متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وانشات رمان پرنسس تاریکی(بخش اول) | Ghazaleh.Sh کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Ghazaleh.Sh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 1,703
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام وانشات: مجموعه وانشات رمان پرنسس تاریکی(بخش اول)
نام نویسنده: Ghazaleh.Sh
ژانر: #فاننتزی #عاشقانه
خلاصه:
قصد دارم تو این تایپک وقایع مختلف رو از زبان شخصیتت‌های فرعی رمان بنویسم؛ احساسات و تفکرات هر شخصیت نسبت به اتفاقاتی که می‌افته. توی این بخش می‌خوام یک روی دیگه از شخصیت‌ها رو نشون بدم؛ اولین نفر پرسیاد هست که از دید اون به مسائل گاه می‌کنیم!
 

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #2
یک انسان! قرار بود یک بچه خاندان ما را نابود کند؛ وقتی این‌ را در خواب دیدم و به پدربزرگ گفتم،‌ برخلاف اکثر مواقع- هر وقت برای او از الهاماتم می‌گفتم، او با ظاهری بی‌تفاوت و خونسرد نگاهم می‌کرد- این بار هم نگرانی و هم نوعی اشتیاق وصف‌ناشدنی را در عمق چشمان یاقوت مانندش دیدم؛ انگار آن دختر کلید معمای پدربزرگ بود ولی چه‌طوری یک انسان می‌توانست پاسخی برای پدربزرگ باشد؟
فکر کردن را به بعد موکول کردم؛ سبد گربه‌ی حنایی رنگم را برداشته و داخل آپارتمانی که زین پس حکم خانه را داشت شدم. می‌شد طبق عادتم بدوم؛ اما چون مجبور بودم در روز مثل یک انسان عادی- چیزی که بعید بود من باشم- به‌نظر بیایم از پله‌ها بالا رفتم، واحد ما در طبقه‌ی بیستم بود- پدربزرگ می‌خواست برای هر کدام واحد جداگانه تهیه کند ولی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #3
فی مثل عادت این چند سالش شب تا صبح را در اتاق امیلی و پایین تختش به مراقبت پرداخته بود؛ من هم قبل از طلوع آفتاب به او سر زده بودم. میلی واتر اکنون دختر جوان و برازنده‌ای شده بود و من هنوز یک نوجوان دوازده ساله بودم؛ اگر باز هم مانند گذشته به او نزدیک می‌شدم احمقانه نبود؟ مطمئناً بود، به‌خصوص زمان‌هایی که خواهرم کنارم بود «پیتن» غلدر معابانه می‌خواست خودش را مرکز توجه قرار دهد و زمانی به او بی‌توجهی می‌شد، مانند یک «عوضی بی‌مصرف» رفتار می‌کرد که البته بیشتر مواقع هم همین‌طور بود مانند رفتار امروز صبحش؛ امروز پدر گفت: «‌دیگر حق نداری به آن دختر نزدیک شوی! » ظاهراً امیلی واتر از بودنم اطرافش ناراضی بود البته من به این‌گونه رفتارهای اطرافیانم عادت کرده بودم؛ دختران انسان اطرافم که غالباً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #4
مقابل پدرم ایستاده و مستقیم در چشمان لاجوردی-قرمزش نگاه کرم؛ پدر مانند همیشه پوزخندی زد و جام خالی اش را به دست مادرم داد سپس با زبانش لب ی سرخش را لیسید و با خونسردی گفت:
-هفته آینده آن مردک دیوانه همایشی دارد که آن دخترک هم شرکت می‌کند؛ الکساندر مراقب دختر هست و طی این مدت ما وقت داریم تا خانه‌اش را بگردیم... الکساندر؟ لعنت؛ قرار بود من مسئول امیلی باشم ولی حال الکساندر جایگزیم شد. خوب، دیگر در روز مراقبت از او به عهده‌ام بود و علی‌رغم خواسته‌ام این را پذیرفته بودم؛ اما دیگر داشتند زیاده‌روی می‌کردند پس بی‌توجه به حرف پدر را قطع کردم و مانند خودش بی‌تفاوت گفتم:
-اگه دنبال اون خنجرین الان پیششه، امروز تو کتابخونه انداختن تو کیفش... پوزخندی به الکساندر زده و ادامه دادم:
- و جالب اینجاست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #5
امروز چهار شنبه بود؛ پدر تاکید کرده بود که تحت هیچ شرایطی اجازه‌ی خروج از ساختمان لعنتی را ندارم. کلافه بودم با وجود نود سال سن، هنوز هم باید پدرم برایم تعیین تکلیف ممی‌کرد؛ گاهی به انسان‌ها حسودی‌ام‌ می‌شود، درواقع به آن‌ها غبطه می‌خورم. این بحث «آزادی و حقوق‌ بشر و از این قبایلشان» این‌ها گاهی چندان هم بی‌راه و مزخرف نیست!
در همین فکرها‌ بودم که به جسم سفتی برخورد کردم، به طوری که توانستم صدای شکسته شدن دنده‌های بی‌نوایم را بشنودم؛ بی‌حواس و از روی عادت مثل یک انسان «آخی» گفته و با خشم سرم را بلند کردم. به چهره‌ی رنگپریده‌ی خواهر بی‌تفاوتم نگریسته و با بی‌حوصلگی گفتم:
-‌ از سر راهم برو کنار که حوصله‌ت رو ندارم!
و واقعا هم اینک حوصله او و رفتار مزخرفش را نداشتم ولی او انگار ول‌کن نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #6
اخم‌هایم را در هم کشیده و‌ نگاه گذرایی به خواهر قد بلند و چهارشانه‌ام انداختم سپس با لحن دستوری‌ای که از آن نفرت داشتم گفتم:
-حموم، دستشویی و آشپزخونه با من و اتاق خواب و اینجا با تو!
می‌دانستم از دستور شنیدن آن‌هم از من بی‌زار است پس بی‌توجه به «پیتن» که زیر لب غرلند می‌کرد وارد سرویس بهداشتی شدم؛ دیوارها و کف با سرامیک های صورتی کمرنگی پوشیده شده بود، جز یک توالت فرنگی، یک روشویی و یک دوش چیز دیگری نبود. چشمانم را بستم و به دنبال منبع قوی انرژی گشتم؛ اما چیزی نبود، معلوم بود که امیلی واتر آنقدر احمق نبود که چیزهای مهمش را در چنین مکان احمقانه‌ای مخفی کند پس بیرون آمده و به آشپزخانه رفتم!
کف آشپزخانه با پارکت چوبی قهوه‌ای تیره پوشیده شده بود مثل کابینت‌ها و دیوارها با سرامیک سفید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #7
نمی‌خواستم در مسائل خصوصی دخترک دخالت کنم ولی این بار لازم بود پس با سرعت به سمت اتاق‌خواب کوچک با درب خاکی رنگ رفتم؛ دیوارهای اتاق مستطیلی شکل با کاغذ دیواری بنفش گل برجسته پوشیده شده بود، یک تخت فرفورژه، قفسه‌ی چوبی پر کتاب، پسترهایی از بناهای باستانی، یک عکس سه نفره و یک میز تحریر چوبی وسایل اتاق را تشکیل می داد. طبق عادتم نفس کشیدم، کاری که بهتر بود نمی‌کردم چرا که عطر بی‌نظیر امیلی وارد ریه‌هایم شد؛ آرواره‌های دردناک و سوزش رگ‌هام...نه، نباید بگذارم خوی وحشی‌گری‌ام بر من چیره شود ُنمی‌خواهم در این ‌مکان مانند یک هیولا به‌نظر بیایم، هرچنند کسی نیست که این‌حالم را ببیند ولی...سعی کردم به خود مسلط بمانم ت کارم را انجام ذهم بنابراین به سمت میز تحریر چوبی رفته و کشوی آن را کشیدم؛ با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #8
وقتی تو خواب دیدم، دور اول تغیرات امیلی شروع شده سریع خواستم دنبالش برم و برخلاف انتظار مادرم این‌بار با من موافقت کرد؛ اون گفته بود: «بهتره شا برین پیش لنکتوس! » مادرم زن کم حرفی بود؛ اما اگر چیزی می‌گفت به‌صلاحت بود ه‌حرفش توجه کنی و من هم همین کار را کرده بودم!
طبق گفته‌های پیتن، امیلی اکنون در ارردوگاه گرگ‌ها بود؛ جنگل بوی قوی‌ای داشت ولی نه آنن‌قدر شدید که نتوانم بوی تند و زننده‌ی‌ آن «زالوی فاسد» فرانسیس را حس نکنم. ظاهراً آن «ماکسول»های لعنتی هم دنبال امیلی بودند البته آن افعی‌ها تنها قدرت امیلی را برای اهداف پلیدشان می‌خواستند مانند پدربزرگ؛ اما من دنبال سوءاستفاده از او نبودم، حداقل دیگر بودم. امیلی واتر تنها یک انسان بی‌گناه بود که از‌ شانس بدش پرنسسی از دنیای تاریک ما بود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #9
پرنسس تاریکی! از این القاب متنفر بودم و گویی امیلی هم چندان از آن لقب خوشش نمی‌آمد؛ امیلی خرخری کرد و رو به پل گفت:
- فکر کنم شماها علاقه به شکار داشته باشید؛ جنگل کاج‌های سوزنی برای شکار مناسبه!
پل زوزه‌ای کشید و با جدیت گفت:
- خیلی هم عالی...
امیلی بی‌تفاوت گفت:
- بدون کای برین... و شما دو نفر بیاین تو چادر من!
امیلی تغیر کرده بود، نه انگار از این رو به آن‌ رو شده بود؛ داخل چادر، من و امیلی نشستیم و آن گرگینه، کای پشت سر امیلی ایستاد؛ الکساندر مانند مجسمه گوشه‌ای ایستاد و دست به سینه به چشمان سه رنگ امیلی نگاه کرد. انرژی‌ای که از سمت کای می‌آمد، به‌حدی قوی بود که سرم را به‌درد می‌آورد؛ نیرویش حتی برای یک گرگینه‌ای که به‌عنوان یک آلفا متولد می‌شد هم زیاد بود!
- مطمئنى اون دختر، پیتن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #10
به چه حقی به او دست میزد؟ هرچه باشد یک گرگینه حق نداشت یکی از ما را لمس کد، مخصوصاً اگر او پرنسس عالی‌مقاممان هم باشد؛ خیی روی چنین مسائلی تعصب نداشتم ولی باز هم زمانی دیدم کای راسل به امیلی دست میزند عصبی شدم. امیلی تکانی خورد و زیر لب گفت:
- نه، من هیولا نیستم...من به کسی آسیب نمی زنم...من هیولا نیستم...نیستم!
در خواب گریه می کرد و مدام تکرار می‌کرد: «من هیولا نیستم!» کای چشمان امیلی را بوسید و در گوشش زمزمه کرد:
- تو هیولا نیستی، تو عشق کوچولوی منی امیلی!
عشقش؟ یک گرگینه عاشق پرنسس تاریکی‌ها شده بود؛ ناگهان انگار جرقه‌ای در ذهنم زده شد، گرگینه‌ای با قدرتی استثنائی، پرنس گرگینه. آخرین نواده‌ی پرنسس لاریونا و پرنسس تاریکی، عشقی که یا نابودگر می‌شد یا سازنده؛ من دیده بودم خاندانم به‌دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا