• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان دهلیز قلم | کار گروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *Adonis*
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 4,810
  • کاربران تگ شده هیچ

*Adonis*

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/4/21
ارسالی‌ها
195
پسندها
5,687
امتیازها
20,833
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
دهلیز قلم
نام نویسنده:
کار گروهی آدونیس و ‌Fatemeh.S.R
ژانر رمان:
#رئال_جادویی #جنایی #معمایی #درام
به نام خداوند شعر و غزل
به نام خداوند عزوجل
کد: ۳۹۷۷
ناظر: Rounika Rounika
تگ: برگزیده


دهلیز قلم.jpg
خلاصه:
تساوی زمان، دهلیزی باز می‌کند از جنس قلم...
و سرنوشت وکیلی سخت‌کوش را، که تنها به دنبال اثبات استعدادهایش است، با گمشده‌ای از دنیای فانی پیوند می‌دهد.
هیچ چیز نمی‌تواند غرضِ مافیای ایرن، در لابه‌لای شاخ و برگ‌های کتاب آشکار کند.
دریچه‌ای به سوی دنیاهای موازی درحال باز شدن است...
***
(این رمان در دو دنیای جمهوری اسلامی ایران و جمهوری ایرن نوشته می‌شود)

سخن نویسنده:
رمان در دو زاویه دید اول شخص و سوم شخص نوشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Adonis*

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,534
پسندها
14,403
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • مدیر
  • #2
تایید رمان.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

**قوانین جامع تایپ رمان**

** نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران **

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

*Adonis*

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/4/21
ارسالی‌ها
195
پسندها
5,687
امتیازها
20,833
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
فصل اول:
مقدمه تاریکی؛ گمشده

عصب‌های پیچیده مغزش با شنیدن هر صدای کوچک که حکم جرقه‌ای برای شعله‌ ور شدن داشت، بیش از پیش به هم می‌لولیدند. آن صداها، ترس و دلهره درونش را بیشتر می‌کرد و خون سرخ درون رگ‌های نازکش، با هر تپش قلبش به سمت دورتر و بالاتری پرتاب می‌شد.
شنیده شدن جیغ بنفش و رسیدن امواج صوتی کر کننده به درون حلزونی گوش کوچک و قلمی‌اش، برابر بود با تاریکی مطلق و خلائ ترسناکی که اکنون گرفتارش بود.
به‌راستی آنجا چه خبر بود؟ چطور آن فضای شاد و دلنشینی که تا لحظه‌ای پیش، حیات واقعی را نمایان می‌کرد به یکباره به این تاریکی و ظلمت تبدیل شده بود؟
با ترس و وحشت به اطرافش نگاه می‌کرد. دنیایی که دیگر دنیای عادی نبود، جایی که نمی‌توانست تصور کند همان شهری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *Adonis*

*Adonis*

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/4/21
ارسالی‌ها
195
پسندها
5,687
امتیازها
20,833
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
صدای قهقه‌های آریا در گوشش می‌پیچید و او را بیش از پیش نگران می‌ساخت. میلاد را میدید که با چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش به او خیره شده بود و با صدایی خرخر مانند سرزنشش میکرد. لبخند‌های شیطانی، برلبان کشیده الینا و برق نگاه‌های ترسناک هر سه نفرشان او را خسته‌تر از همیشه می‌کرد.
- حقته، تو هیچی نیستی.
- باید به حرفم گوش می‌کردی
صداها بیشتر و بیشتر میپیچید و آن چهره‌های شیطانی دور سرش با سرعت نور می‌چرخیدند. گویی در آن ترکیب ترس و تیرگی، تنها و تنها آن سر و صورت‌ها و تصاویری که مدام سرزنشش می‌کردند وجود داشتند. تصاویر و صداهایی که دورسرش میچرخیدند و او را در آن ظلمات گرفتار ساخته بودند.
خسته بود و تنها راه رهایی را جیغ زدن میدانست. با تمام وجود گلویش را به کار می‌گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *Adonis*

*Adonis*

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/4/21
ارسالی‌ها
195
پسندها
5,687
امتیازها
20,833
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
صدای نازکش از لابه‌لای انگشتان دستان قلمی‌اش که حکم میله زندان را داشتند، آرام به گوش می‌رسد.
- چرا باور نمی‌کنی که منم هیچی نمی‌دونم؟
آریا که تمام مدت تنها نظاره‌گر اشک‌هایش و تیک‌های عصبی کیان بود سرش را چندین بار بالا و پایین می‌کند. انگار دارد فکر می‌کند؛ اما به چه؟ به این‌که چرا او در آن جنگل گرفتار بود یا چرا میلاد بعد از دیدن او گم شد؟ هرچه که هست بدجور ذهنش را مشغول کرده و تنها خدا شاهد اوست.
آریا پسر عمه اش بود اما از همان روزهای اول عمرش مثل برادر کنارشان می‌ماند، خیلی وقت‌ها عمه سمیه آریا را آنجا می‌گذاشت و خودش با عمو جواد، شوهر عمه سمیه، به گردش می‌رفتند. رسما آریا خانه آنها بزرگ شده بود.
آریا همیشه منطقی فکر و عمل می‌کرد، برعکس برادر آنا، نوید، که یک بی کله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *Adonis*

*Adonis*

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/4/21
ارسالی‌ها
195
پسندها
5,687
امتیازها
20,833
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
آریا همانطور که بر صندلی مکعبی نشسته بود یک دست کیان را می‌کشد. جداکردن آن دو از هم تنها راهی بود که ناخودآگاهش فرمان می‌داد.
- بسه کیان.
آریا آن روز همه را دور خودش جمع کرده و میهمانی‌ای ترتیب داده بود. میهمانی‌ای که نهایتش، گم شدن میلاد و اتفاق نامعلوم سرنوشت آنا بود.
آنا هیچ وقت نمی‌خواست به آن میهمانی برود، از دوستان آریا خوشش نمی‌آمد، با آن که مثل برادر بزرگترش بهش احترام می‌گذاشت، اما از سلیقه اش در انتخاب دوست راضی نبود. این دردسر هم بخاطر همین موضوع رخ داده بود، آنا برای اینکه کمتر با دوستان آریا سر و کله بزند به میان جنگل رفته بود.[/THANKS]جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *Adonis*

*Adonis*

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/4/21
ارسالی‌ها
195
پسندها
5,687
امتیازها
20,833
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
آنا، کیان را می‌بیند که با چشمانی مملو از نگرانی به الینای تازه از راه رسیده نگاه می‌کند. نفس در سینه‌هایش حبس شده بود و تنها به لبان کشیده و صورتی الینا چشم می‌دوزد. نمی‌خواهد چیزی حواسش را پرت کند و تنها منتظر پاسخ و دادن اخبار از سوی الیناست.
الینا که انتظار چنین استقبالی را نداشته، لحظه‌ای شوکه می‌شود و با طلایی‌های چون عسلش، به کیان خسته و پریشان نگاه می‌کند.
آنا متوجه می‌شود الینا شوکه شده و نمی‌‌تواند حرف بزند. از آن سوی اتاق بلند می‌گوید:
- الینا، رفتی اداره پلیس چیشد؟ میلادو تونستن پیدا کنن؟ کاراگاه چی‌گفت؟
موهای آشفته‌ای که بر صورتش ریخته بود و چشمان کشیده و به زور نگه داشته شده کیان، الینا را از اوضاع مطلع می‌کند و به ذهن او فرمان حرکت می‌دهد.
- آها..
الینا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *Adonis*

*Adonis*

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/4/21
ارسالی‌ها
195
پسندها
5,687
امتیازها
20,833
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
رفتار بازپرس او را می‌ترساند و چون گربه‌ای جیغ خفیف می‌کشد. اما خداراشکر به گوش بازپرس نمی‌رسد.
- بله. میلاد هم باهام بود.
با استرس ناشی از رفتار بازپرس، سری تکان می‌دهد.
میلاد از خیلی وقت پیش با کیان در ارتباط بود، اما از وقتی که آنا با آنها آشنا شده بود، او را دوست کیان صدا نمی‌کردند، بلکه نامزد خواهرش می‌گفتند.
بازپرس که ترس آنا اندک اهمیتی برایش نداشت، خودکار آبی‌اش را بر روی صفحه سفید به حرکت درمی‌آورد که استرس آنا را بیشتر می‌کند. آنا مرتب با قورت دادن بزاق دهانش، سعی در آرام کردن قلب بی‌قرارِ ناشی از استرسش دارد.
- اون مهمونی رو آریا ترتیب داده بود؛ اما من نمی‌خواستم تماماً اون‌جا باشم. وقتی داشتم توی محوطه پرسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *Adonis*

*Adonis*

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/4/21
ارسالی‌ها
195
پسندها
5,687
امتیازها
20,833
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
بازپرس ابروی راستش را بالا می‌اندازد که چهره سوالی‌اش نمایان می‌شود.
- یادتون هست اطرافتون چه چیزهایی بوده؟ چیزی که سرنخی باشه برای علت فریاد ایشون؟
لبش را گاز می‌گیرد. باز هم از آن سوال‌هایی پرسیده شد که اگر جواب می‌داد دیوانه خطابش می‌کردند. تصمیم گرفته بود از ماجرای تاریکی، چیزی به پلیس نگوید. به ناچار سری تکان می‌دهد و اندکی با استرس لب می‌زند:
- نه! چیز خاصی نبود؛ فقط جنگل خالی.
بازپرس چشمانش را ریز کرده و سر انگشتانش را به هم وصل می‌کند. شاید استرس درون صدایش را فهمیده باشد. بعد از مکثی کوتاه برای فکر کردنش می‌گوید:
- روی زمین یا اطرافتون روی درخت‌ها حتما چیزی بوده.
آنا نفسی می‌کشد و لبانش را برهم می‌فشارد.
- خیلی برگ و خاک اطرافم بود. برای همین وقتی زمین خورد، سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *Adonis*

*Adonis*

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/4/21
ارسالی‌ها
195
پسندها
5,687
امتیازها
20,833
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
قطره آبی صورتش را خیس می‌کند که نگاهی به بالا می‌اندازد. نسیم پاییزی، رقص برگ‌های درختان را بالای سرش به اجرا در آورده. چرا زودتر از خانه بیرون نیامده بود؟ حضور در دل طبیعت بهترین راه برای فراموشی مشکلات است.
الینا و آریا که می‌آیند، دلتنگی برای میلاد بار دیگر در درونشان خودنمایی میکند. الینا دستی به موهای بورش می‌کشد و کلافه می‌گوید:
- این پلیسا هم هیچی حالیشون نیست. من میگم میلاد گمشده، هیچ خبری ازش نیست؛ اما اونا با بی‌خیالی میگن صبر کنیم. اه اگه با صبر کردن میشد همه چیزو حل کرد که دنیا گلستون بود.
آنا سری پایین می‌اندازد که مژه‌های بلندش به حالت عمودی، جلوه‌ای نمایان می‌کنند و با صدایی که از ته چاه می‌آمد لب می‌زند:
- من که دیگه نمیدونم باید چکار کنم. پلیس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *Adonis*

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا