• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خونابه‌های شام | نیلوفر اکبری نسب کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ~niloufarakbari_nasab~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 54
  • بازدیدها 839
  • کاربران تگ شده هیچ

~niloufarakbari_nasab~

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
17/4/19
ارسالی‌ها
486
پسندها
4,349
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
خونابه‌های شام
نام نویسنده:
نیلوفر اکبری نسب
ژانر رمان:
#اجتماعی #عاشقانه #درام
کد: ۳۹۱۴
ناظر: AMIIRALI AMIIRALI



هدف: نشان دادن ذره‌ای از روحیه جامعه خواهی( سوسیالیسم) آمریکا و گروه تروریستی داعش، که اندکی به مردم بی‌گناه سوریه توجه ندارند« به امید آزادی»

خلاصه:
پیکار زندگی، ناعادلانه‌ است. یا رخت مرگ بر تنت می‌کند یا از مرگ برایت زندگی به ارمغان می‌آورد. آمین دخترکی که سراسر زندگی‌اش، خفته در جنگ است. نه در این جنگ می‌میرد و نه زنده می‌ماند.
به جست و جوی گمشده‌ی خود می‌گردد و در آخر خود را در همان نقطه‌ی آغاز می‌یابد. هویت مجهول پسرانه‌اش به یک‌باره نابود می‌گردد و راز چندین ساله‌اش فاش می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,534
پسندها
14,403
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • مدیر
  • #2
IMG_20210329_134535_619.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

**قوانین جامع تایپ رمان**

** نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران **

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

~niloufarakbari_nasab~

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
17/4/19
ارسالی‌ها
486
پسندها
4,349
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

غم نگاه خویش...گویا واگیر دارد! غوطه‌ور کرده است خود را در تازیانه‌ی پلک‌زدنت.
ماه من!
خودت را رها ساز در دست باد. بگذار با امواج خروشان موهایت، یک دنیا از جنگ بایستد. دگر حتی صدای هیاهوی باد...
فریاد جنگ...
یا زوزه‌ی مین...
و اما...
زمزمه‌ی درد هم، ذره‌ای اهمیت ندارد وقتی پایگاه بسیج قلبم چشمان تو است و هر پلک تو برایم سمفونی به ارمغان می‌آورد با هویت خونابه‌های شام.​
 
آخرین ویرایش

~niloufarakbari_nasab~

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
17/4/19
ارسالی‌ها
486
پسندها
4,349
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
صدای گام‌هایشان، بر روی ماسه‌های نمناک بیابان که هر لحظه پای بر زمین می‌کوباندند و سپس بلند می‌ساختند، حالت تهی بر کالبد بی‌تابم وارد می‌ساخت.
ماسه‌ها با هر وزش باد از زمین جدا و بر روی پوست نرم صورتم هجوم می‌آوردند و در میان موهای کوتاه شده‌ام به خود فرمان ایست می‌دادند.
نگاه سرگردانم، گاه به چپ و گاه به راست در دوران بود و جز بیابان برهوت دگر هیچ به چشم نمی‌دیدم و این برای من بی‌پناه، خود را جهنم جلوه‌گر می‌ساخت. اشک در میان پلک‌هایم، خود را روانه ساخته بود و امان از تظاهر به قوی بودن که ذره‌ای اجازه‌ی خروج آن مایع شور تهوع برانگیز را از میان پلک‌های چروک برداشته‌ام، نمی‌داد. آفتاب از دل آسمان تازیانه‌وار می‌تپید، همانقدر داغ و سوزنده!
لباس نازک ارتش بر گوشت‌های تنم چسبیده بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

~niloufarakbari_nasab~

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
17/4/19
ارسالی‌ها
486
پسندها
4,349
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
با فریاد فرمانده روی برمی‌گردانم و در دل جمعیتِ شیش‌ نفره‌امان به دنبال آن دو می‌گردم که در صف آخر با نگاه براقم می‌بینمشان، البته به لطف انگشتان بالا رفته و خوابیده در کنار ابرویشان به رسم احترام.

ابوالفضل: بله قربان؟!

شانه به شانه‌ی هم به سمت فرمانده می‌روند و انگشت از کنار شقیقه‌اشان برمی‌دارند، ریش‌هایشان کمی ترسناک می‌نمود و تا زیر گردن کشیده‌اشان می‌رسید.
برعکس من لباس‌های جفتشان سبز بود و بیشتر به تنشان نشسته بود. می‌گفتند که هر دوی آن‌ها با خویش پیوند خونی دارند و اسم برادر را در شناسنامه خود یدک می‌کشند.
هر دو بی‌نهایت شبیه به هم! چشمان مشکی و دماغ گوشتی و لبان نازکی که میان ریش‌های حنا زده‌اشان پنهان مانده بود.
حالات بر زبان جاری ساختن کلمات و اندام برزخی‌اشان با آن ریش‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~niloufarakbari_nasab~

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
17/4/19
ارسالی‌ها
486
پسندها
4,349
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
نمای درونی تانک زیاد هم بد نبود، چند عدد پنجره‌ی کوچک داشت که چون هلالی درشان آورده بودند و گویی اصلا وجود ندارند؛ زیرا هیچ‌جوره نور را وارد ماشین نمی‌ساختند.
بر روی هر صندلیِ آهنین سگ جان، چند عدد تفنگ رها کرده بودند که بر اثر باران با زردیِ زنگ آهن زینت یافته بودند.
روی دیواره‌هایش که بالای صندلی قرار داشتند، عکس‌های عجیب وصل کرده بودند که مرا وادار می‌ساخت از جایم بلند شوم و یکی از آنان را به تماشا بنشینم.
تصویرهایی از جنگ، که کودکان زخمی را به تصویر کشیده بود. چندتا کودک آفریقایی که به سمت دوربین لبخند می‌زدند.
به ناگه عکس سردار را از میان تعدادی جوان جنگ‌جو که دورش را گرفته بودند، تشخیص می‌دهم و با هیجان رو به فرمانده که به تازگی در میان جمعمان حضور یافته بود می‌گویم:
- این ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~niloufarakbari_nasab~

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
17/4/19
ارسالی‌ها
486
پسندها
4,349
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
کمر خویش را خم می‌سازم و قصد نشستن در جای قبلی‌ام می‌کنم که فریاد یکی از بچه‌ها بلند می‌شود و مرا وادار می‌سازد که از جایم برخیزم، اما این تمام ماجرا نبود.
به دلیل کوتاهی سقف، سرم به طور خیلی عمیقی با پوستی آهنین ماشین برخورد می‌کند و سیاهیِ قرینه‌یِ چشمانم از روی صورتم محو می‌شود. همانطور که به چهره رنگ پریده و چروک شده‌ام می‌خندد ابرویی بالا می‌اندازد و می‌گوید:
هاشم: ای بابا، حالت خوبه داداش؟
با سر پوتین‌های مشکی‌ام ضربه‌ای به پاهای خوش‌ تراشش می‌کوبانم که حال جای گرم مرا صاحب شده بود.
- زدی جانبازم کردی، بعد میگی خوبی؟ یکم جمع و جورتربشین تا منم جا شم.
می‌خندد و کمی کنار می‌کشد. روی صندلی که حال گرم‌تر شده بود می‌نشینم و سرم را به دیواره‌اش تکیه می‌دهم که به دلیل تکان‌های ریزش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~niloufarakbari_nasab~

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
17/4/19
ارسالی‌ها
486
پسندها
4,349
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
نادمی را تا پوست و استخوانم حس می‌کردم و برای جلوگیری از این کار دیر شده بود.
جای خالی‌اش بد در گوشت دستم حس میشد و دلم از بی‌معرفتی سعید، خون را وادار به منجمد شدن در رگ‌هایم می‌ساخت.
« مادر سعید: من عروسی که قانون کشور رو دوربزنه توی خونه راه نمیدم چه برسه به زندگی پسرم، برو گمشو دختره‌ی هفت رنگ!»
دست بر روی استخوان شقیقه‌ام می‌فشارم و مهره‌ی کمر به سمت کفی ماشین خم می‌سازم. تیک‌تیک برخورد کف پوتین‌های بر آهن، نوا می‌نوازد. از سربیکاری، تک به تک بچه‌ها را با مشکی چشمانم رصد می‌کنم.
طرف چپم هاشم نشسته بود و دستان مخملی پر از مویش را به دور زانوهای جمع کرده‌اش حلقه ساخته بود و بی‌پروا در اوج صندلی تکان‌تکانشان می‌داد. کمی آنطرف‌تر، قباد را دیدم که سر بر شانه‌ی امن هاشم سپرده بود و حالات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

~niloufarakbari_nasab~

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
17/4/19
ارسالی‌ها
486
پسندها
4,349
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
موهایم را از زیر کلاه با دستانی لرزان و زبر صاف می‌کنم. ماشین‌ تکان‌های وحشتناکی می‌خورَد و گاه به چپ و گاه به راست مایل می‌شوَد. احتمال چپ شدن‌مان بیش از حد بود. سینه‌ام خس‌خس خویش را از سر گرفته بود. صرفه‌های خشک و خونین را به حنجره‌ام هدیه می‌بخشد و از صدای سهمگین سرفه‌هایم حال فرمانده، گویا تغییر می‌یابد و در میان ابروهای پهنش، طرح اخم می‌نشیند.
فرمانده: آقا امین، حالت خوبه؟
حرف زدن برایم دشوار بود. سرِ سنگین شده‌ام را تکان می‌دهم و با همان انگشتان زبر، قطره اشک زمختی که از استخوان بینی‌ام راه خود را باز کرده بود خشک می‌کنم. گرد و غبار پخش شده از سمت پنجره‌ی هلالی، کمی به حال بدم دامن می‌زند.
هاشم: بیا آب بخور، ببخشید دهنیه!
سرم را بلند می‌کنم و نگاه خیره‌ام را از کف زرد ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

~niloufarakbari_nasab~

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
17/4/19
ارسالی‌ها
486
پسندها
4,349
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
- دمت گرم رفیق، بوی خون دیگه داشت حالم و بهم میزد. نجاتم نداده بودی روت بالا می‌آوردم.
مشتش که به گردنم خورد، همرای آخ من لبان فرمانده به خنده باز ‌شد و همراه آن بقیه بچه‌ها بیهوده ‌خندیدند.
این خنده استارت خوشی‌امان بود. ابوالفضل دست بر روی صندلی می‌کوباند و شادترین آهنگی که در سر داشت بر زبان می‌آورد. با این حرکت صدای کِل هاشم بلند می‌شود و همگام باهم با پاهای‌مان صدای یورتمه‌ی اسب در می‌آوردیم و دست بر هم می‌کوباندیم. قهقه‌های‌مان واقعی بود، دور از تظاهر می‌خندیدیم و کل می‌کشیدیم. فرمانده‌هم به کارهایمان لبخند می‌زد.
"عروس خشکل ما، چشمان آهو دارد.

هلال ابرو دارد، هلال ابرو دارد.

گل گله گلاب‌تون خرمن گیسو دارد

هلال ابرو دارد هلال ابرو دارد.

ماه داماد می‌آید، خدا باشد نگه دارش

عشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا