فال شب یلدا

داستان کودک داستان کودک هری و سفر به سرزمین افسانه‌ها | فائزه کاظمی‌پور کاربر انجمن یک رمان

داستان دوست دارید از کدوم شخصیت خوشتان می آید

  • اره

  • نه

  • خیلی

  • متوسط

  • هری

  • امی

  • تایموس


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

کاظمی

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,782
پسندها
6,239
امتیازها
27,173
مدال‌ها
14
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #21
مثل همیشه پر اقتدار بود ردای بلند و آبی رنگ به تن داشت و چکمه‌های مشکی رنگ، در میان همه اینها موهای بلند بنفش‌اش عجیب خودنمایی می کرد، چشمای نارنجی رنگ دو رگه طوسیش درخشش عجیب و تلاطمی زیبا داشت. درهای چوبی که با ظرافت کنده کاری شده بودند را با دستان ظریف و کشیده اش باز کرد و صدای قیژ مانند در همگان را که مشغول بحث بودند به خود آورد. حاضران با ورودش به احترام ایستاده اند، در نگاه بعضی تحسین و بعضی دیگر خشم و کینه بود از حضور ناگهانیش، بر روی صندلی نگین کاری شده و تجملاتی اربابی نشست، در حالی که همه زیر زربین نگاه اش بودند. حاضران دو گروه بودند در سمت راست الف‌های شمالی که اغلب سربازان محافظ بودند، آنها تندخو و روحیه شکارچی گرا داشتند و اعتقادتشان فرق داشت با گروه الف‌های جنوبی که در سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : کاظمی

کاظمی

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,782
پسندها
6,239
امتیازها
27,173
مدال‌ها
14
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #22
با چندش برای آخرین بار دیگر قابلمه حاوی سوپ حشرات را هم زد و درش را بست. خودش را روی صندلی چوبی که کنار شومینه بود انداخت تا نفسی تازه کند.
در این چند روز بارها نقشه فرار در ذهنش داشت و اما هر دفعه شکست می خورد و در عوضش حسابی تنبیه می‌شد. صدای در آرام و پشت سرهم باعث شد، هری با این فکر که امی آمده است از جا بلند شود و به سمت در هجوم ببرد. متعجب به روبه رویش زل زد؛ نمی‌دانست بخندد یا گریه کند. سارا و دخترش میرا بودن، سارا برعکس میرا زنی قد بلند و سفید پوست با چشمان آبی و موهای حنای رنگ بود. زبانش گرفته بود و به سختی سلامی داد، سارا در جوابش لبخند کوتاهی زد و دستان کشیده و سفیدش را بر روی موهایش کشید و با همان لبخند گفت:
- لطفاً به لوکاس بگو که خوب میرا رو ادب کنه من آخر هفته دنبالش میام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : کاظمی

کاظمی

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,782
پسندها
6,239
امتیازها
27,173
مدال‌ها
14
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #23
سارا درحالی که حاله ای از اشک در چشمانش بود با حالتی حق به جانب بر روی صندلی راحتی کنار شومینه نشست و دست‌هایش را در هم گره زد.
هری دیگر، واقعا توانش ته کشیده بود و در میان غرغرها و دستورات لوکاس دیگر حوصله سارا را نداشت. با صدای قلب قل دیگ بار شده هری تازه دو هزاریش افتاد که غذا بار کرده با دستش مشتی تو سرش زد و آنقدر عجله داشت که پایش به لبه صندلی چوبی ولو شده وسط حال گیر کرد و با سر در زمین فرود آمد. سارا که تا آن مدت بغض کرده در خودش جمع شده بود با دیدن افتادن هری گویا برق چند والت به او وصل کردند همانند دیوانه‌ها در حالی که صورتش از خنده بیش از حد سرخ شده بود بر روی زمین افتاد.
هری آخ آخ کنان از جایش بلند شد و با دیدن خندیدن سارا که در نظرش منفورترین موجود دنیا بود حسابی عصبانی شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : کاظمی

کاظمی

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,782
پسندها
6,239
امتیازها
27,173
مدال‌ها
14
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #24
شرمنده بابت تاخیر امیدوارم باب میل واقع بشه.
گویی میدان جنگ بود آن دو مانند جنگجویانی بودند که هر لحظه امکان کشتن دیگری وجود داشت و آنقدر نفرت و تنفر بینشان بودکه به قدرت د کشت همدیگر بزنند. در همان لحظه درست در کنار در ورودی گرداب نور عجیبی باز شد که هر دوی آنها را متحیر و شگفت‌زده کرد هری می توانست حس کند که بالاخره وقت ماجراجویی و سفر به سرزمینی که پدرش از آن سخن می‌گفت آغاز شده و این شروع یک داستان مهیج بود که هری قهرمان آن بود. هری درنگ را جایز ندانست زیرا، به خوبی واقف بود که دریچه زمان قرن‌ها بود که باز نشده بود و حالا او فرصت این را داشت که از این دریچه عبور کند و امکان داشت خیلی زود بسته شود سارا اما، وحشت زده به او خیره شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : کاظمی

کاظمی

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,782
پسندها
6,239
امتیازها
27,173
مدال‌ها
14
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #25
هر دو با صدای نهیب بر روی زمین خاکی ، بی‌گل و گیاه سرزمین کابوس ها فرود آمدند . هری زودتر به خودش آمد و از جایش بلند شد گرد وخاک لباس هایش را تکاند و چشم هایش را با ریز بینی به اطراف دوخت وحشت تمام وجودش را گرفت امکان نداشت این همه سرزمین چرا باید اینجا میاوردشان در باورش نمی‌کنید اینجا باید نبرد را آغاز می‌کرد. سارا اما وضعیت خنده‌داری داشت گویی قشنگ در خاک علت خورده بود از سر و رویش خاک می‌بارید و موهایش با خاک‌ها در هم آمیخته شده بود و همین لبخندی کوچک روی لب های هری آورد سارا وقتی لب خندان هری را دید با حرص تعریف کشید و با صدای نازک و حرصی فریاد کشید:
- هی! بهتره خفه شب وگرنه همینجا ولت می کنم و بعدم فرار می کنم تا لاشخورا تکه تکه آن کنند و بعدم روحت همینجا گیر بیفته
و با تمام توانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : کاظمی

کاظمی

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,782
پسندها
6,239
امتیازها
27,173
مدال‌ها
14
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #26
دو شبح محافظ به طرفش آمدند و همین او را از تجسم زیبایش بیرون کرد هر دوی آنها با صدای خوف آور که بیشتر شبیه زمزمه های مرگ بود گفتند:
- ارباب بزرگ، ما منتظر امر شما هستیم برای کشتار .
عصای چوبی مشکی که رویش الماس قرمز جادویی قرار داشت را بالا آورد که یعنی فعلا دست نگه دارند بازی داشت جالب می‌شد دلش می‌خواست ببیند هری قرار است چطور با او مبارزه کند.
هری حس، می‌کرد درون سرابی قدم گذاشته که نه قرار بود تمام شود و نه به حقیقت تبدیل شود. پدرش، از سرزمین‌های افسانه‌ای و اساطیری برایش ماجراهای زیادی گفته بود او می‌گفت سالیان قبل که شاه آرتور بزرگ بر قلمرو ها حکومت می‌کرد همه صلح و دوستی برقرار بود و حتی گاهی هر چندسال یکبار دریچه باز میشد و انسان‌های ماجراجو و کنجکاو به آنجا می‌آمدند و حتی گاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : کاظمی

کاظمی

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,782
پسندها
6,239
امتیازها
27,173
مدال‌ها
14
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #27
سار، نق می‌زد و به سختی پاهای خاک آلودش را تکان می‌داد گویی هر لحظه می‌خواست همان جا سقوط کند. هری اما هم چنان در حال کنش برای عبور از سد سرزمین بود می‌دانست که آن دو به زودی اگر نروند در دام اشباح سرگردان که روز و شب به دنبال انتقام همه جا پرسه می‌زند و شب‌ها صدای سوزناک گریه و ناله‌هایشان همه جار فرا می گرفت.
متفکر به گوی آبی رنگ جلویش خیره شد هم هیجان داشت از حضور او و هم از اینکه ما امیدش کند می‌ترسید او تنها یک انسان معمولی نبود او از همان ابتدا خون جاودانه و خاص شاهزداهگان اصیل در گرانش جاری بود، او آخرین نواده آرتور بزرگ و ناجی قلمرو اساطیر و افسانه بود. از جایش بلند شد و به طرف پنجره مستطیلی شکل سمت راستش رفت و پرده‌های ابریشم آبی رنگ را کنار زد و به باغ رنگارنگ و زیبا اما ساکت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : کاظمی

کاظمی

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,782
پسندها
6,239
امتیازها
27,173
مدال‌ها
14
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #28
هوا رفته رفته به سیاهی می رفت و پرواز پرنده ها خبر از رفتن خورشید می داد و همین هری را می ترساند شب آغاز ناله و حرکت ارواح سرگردان بود که جای همین اطراف مخفی شده بودند سارا کم مانده بود که خودش را در آغوش او بیاندازد بس که به او چسبیده بود و مدام غر میزد بعد از کمی راه رفتن دوباره به همان نقطه آغاز یعنی درخت بلند و کهن سال که کمرش از برگ های انبوهش خم شده بود رسیدند هری به اطراف نگاه کرد عجیب بود آن درخت همان بود اما خبری از درخت های اطرافش نبود خالی بود وحشت زده به عقب برگشت و متوجه شد که سارا غیبش زده به دو طرفش نگاه کرد خبری نبود خواست به جلو برود که چیزی پاهایش را کشید و او را به عقب هل داد حالا صدای جیغ و ناله های ارواح سرگردان تنها طنین بخش آنجا بود به خودش که آمد در گودالی سراسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : کاظمی

موضوعات مشابه

عقب
بالا