متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شهد شوکران | طلوع(حدیث.کما) کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ~HADIS~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 2,220
  • کاربران تگ شده هیچ

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #11
آش دوغ خوردند؛ هر دو تعریف مزه‌اش را دادند؛ ولی هیچ‌کدام، چیزی از مزه‌اش نفهمیدند. اصلا نفهمیدند چه خوردند.
رز هنوز مشغول بازی با محتویات کاسه‌ی مسی‌اش است. مسیح بلند می‌شود؛ اما رز در حوالی‌ای دگر سیر می‌کند.
عمو اکبر کلاه شاپوی رنگ و رو رفته‌ای به سر دارد و چشمان قهوه‌ای‌اش در میان صورت چروکیده‌اش خودنمایی می‌کند. گذر روزگار، پیرمرد را گوژ پشت کرده؛ گویی باری از زمان بر کولش نهاده.
پشت دخل نشسته و بر سر و کله‌ی رادیوی قدیمی‌اش می‌کوبد. مسیح را که می‌بیند، برمی‌خیزد. مسیح، جانش است؛ مگر می‌شود با مسیح نشست و برخاست کرد و خواهان دیدار دوباره نشد؟
قامت خمیده‌ی او کجا و قد رعنای مسیح کجا؟!
دستش را روی شانه‌ی مسیح می‌گذارد. مسیح می‌فهمد که باید سرش را خم کند تا پیرمرد هم‌قدش شود. بوسه‌ای بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #12
کت طوسی‌اش آن‌قدر برای شانه‌های ظریف رز بزرگ است که او در آن گم می‌شود. هنوز جایی در وجودش از یادآوری حرف‌های کبیری خش دارد. می‌داند که عمو کبیری چیزی از فعالیت‌هایش فهمیده. او همیشه تمام فعالیت‌های ضد رژیم را بو می‌کشد؛ شامه‌اش تیز‌تر از آن بود که بتوانی فکرش را کنی و مسیح از آن با‌خبر بود.
دلش نوید اتفاق بدی را می‌داد؛ گویی کلاغی سیاه بر فراز بید مجنون دلش نشسته و ناله سر می‌دهد. همان‌قدر شوم و بدیمن. تنها چیزی که باعث می‌شود آرام شود، رزش است که حالا از هر زمان دیگر آرام‌تر است.
در ماشین را برای رز باز می‌کند. خورشید هنوز خودش را نشان نداده، امیدی هم به دیدنش ندارد، این آسمان سیاه نوید طوفان می‌دهد. درختان سر به فلک کشیده‌ای که از هر طرف جاده به سمت هم خم شده‌اند گویی که هم را در آغوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #13
صدای امواج دریا و نوازش پاهایشان توسط دریای مواج دنیاییست دگر. مسیح همیشه رز را از پیله‌اش بیرون می‌کشد؛ ولی امروز گویی مهر خموشی بر لب هایشان کوبیده‌ شده.
اشک در چشمان هم چون دریای رز می‌لغزد؛ سعی در پنهان کردنش دارد اما گاهی با بازی گوشی روی گونه‌اش می‌رقصند.
چیزی فراتر از زلزله واژگون می‌کند قلب مسیح را! به راستی می‌تواند این نازک‌دل زیبا را تنها بگذارد؟! مگر می‌شود جانش را رها کند؟
رز جلو‌تر می‌رود؛ حال تا وسط ساق پایش در آب است. نگران است مبادا سرما بخور؛ اما می‌داند این تنهایی، حتی از آغوشش در این لحظه برای او امن‌تر است. می‌داند باید ببارد؛ درد می‌کشد از این‌که رز سعی می‌کند خودش تکیه‌گاه خودش باشد و مسیح را دل‌نگران نکند. لباس سفیدش در باد می‌رقصد. دفتر نقاشی‌اش همیشه همراهش است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #14
سه روز تمام در سکوت نشستند. تنها کارش آن بود که رز را تماشا کند. گاهی رز بر هره‌ی پنجره می‌نشست و دریا را تماشا می‌کرد. گاهی هم کنار دریا زیر باران می‌ایستاد و مسیح از پشت پنجره به تماشایش می‌نشست و دندان بر جگر می‌نهاد تا دل‌نگرانی‌اش باعث نشود که خلوت او را بر هم بزند. تنها کاری که از دستش برمی‌آمد نقش زدن رز در حالت‌های مختلف بود. شب‌ها که رز از ترس رعد و برق به او پناه می‌آورد، حصارش می‌شد و آرنجش بالش می‌شد برای سر دردناکش.
سه روز تمام پا به پای رز درد کشید و دم نزد. رز نگران مسیح بود و کارهایش و مسیح نگران او. می‌دانست باید به او فرصت دهد برای آرام شدن.
بالاخره رز زبان گشوده بود و خواسته بود که برگردند.
ابن چند روز با کسی حرف نزده بودند.تنها روز اول با پدرش تماسی گرفت و خبر داد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #15
حسن که حرف مسیح به مزاقش خوش نیامده اخمی می‌کند. دستش را از جیبش خارج می‌کند و محاسن جو گندمی بلندش را به بازی می‌گیرد. چه کسی به او گفته این یال و کوپال به او می‌آید؟
با لحنی طلب‌کار می‌گوید:
- توقع دارید درخت‌ها جای پرتقال بهتون گیلاس بدن که می‌گید وضعشون خوب نیست؟
مسیح سرش را بلند می‌کند. برق چشمش حسن را می‌ترساند. می‌فهمد که لحنش بیش از حد تیز بوده است. درست است مسیح راهش را از خاندان شاهمیری جدا کرده؛ اما این جدایی فقط از نظر جبهه‌هایشان است. هنوز هم مسیح تک پسر این خاندان است و به لطف ازدواجش با رز، آن دو وارث تمام این تاج و تخت‌اند. هنوز هم تمام حساب و کتاب زندگی‌شان دست مسیح است و اون هم به خوبی چم و خم را می‌داند و حساب ریز و درشت املاکشان را دارد.
برای چاپلوسی لحنش را ملایم‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #16
سپس دستش را به نشانه‌ی اتمام بحث بالا می‌آورد. برق حلقه‌ی طلایی‌اش چشم حسن‌ آقا را می‌زند.
مسیح به سمت رز که حالا پاهایش درون آب است قدم تند می‌کند. کمی با فاصله می‌ایستد تا کفش‌های چرم تبریز اصلش خیس نشوند.
گلویش را با تک سرفه‌ای صاف می‌کند. دستش را به ریش نداشته‌اش می‌کشد. همان‌گونه که طبق عادت گوشه‌ی ناخن انگشت اشاره‌اش را به بازی گرفته، می‌گوید:
- «پيش آی دمي جانم، زين بيش مرنجانم
ای دلبر خندانم، آهسته که سرمستم
مولانا»
عکس العملی از رز نمی‌بیند. صدایش را نرم‌تر می‌کند و با صدایی رسا ادامه می‌دهد:
- ‌«من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن راکه وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
مولانا»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #17
انگشتش را بند دکمه‌ی جلیقه‌ی مشکی مسیح کرده است. رز همیشه برای آرام شدن باید خودش را با چیزی سرگرم کند و حال این دکمه شده دست‌آویزش. سرش پایین است و موهایش صورتش را پوشانده.
با صدایی آرام که روزها حرف نزدن خش‌دارش کرده، می‌گوید:
- به محض اینکه که برگشتیم برو تبریز. نذار عمو ببینت.
سرش رابلند می‌کند. چشمانش دیگر ابری نیستند. هوای گریه ندارند؛ اما بخاطر اشک‌ ریختن‌های مداومش مرطوب‌اند. بخاطر خش صدایش سرفه‌ای می‌کند. چهره‌اش از درد گلویش به هم می‌پیچد.
- از وقتی که بیخیال ادبیات شدی و رفتی حقوق خوندی، نسبت بهت حساس شدن. خودت بهتر از من می‌دونی که توقعشون این بود که تا حد امکان دور از این نجاست سیاست باشیم.
دستش را آرام تخت سینه‌ی مسیح می‌کوبد و می‌گوید:
- حالا خودت رو ببین. دقیقا وسط این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #18
دست رز را که روی دکمه‌اش است در دست می‌گیرد. با صدایی آرام و شمرده می‌گوید:
- آرمان‌های من باید تحقق پیدا کنن. نه فقط برای اینکه آرمان من هستن. برای این‌که این کشور باید بشه یه جای بهتر.
دست رز را کمی می‌فشارد. با آن یکی دستش موهای رز را به بازی می‌گیرد و می‌گوید:
- من و تو تابعیت فرانسه رو داریم. هر دومون اونجا به دنیا اومدیم؛ ولی اونی که جز این جهنم جایی رو برای رفتن نداره، اگر کسی از حقش دفاع نکنه چیکار باید کنه؟
رز خودش را از حصار محبوبش با آن عطر تلخ آزاد می‌کند. فاصله‌اش از مسیح از چند بند انگشت کمتر است. با چشمانی براق به چشم مسیح می‌نگرد و به نشانه‌ی اعتراض به فرانسه می‌گوید:
- خودت هم گفتی. تابعیت من و تو برای جای دیگه‌ است.
چشمانش از خشم می‌درخشند. ابروان کم پشت بورش به هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #19
مسیح یک دستش را برای مکث بالا می‌آورد. برق حلقه‌اش چشمان رز را می‌زند؛ اما به راستی مسیح می‌ماند که این حلقه را برای همیشه در دستانش داشته باشد؟ رعشه‌ای که به تنش می‌افتد حاصل سوز سرما نیست. فقط ترس است که همچون انگلی خون‌خوار آرامش جانش را می‌مکد!
مسیح لب می‌گزد و با آرامش می‌گوید:
- من چیزیم نمیشه رز؛ قول میدم. یکم بهم فرصت بده. یه چیز‌هایی اینجا باید اصلاح بشه. هر وقت تونستم این تغییر رو ایجاد کنیم قول میدم هر جا که خواستی باهات بیام. میریم. فرانسه اصلا یا هر جا دیگه که گفتی.
رز تمام سعی‌ش را می‌کند که جلوی به هم خوردن دندان‌هایش را بگیرد.
- اگر هیچ‌وقت این شرایط درست نشد چی؟
مستأصل است. مسیح حالش را می‌فهمد چون پیوند قلب‌هایشان از هر پیوند دیگری قوی‌تر است. آن‌دو هم‌چون حلقه‌های زحل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #20
خورشید بار و بندلیش را جمع کرده و ذره‌ذره پنهان می‌شود. سوسوی تیزش آخرین تلاشش برای ماندن است.
ساعت‌هاست که جلوی دروازه‌ی بزرگ مشکی ایستاده. رز آرام چشمانش را باز می‌کند. در کنارش مسیح را می‌بیند که عینک آفتابی‌اش روی چشمان بسته‌اش است.
به آرامی کمی در جایش تکان می‌خورد و خودش را به سمت مسیح می‌کشد. دستش را روی انگشتان کشیده‌ی او می‌گذارد و شانه‌ی مسیح تکیه‌گاه سرش می‌شود. نفسی عمیق می‌کشد و عطر تلخش را به ریه‌اش می‌کشد.
مسیح بی‌آنکه چشمانش را باز کند با دستش او را بیشتر به خودش می‌چسباند. رز زمزمه می‌کند:
- به نظرت صبح میشه این شب؟
انگشتان کشیده‌ی مسیح در موهایش متوقف می‌شود و پس از مکثی کوتاه می‌گوید:
- حتی اگر از این بدتر هم باشه صبح میشه.
دست رز را می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
- حتی اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا