متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه بیم‌کُش | پوررضاآبی‌بیگلو کاربر یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #11
بخش سوم: داربِیگ

گفته بودم با این دیار، غریب نیستم؛ اما تابحال به آن پا نگذاشته بودم.
چنان سوت و کور بود که انگار همان روز، از غیب کسی آمده بود و آنان را با خود به گور برده بود.
انگار که شهر، تا چند شمارِ پیش، زنده بود؛ اما اجل به سراغش آمده و به او گفته بود:«موعدت رسیده، داربِیگ!» و نفس از سینه‌ها ستانده بود.
ترسیده‌ام. می‌دانستم نقشه‌ای دارد. فکرش را می‌کردم که اگر راه کوهستان را نپذیرم، حتما حیله‌ی دیگری به کار می‌بندد.
منِ احمق را بگو. هیچ نمی‌دانم چرا عقل نصف و نیمه‌ام فرمان داد پشت سر او راه بی‌افتم. او مگر دشمن من نیست؟ من مگر جان از او نخواهم گرفت؟ پس این همسفر شدنمان دیگر چه بود؟!
خدای من! چطور باید می‌گریختم؟
تیز و فرز سوار اسب می‌شدم و مستقیم می‌تاختم تا از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #12
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #13
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #14
همانطور که گفته بود، به او خیره شدم. چشم از او بر نمی‌داشتم.
- بیم. نگاهِ آن سر، به نگاه صیاد می‌ماند. انگار که شکار اوییم.
صدای قلبم را در سرم می‌شنیدم. نمی‌دانستم که حالا ارتش مردگان از خاک بیرون می‌زدند یا مردم داربیگ. به چشم‌هایش که جای دیگری را می‌نگریستند، نگاه کردم.
شور داشتند. می‌درخشیدند. می‌خندیدند. ناگاه هردو دستش را بالا آورد.
- نام من را می‌دانی؟
خنجر را به کف دستش کشید. مردد بی آنکه نگاهم را از او بگیرم، تیزی را روی پوستم کشیدم. سوزش زخم و گرمای خونم را حس کردم.
خون از میان مشت‌هایمان، روی خاک تیره‌ی داربیگ چکید. جواب دادم:
- یکی را نشانم بده که نداند اسم پهلوانِ بد آوازهٔ سرزمینشان چیست.
ابروهای مشکی‌اش بالا رفتند. آهسته خم شد و روی زمین، دو زانو نشست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #15
بخش چهارم: پیشانی

گوشه‌ای نشسته بودم و فقط نگاه می‌کردم. گاه با حیرت و گاه با ظن و گاه، حیران می‌ماندم. آنطور که نفس کشیدن فراموشم می‌شد و تازه به خود می‌آمدم.
این شهر مُرده در یک چشم بر هم زدن، دگرگونی پرشکوهی داشت. شعله‌هایی بزرگ از هر سوی داربیگ، زبانه می‌کشید و آنچنان نور می‌داد که گویی خورشید و ماه هر دو در آسمان باشند.
سرمایی که پیش از این در این محل بود، به حرارتی بی‌بدیل تحول گردید.
گرمای صحرا گوشتم را کباب نکرد که داربیگ، چنین کرد. نه می‌توانستم پوشش از چهره بگشایم و نه نفسی تازه به سینه‌ام دم بکشم؛ مبادا که چهره‌ام را ببینند و کار از کار بگذرد.
همچنان که تنم را این‌سو و آن‌سو تاب می‌دادم، به اطراف نگاه می‌کردم و گفته‌های بیم را به یاد می‌آوردم. از او پرسیدم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #16
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #17
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #18
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #19
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #20
بخش پنجم: در میان راه

از روی جلیقه، به آویزی که قان‌بیگ دور گردنم آویخته بود دست کشیدم.
برجستگی بزرگی بود. می‌شد با لمس کوچکی، شکل و رسمش را حدس زد.
بدلی از قلب بود. قلبی آهنین و نقره‌ای.
هنگام طلوع آن را به من داد؛ زمانی که خورشید نورش راه به هرجا می‌پراکند و هر لحظه، بالاتر می‌آمد.
زیرلب به من گفته بود:
- بشر طالعش دست خودش است، نه روی پیشانی من. غریبه، تا دلت نداند چه می‌خواهد، تو راه را نمی‌بینی. راه را نبینی سرشتت هم پیدا نیست.
هیچ اهمیتی نداشت که او چه می‌گفت. بزرگ‌ترین مشکل و سوال من، درست جلوی چشم‌هایم بود: «بیم، عزیز من است؟!»
این مرد بزرگ با موهای خاکستری، عزیزترینم بود؟ اشک در حدقه چشمانم حلقه زد. نمی‌فهمم... چرا او؟ چرا مردی بهتر از او نه؟ چرا مردی خوش‌چهره‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا