• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فرمانروای آتش (جلد اول:ولیعهد دورگه) | حافظ وطن دوست کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع h.v_asel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 358
  • کاربران تگ شده هیچ

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
فرمانروای آتش (جلد اول: ولیعهد دورگه)
نام نویسنده:
حافظ وطن دوست
ژانر رمان:
#فانتزی
کد رمان: 3802
ناظر: ♡°DINA° ♡°DINA°


خلاصه: گاهی کسانی وجود دارند که متعلّق به این دنیا نیستند. حسام نیز این گونه است. او پس از مدت‌ها، پی به هویت اصلی‌اش می‌برد؛ اما این پی بردن، جان او را به خطر می‌اندازد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

RahaAmini

ارشد بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/10/19
ارسالی‌ها
1,777
پسندها
44,860
امتیازها
61,573
مدال‌ها
52
سطح
38
 
  • #2

رمان.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

**قوانین جامع تایپ رمان**

** نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران **

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
خواب بودم که با صدای مادرم از خواب پریدم.
- حسام، حسام بیدار شو. ظهره، چه قدر می‌خوابی تو آخه؟
- ولم کن مامان، بذار بخوابم. دیشب نتوستم بخوابم.
- نتونستی بخوابی که نتونستی. به من چه؟! کمتر پای اون لپ‌تاپ و موبایل بشین. پاشو که قراره امروز واسه خواهرت، زهرا بیان خواستگاری.
- میان خواستگاری که میان. به من چه آخه؟! خواستگاری من که نمیان.
- حسام بلند شو. اعصاب منو به هم نریز. قراره امروز رفیقت حسین با خانواده‌اش بیان خواستگاری. بابات خونه نیست. باید بری بازار یه خورده میوه و شیرینی واسه امشب بخری. من دارم میرم آشپزخونه زودتر بیا.
و رفت. خیلی تعجب کرده بودم. با خودم گفتم: «یعنی حسین واقعاً می‌خواد بیاد خواستگاری زهرا؟»
از جام بلند شدم و لباسام رو عوض کردم و از اتاق رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
خریدهایی که کرده بودم رو گذاشتم تو آشپزخونه و رفتم سمت اتاقم. در رو باز کردم و رفتم داخل. برگشتم که در رو ببندم که در خود به خود بسته شد. به پنجره‌ها نگاه کردم. هیچ در یا پنجره‌ای باز نبود. با خودم گفتم:
«ولش کن حسام.»
رفتم روی تخت دراز کشیدم. کم کم داشت چشمام گرم می‌شد که صدای مادرم رو از پشت در اتاق شنیدم.
- حسام، بیا پایین. حسین اینا اومدن.
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و با حسین و خانواده‌اش، سلام و احوال پرسی کردم و نشستم روی مبل. گفتم:
- خب حسین خان چه خبر؟
یه نگاه به من انداخت و یه خنده‌ی ریزی کرد؛ ولی جوابمو نداد.
پدر حسین رو کرد سمت بابام و شروع به حرف زدن کرد:
سلام آقا متین، ما...!
در حال گوش دادن به حرفای پدر حسین بودم که یه پیام به موبایلم اومد. از شماره‌ی ناشناس بود. پیام رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
نمی‌دونم چند ساعت بود خوابیده بودم که با صدای در اتاقم بیدار شدم. پرستار اومده بود.
- سلام آقای راد.
- سلام.
- حالتون بهتره؟
- بله خدا رو شکر، ممنون.
- خواهش می‌کنم. راستی یه نفر اومده شما رو ببینه. بنده‌ی خدا خیلی وقت هم هست که منتظر مونده.
- کیه؟ خودش رو معرفی نکرد؟
- نه.
، باشه، بگین بیاد تو.
- باشه.
پرستار رفت. بعد رفتن پرستار یاد خوابایی که همین یکّم پیش دیدم افتادم. موجودات عجیب و غریب، جاهایی که اصلاً تا به حال ندیده بودم و...!
تو همین فکر بودم که با صدای آشنایی به خودم اومدم. به سمت در نگاه کردم. فرید بود که اومده بود داخل اتاق.
- حسام، این دیگه چه ریختیه؟ همش چهار روزه که نبودم، ببین چه بلایی سر خودت آوردی‌؟ یعنی همیشه‌ی خدا من باید باشم تا تو و کاراتو راست و ریس کنم. یعنی تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
بی‌خیال لامپ شدم و سعی کردم بخوابم. یکی دو بار موبایلم زنگ خورد ولی حتی حوصله‌اش رو نداشتم که یه نگاه بندازم ببینم کیه. اینقدر خسته بودم که اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد. خودم رو توی یه جنگل بزرگ دیدم. هوا هنوز تقریباً روشن بود. به اطرافم نگاه کردم. توجّهم به یه خونه جلب شد. تقریباً متروکه بود. راه افتادم سمت خونه. حدود چند دقیقه‌ای تو حرکت بودم تا بالاخره بهش رسیدم. یکّم به ظاهر خونه نگاه کردم. خیلی قدیمی به نظر می‌اومد؛ عجیب بود که تا به حال سالم مونده بود. دنبال درش گشتم و در کسری از ثانیه پیداش کردم. دستگیره‌ی درو گرفتم و خواستم بازش کنم ولی باز نشد. خیلی سعی کردم ولی نتوستم. بی‌خیال در شدم و رفتم تا یکّم داخل جنگل بگردم. همین‌جوری بی‌هوا می‌رفتم. خودمم نمی‌دونستم دارم کجا می‌رم. همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
- هی پاپیوس خان، تو فکری، زن می‌خوای؟
با صدای سحر به خودم اومدم. سرمو برگردوندم سمتش:
- هللو، تو چطوری هلو جان؟ خبریه تو چرا اومدی؟
- یعنی چی که چرا اومدم؟ یعنی نمی‌تونم یه سر به داداشم بزنم، هوم؟
- می‌دونی که زهرا اصلاً ازت خوشش نمیاد و به خونت تشنه‌است. واسه این می‌گم. راستی ندیدت؟
- نه بابا، اصلاً کسی بیرون نبود. فکر کنم همه فراموشت کردن.
بعد از گفتن این حرف هر دومون با صدای داد زهرا از جا پریدیم.
- این جا چی‌ کار می‌کنی دختره‌ی پررو؟
- ببین حسام جلوی این خواهرتو بگیر هرچی دهنش در میاد نگه وگرنه خوب حالیش می‌کنم با کی طرفه.
تا خواستم یه حرفی بزنم، با چشم غره‌ی زهرا ساکت شدم.
- گفتم اینجا چی کار می‌کنی؟
- اومدم داداشمو ببینم. از نظر تو اشکالی داره؟
- ببینم از کی تا حالا اون داداش تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا