داستان کودک داستان کودک نظافت و محبت | ماه راد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mahsa_rad
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 113
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,511
پسندها
65,283
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خالق کودک!
کد داستان کودک: 51
نام ناظر: Ash; IndRa_wS

نام اثر: نظافت و محبّت
نام نویسنده: ماه راد
ژانر: #اجتماعی
رده سنی: ۳ تا ۱۰ سال
جنسیت: دختر و پسر
خلاصه: یکی بود یکی نبود! دختر کوچولویی بود که از نظافت و حمام رفتن ترس داشت؛ اون یه خواهر بزرگ‌تر داشت که باعث شد مهنا دیگه از نظافت نترسه!

*این داستان بر اساس واقعیت*
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,882
پسندها
92,835
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • مدیرکل
  • #2
داستان_کودک.jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
*☆ قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران ☆*

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : A.TAVAKOLI❁

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,511
پسندها
65,283
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
یـکی بود و یـکی، نبود!
زیر ایـن سقف کبـود! هیچ‌کس نبود!
***
آروم‌آروم از اتاق آبجی بیرون اومدم و به پذیرایی خونه‌مون نگاه انداختم! خب، مثل این‌که تموم شد.
ای وای خودم رو معرفی نکردم! اول سلام، آبجی مهسام میگه همیشه باید سلام داد! دوم این‌که اسم من مهناست! من سه سالمه و خیلی‌ خیلی از حموم رفتن بدم میاد. همه‌اش هم تقصیر آبجیمه، آخه می‌دونین؟ اون منو تو حموم با شامپوهای بزرگونه می‌شوره و من چشم‌هام می‌سوزه! بخاطر همین هم تازگی‌ها از حموم می‌ترسم. بدو بدو به طرف صندلیم که جلوی تلوزیون هستش میرم و بقیه‌ی باب‌اسفنجیم رو نگاه می‌کنم!
با صدای ‌آبجی مهسا، ناراحت بهش نگاه می‌کنم و به سعی می‌کنم به حرف‌هاش خوب گوش بدم!
- آجیم؟ چرا حموم نمیری پس؟
نخواستم ناراحت بشه، پس گفتم:
- از حموم می‌ترسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,511
پسندها
65,283
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
لب‌هام رو جمع کردم و در حالی که با بغض به طرف مامان و آبجی، می‌دویدم شروع کردم به گریه کردن.
چرا من نمی‌تونستم با بچه‌ها بازی کنم؟
فقط چون حموم نرفته بودم؟! اشک‌هام رو با آستین‌های لباس کوچولوی قرمز رنگم ‌پاک کردم و به لیمو شیرین تو دست‌های خاله نگاه کردم؛ همون‌طور که نشسته بودم خودم رو به طرفش کشوندم و گفتم:
- به منم میدی؟
از صدای قهقهه‌ی خاله، بدم اومد! چی گفته بودم مگه؟
***
راوی
بچه‌های عزیز؛ مهنا نمی‌دونست که حموم نرفتن اون، باعث می‌شه که همه اون رو به چشم یه بچه‌ی بد ببیننش! امّا، خداروشکر که اون یه خواهر داشت تا بهش بگه چه‌طور باید بزرگ بشه و راه و رسم زندگی کردن رو یاد بگیره... .
مهنا از خنده‌ی خاله‌ش بدش اومد! امّا، نفهمید که خاله اگه می‌خنده فقط بخاطر اینه که خوشحاله؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,511
پسندها
65,283
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
تقریباً یه هفته‌ای بود که هپَلی خانومِ قصه‌ی ما به حموم نرفته بود. تو این مدت فقط دو بار به خونه‌ی مادربزرگش رفته بودن و مهنای قصه باز هم ناراحت و عصبی‌تر شده بود.
دیگه دختر خاله و پسرخاله‌اش هم زیاد محلش نمی‌دادن و دوست نداشتن باهاش هم‌بازی بشن!
***
بچه‌های عزیز اگه شما بودید با یه دختر کوچولو که از حموم می‌ترسه چطور برخورد می‌کردید؟
شاید بگید با مهربونی و دوستی؛ اما خود ما هم می‌دونیم اگه تو واقعیت یه همچین موردی ببینیم ساکت نمی‌شینیم و حداقل یه چیزی به اون بچه می‌گیم. این یه اشتباهه! و زمانی که بزرگ‌تر شیم می‌فهمیم و به سختی می‌تونیم اون عادت رو ترک کنیم.
حالا می‌پرسید چه عادتی؟!
عزیزای من، خود بزرگ‌بینی! اولین مورد اینه که ما فکر می‌کنیم مهنا چون حموم نمیره حتماً حتماً یه دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,511
پسندها
65,283
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
درس دوم: با بچه‌ها آروم حرف بزنیم.
خواهر مهنا تونست با اون آروم صحبت کنه و متقاعدش کنه که اون باید به حمام بره و خودش رو پاکیزه نگه‌ داره.
یه ده روزی از آخرین حمام مهنایِ قصه می‌گذشت که بالاخره راضی شد!
خانواده و اقوام خیلی نزدیک بابت مهنا خوشحال شده بودند و امیدوار بودن تا این کار مهنا تکرار نشه!
در حموم باز بود و آب ملایم توی سطلِ بازیِ مهنا جاری بود.
مهنا و خواهرش داخل حموم رفتن و بعد از یک‌ساعت بازی و نظافت، خواهرش اون رو با موفقیت بیرون آورد.
***
درس سوم رفتار بقیه عوض میشه؟!
بزرگترین سوال مهنا از مهسا این بود:
- یعنی بچه‌ها باز هم با من بازی می‌کنند؟!
به عبارتی می‌خواست بدونه که رفتارِ بد اون‌ها عوض میشه یا نه؟
مهسا، با محبت خواهرش رو تو آغوش گرفت و زمزمه کرد:
- بهت قول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا