متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه بیم‌کُش | پوررضاآبی‌بیگلو کاربر یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #31
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #32
از تمام شما عزیزانی که داستان بنده را مطالعه می‌کنید ممنونم.
بنده چون مدتی حواس جمع ندارم نمی‌دانم دارم چه می‌نویسم، تنها هدفم این است که بنویسم تا یادم نرود. اگر در این چند پارت آخر گمان کردید داستان از حالت قبل فاصله گرفته و جذابیت پیشین را ندارد، معذرت خواهی می‌کنم.
با تشکر از شما که با وجود کم و کاستی ها باز هم همراه مانده اید.
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #33
سخن نویسنده:
این عکس را همینطوری زدم، جالب در آمد.

_afefbb5f-5e14-47f5-97c4-029dcc1b2d55.jpg

***
«بخش هشتم: خیال و انتها»
بیم آنچه را که می‌خواستم، بازگفت:
- مردم می‌ترسند. حتما گمان می‌کردند اگر اوجِی‌بان وارد شهر شود و سنگی سویش پرت نشود، گناه کرده‌اند. من از روی تو شرمسارم. بارها گفتم که وارد آن شهر شدن کار خطرناکیست. آن‌طور نگاهم نکن بانو. من گفتم، تو گوش نداشتی. بگذریم... آن سنگ‌ها برای من کاره‌ای نبودند؛ اما برای تو چرا. سرت باد کرده و گونه‌ات کبود شده. حالا که چهره‌ات را دیده‌ام، باز فرقی به حالم ندارد، این چهره‌ی باد کرده به غولان مانند است. معذرت می‌خواهم، قصد جسارت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #34
از جایم برخاستم. این که هر لحن او آرام است، دلیل نمی‌شود گمان نکنم سرم فریادی نکشیده.
با عجله سمت در قدم برداشتم. باید به او می‌فهماندم که من هر کار بخواهم می‌کنم و هرسوالی در هرزمانی بخواهم، می‌پرسم. او هم هنوز کسی نیست که بخواهد بابتش ملامتم کند.
نزدیک چارچوب که رسیدم، بیم از جایش برخاست و از شانه‌ام گرفت. دست‌هایش برخلاف ظاهر صاحبش، نرم بودند. از بالا صدای ملایمش را شنیدم که می‌گفت:
- گاهی انتظار سوال‌هایت را ندارم. منتظر بودم حرفی دیگر بزنی بانو. اگر گمان می‌کنی باعث رنجشی در دلت شدم، خواهانم که آن را جبران کنم.
از در به بیرون خیره شدم. می‌خواستم چشم‌هایم سرسبزی را ببینند و روحم آرام شود؛ اما آنچه دیدم هیچ به سرسبزی شبیه نبود. یعنی، هیچ چیز سبزی در اینجا نبود. انگار که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #35
بیم سر تکان داد و لب از هم نگشود تا زمانی که آسمان تیره‌تر شد و زن با فانوسی، به اتاق آمد و با لبخند از او پرسید:
- مردم برای دیدار با شاهق جمع شده‌اند. می‌دانی که به چه اندازه تو را دوست دارند. می‌آیی؟
تا چندی پیش، چشم‌هایم کم‌کمک گرم شده بودند و خواب به سراغشان آمده بود. حالا با ورود زن، تیزگوش و ریز چشم به او خیره شده بودم.
بیم نیم‌نگاهی به من کرد همان‌طور که از جایش بلند می‌شد رو به زن گفت:
- می‌آیم. تو همینجا بمان. دخترم هرچه خواست و هرچه گفت، برایش فراهم کن.
و بدون آنکه نگاهی دوباره به من بی‌اندازد، کمر خم کرد و از در گذشت. با رفتنش، زن آمد و بالای سرم ایستاد.
- چه می‌خواهی؟ شعله را آن سو ببر. چهره‌ام را سوزاند.
زن فوراً از من فاصله گرفت و رفت کنار در ایستاد. پهلو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #36
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
«بخش نهم: تا رسیدن»
می‌دانم که تند می‌روم. نه درست اندیشیده‌ام و نه به نتیجه درستی رسیده‌ام؛ اما این که اینجا بمانم و خود را حقیر بشمارم، برایم دردناک‌تر است.
بودن با بیم هیچ منفعتی به من نرساند. می‌خواستم او را در راه بکشم، یا در قان‌بیگ و یا در گورخان؛ ولی هر بار او کاری کرد که مرگ را بالای سرم ایستاده ببینم. هرچقدر هم ندانم چه کنم، ترجیحم این است که تا پیش‌گویی قان‌بیگ به سراغم نیامده، از بیم دورتر شوم. فرسخ‌ها دورتر.
به زحمت خم شدم و لحاف را برداشتم. سرمای این شهر حیرت‌انگیز است. اگر قرار بود روی اسب بنشینم و بتازانم باید چیزی جز جامه تنم همراه داشته باشم. شال بلندم را از از کنار بالشم برداشتم و دور سر و صورتم پیچاندم. مطمئن شدم که چیزی در اتاق جا نگذارم و بعد، از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #38
اسب را به کنار راندم و گذاشتم آن مرد و زن جلوتر راه بی‌افتند. نه آن‌که بخواهم ببینم دیگر چه می‌گویند. نه! می‌خواستم چهره‌شان را ببینم و در خاطرم بماند انسان نمک‌نشناس و نمکدان‌شکن چه صورتی دارد. ای‌کاش همان‌دم چشمِ روی پیشانی‌ام از هم می‌گشود و می‌توانستم درونشان را هم ببینم.
فهمیده بودم که درباره که می‌گویند. و ای‌کاش بیم هم می‌دانست اینان چه سگانی هستند.
چقدر خواهان این بودم که از زین به پایین بپرم و پوزه‌های زشتشان را با آهن گداخته بسوزانم تا آن‌قدر آن‌طور بمانند که در آخر بمیرند؛ اما نتوانستم.
اگر بیم اینجا بود، من را پایین می‌گذاشت. حالا که نیست، شاید بشود با اسب از رویشان رد شد.
خودم را آماده کردم. از دو سو، پاهایم را بالا بردم تا محکم بر شکم اسب بکوبم و اگر پرسیدند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا