- ارسالیها
- 2,029
- پسندها
- 104,739
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 36
- سن
- 38
- نویسنده موضوع
- #11
بخش سوم: داربِیگ
گفته بودم با این دیار، غریب نیستم؛ اما تابحال به آن پا نگذاشته بودم.
چنان سوت و کور بود که انگار همان روز، از غیب کسی آمده بود و آنان را با خود به گور برده بود.
انگار که شهر، تا چند شمارِ پیش، زنده بود؛ اما اجل به سراغش آمده و به او گفته بود:«موعدت رسیده، داربِیگ!» و نفس از سینهها ستانده بود.
ترسیدهام. میدانستم نقشهای دارد. فکرش را میکردم که اگر راه کوهستان را نپذیرم، حتما حیلهی دیگری به کار میبندد.
منِ احمق را بگو. هیچ نمیدانم چرا عقل نصف و نیمهام فرمان داد پشت سر او راه بیافتم. او مگر دشمن من نیست؟ من مگر جان از او نخواهم گرفت؟ پس این همسفر شدنمان دیگر چه بود؟!
خدای من! چطور باید میگریختم؟
تیز و فرز سوار اسب میشدم و مستقیم میتاختم تا از این...
گفته بودم با این دیار، غریب نیستم؛ اما تابحال به آن پا نگذاشته بودم.
چنان سوت و کور بود که انگار همان روز، از غیب کسی آمده بود و آنان را با خود به گور برده بود.
انگار که شهر، تا چند شمارِ پیش، زنده بود؛ اما اجل به سراغش آمده و به او گفته بود:«موعدت رسیده، داربِیگ!» و نفس از سینهها ستانده بود.
ترسیدهام. میدانستم نقشهای دارد. فکرش را میکردم که اگر راه کوهستان را نپذیرم، حتما حیلهی دیگری به کار میبندد.
منِ احمق را بگو. هیچ نمیدانم چرا عقل نصف و نیمهام فرمان داد پشت سر او راه بیافتم. او مگر دشمن من نیست؟ من مگر جان از او نخواهم گرفت؟ پس این همسفر شدنمان دیگر چه بود؟!
خدای من! چطور باید میگریختم؟
تیز و فرز سوار اسب میشدم و مستقیم میتاختم تا از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش