هیچوقت بغلم نکرد...
گرمای تنش و ضربان قلبش هرگز نصیب من نشد !
آن لبخند بی نظیر ،
چشم های قهوه ای ...
حتی برای ثانیه ای متعلق به من نبودند...
اما من برای تک تک نداشته هایم دلتنگ میشوم ...
شکر خدا که من هیچ خدایی
را از هیچکس به ارث نبردهام !
من آزادم که خدای خود را آنطور که دلم
میخواهد مجسم و انتخاب کنم ...
خدای من مهربان، بخشنده، دلسوز،
چیز فهم و اتفاقاً خیلی هم شوخ است ...!
اینجا بعضی ها زندگی نمی کنند، مسابقه ی دو گذاشته اند ،
می خواهند به هدفی که در افق دور دست است برسند
و در حالیکه نفسشان به شماره افتاده
می دوند و زیبایی های اطراف خود را نمی بینند ؛
آن وقت روزی می رسد که پیر و فرسوده هستند
و دیگر رسیدن و نرسیدن به هدف برایشان بی تفاوت است!
منشی گفت کارتخوان نداریم، ۶٠ تومان از عابربانک بگیرید بیایید.
فاصلهی عابربانک تا مطب زیاد بود.
گفتم چرا دستگاه پُز ندارید؟
خانم منشی گفت خودت این را از آقای دکتر بپرس!
گفتم لابد برای فرار از مالیات است دیگر...
این جناب آقای دکتر مگر بورد تخصصش را از فرانسه نگرفته؟
آنجا یادش ندادند برای مالیات نباید مریضهایش را آواره کند؟
این مالیات مگر چند درصد از درآمد ایشان است؟!
فضا متشنج شد!
جناب دکتر سخنانم را شنید و از مطب آمد بیرون و به من گفت، من شما را ویزیت نمیکنم! لطفا" بروید بیرون!
من نرفتم.
جناب آقای پزشک به منشیاش گفت تا این آقا نرود مریضی را داخل نفرست!
پنج دقیقه گذشت، فقط پنج دقیقه!!
توی این پنج دقیقه چند تن از مریضها آمدند جلو و به من گفتند بهخدا حالمان خوب نیست، بروید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.