگاه مات؛ نه حتی دلخور...!
یه چیزی...
از من و قدیمِ من به تو نصیحت:
«حرف آدم رو دو جا بشنو...
یا وقتی خون تو گلوش گیر کرده و به مغزش پمپاژ نمیشه...
یا لحظه‌ای که می‌خنده و برای حرفش، مقدمه‌ی شوخی می‌چینه... .»
و از یه خاکستر، آویزه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Reyhaneh.NF

Reyhaneh.NF

نو ورود
سطح
19
 
ارسالی‌ها
641
پسندها
13,033
امتیازها
31,973
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
بعضی وقت‌ها...
وقتی یکی داره باهات حرف می‌زنه، نگاهش می‌کنی...
و بازم نگاهش می‌کنی... .
و آخرش هم با نگاهت، خداحافظی می‌کنه!
نه این‌که اون،
لحن عصبانی یا سرزنش‌آمیزی داشته باشه؛
نه!
فقط... پمپاژ قلبت،
از فرط تعجب،
چشم گرد می‌کنه و برای خون‌رسانی به زبونت،
حرف کم میاره!
چیزی نیست؛
فقط...
نمی‌دونی نگاهت هنوزم بی‌حس هست یا نه...؟
من باشم، نمی‌خواهم حتی صدای اونم در بیاد؛
بذار چشم هم بره تو جاده‌ خاکیِ زبونت!
می‌دونی؟
دلم می‌خواد زبونی که یه تکه ماهیچه‌ی بی‌فایده هست رو بِکنم...
یه دیوار دور تا دور خودم بکشم و...
به اندازه‌ی همه‌ی اون حرف‌هایی که با چشم نخواستم بزنم،
به آجرهاش خیره بشم؛
تا وقتی که دیوار دهن باز کنه و بگه:
«آهای! به چی زُل می‌زنی؟!»
و اون‌وقت... با یه لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Reyhaneh.NF

Reyhaneh.NF

نو ورود
سطح
19
 
ارسالی‌ها
641
پسندها
13,033
امتیازها
31,973
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
عشق دردِ آرومیه؛
در عین حال که ذره ذره آبت می‌کنه،
حس یخ‌زدگیِ دلچسبی هم برای هدر نرفتنت بهت هدیه میده!
جذاب نیست که یه وقتایی دلت برای پُر شدن از حسِ خلأ آورش تنگ میشه...
ولی می‌دونی این پر شدن،
منبسط شدن و بزرگ شدن،
یه یخِ پوچه که تا حسِ سرمای گرمابخشش از دستات گرفته بشه، به آبِ معمولی تبدیلت می‌کنه؟!
بیا از این‌همه کوچیک و بزرگ شدنِ خیالی بگذریم!
وهمِ آغوش نه چندان دلچسب یخ، دردآور نیست؟!
اعتیاد به تفاوت وجودِ یه آدم، مرگ‌آور نیست؟!
یخ هم تنها خاطرخواهِ آبه که با وجود دچار شدنش به طلسم گرم نبودن،
مثل بقیه نبودن،
طرد شدن از جامعه‌ی معمولِ آدم‌های معمولی...
حاضر به مُردنش،
به یخ‌زدگی وجودش میشه...!
یه درد...
که با تارْ تارِ روزگارت،
مثل مُسکن،
به قصد یه لبخند بین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Reyhaneh.NF

Reyhaneh.NF

نو ورود
سطح
19
 
ارسالی‌ها
641
پسندها
13,033
امتیازها
31,973
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
انتظار واژه‌ی عجیبیه!
یه حسِ خان‌سوز و جان‌سوز...
ولی در عینِ حال امیدبخش و محرک!
یه پیوندِ عمیق بینِ وفاتِ سردِ گرمای فکر...
با یه آغازِ بی‌برو و برگردِ حساس که لحظه به لحظه‌اش حکمِ ققنوسِ لحظه‌‌ی آخری رو داره!
شاید بحثِ بینِ طاقتْ آوردن و نیاوردن...
یه دردِ تدریجی...
ولی اجباری باشه؛
اما بودنِ هر چی که فکر می‌کردی نیست،
یه خصیصه‌ی جذابِ مقصدته!
خلاصه بگم... .
انتظارِ یه عادتِ حذف‌شده‌ی شیرین...
برای حیات دوباره،
مثلِ سختیِ کوه‌کَنیِ فرهاد می‌مونه!
زبره...
سنگینه...
طاقت فرساست؛
ولی...
نرم میشه...
بارِش برداشته میشه و سبکی‌ش وجودتو تازه می‌کنه!
و لذتش...
اشکتو در میاره!
انتظار،
انتظامِ نَظَر،
تو اوجِ بی‌نظمیه!
 
آخرین ویرایش
امضا : Reyhaneh.NF

Reyhaneh.NF

نو ورود
سطح
19
 
ارسالی‌ها
641
پسندها
13,033
امتیازها
31,973
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
روزی چشمه رفت و برنگشت؛
جوشید و بین راه، قطره‌ی آخرش شد مایه‌ی جون، تو تنِ اهالی برای دو دقیقه رقصیدن بیشتر.
بیرون از دهکده‌، بین اهالیِ بیشتر از یکی_دو نفرْ آدمِ دِه،
هر روز خنده از رو لبِ یه درخت پر کشید... .
امروز، بید خشکید و عاشقش تو تنهاییِ نرسیدن بهش مُرد؛
اسمش شد بید مجنون... .
فردا هم، چمن از غصه‌ی خنکی، گرمیِ آفتاب‌رو بغل کرد و زرد شد و کم‌کمک قد کشید؛
اسمش شد گندمِ (!) طلایی، شیفته‌ی شماره‌ی یک هور... .
اما این وسط، سرو موند؛
آب نخورد و غم شد هر رجی که به قدش اضافه می‌شد.
غصه کشید و برگ‌هاش، طراوت از دست دادن و آخر هم آب رفتن...!
ولی هر چِکه‌ی آبی که از بارونِ مغرور بهش می‌رسید،
یه دونه‌شو سبز می‌کرد و یه امید می‌کاشت تو دلش برای انتقام از دِه.
روزها گذشت؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Reyhaneh.NF
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] merry

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا