متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات رمان آخرین اَشوزُشت | مبینا قریشی کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ستین؛

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,059
پسندها
24,497
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان: آخرین اَشوزُشت
نام نویسنده: مبینا قریشی
تگ: برگزیده
آغاز: ۹۹/۱۰/۳۰
پایان: ۰۰/۲/۱۸
ژانر: فانتزی، عاشقانه
زاویه دید: اول شخص، دانای کل
خلاصه:

زنگ خطر به صدا در می‌آید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ستین؛

ستین؛

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,059
پسندها
24,497
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #2
مقدمه:
قلم از دلتنگی کاغذ، برآشفت و لب به سخن باز کرد. از نامه‌های عاشقانه‌‌ی بی‌نوایی گفت که ناتمام مانده‌اند. قصه‌ی بازپسینْ بازمانده‌ی کسانی که دوست می‌دارند و دوست داشته می‌شوند را به سمع رسانید. قلم، پژواک غم‌آگین آخرین بازمانده‌ی اشوزشت‌ها را به تصویر کشید. آن خودنویسِ خوشنویس از تو گفت دل‌نشینم! از تویی که نگهبان نهایی‌ترین دل‌دادگانی!
***
«گاهی سیزدهمین‌ها خوش‌یمن می‌شوند!»
با دستان یخ‌زده از سرمایم، موهای نارنجی‌گون و لجام گسیخته‌ام را به زیر روسری آبی رنگم فرو فرستادم و دسته‌ای از آن‌ها را پشت گوش انداختم. نگاهی به تابلوی قدیمی و زردی انداختم که با خط ناخوش و مشکی روی آن نوشته بودند:
«خرازی ماه‌پیشونی»
لبخندی زدم و درب شیشه‌ای‌اش را هول دادم. وارد خرازی شدم و با شتاب درب را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ستین؛

ستین؛

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,059
پسندها
24,497
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
امیدوارم روزی ماه‌پیشانی را ببینم و از او بپرسم که چرا آن خودنویس را به من داده تا به این فلاکت بیوفتم! دلم می‌خواست به زمین برگردم و داستان را تغییر دهم. حال فلور و اهالی سرزمینش را خوب کنم، شکستگی‌های آینه را ترمیم کنم، کاری کنم که دیگر پنج فرزند ملکه‌ی محبت مورد آزار و اذیت قرار نگیرند، دنیز زیبایی‌اش را به دست آورد و دوباره به کودکش برسد، چیستا به جسم خود برگردد، ستاره‌‌ی مادر، مادرانه نور خود را به سرزمین‌ها بتاباند و در آخر فریالم به پیش من بازگردد! لیک افسوس و صد افسوس که جای خودکار هیچ‌وقت پاک نمی‌شود؛ حتیٰ با وجود لاک سفید غلط‌گیر، باز هم آثاری از وجود آن معلوم است. اگر داستانم را با مداد شروع می‌کردم؛ شاید چنین‌ اتفاق‌هایی رخ نمی‌داد. یک نصیحت دیگر را از من پذیرا باشید؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ستین؛

ستین؛

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,059
پسندها
24,497
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
سر تعظیم به روی مغزم فرود آوردم و تسلیم پاهایی گشتم که بدون خواست و اراده‌ام، گام‌های بلندش را به جلو می‌انداخت و از آن شکارچی عاشق‌نمای حیران، دور و دورتر می‌شد.
دیگر نه صدای رودخانه‌‌ی طغیان‌گر، نه سبزه‌های سبزفام بلندبالا، نه خش‌خش برگ‌های خشکیده زیر پاهای گستاخم و نه آن درختان کج و کوله‌ی بلوطی که با شتاب از جلوی چشمان نمناکم می‌گذشتند؛ حالم را خوب نمی‌کردند که هیچ، بلکه داغان‌تر می‌نمودند.
زانو‌های لرزانم خم گشتند و تن ناباورم روی زمین جفا‌کار فرود آمد! و بالاخره این بغض چندین و چندساله‌ای که در گلویم کنگر خورده و لنگر انداخته بود؛ از هم گسست و من، برای اولین بار برای بدبختی‌ام، بدبختانه گریستم!
با ناخن‌های کوتاه‌ام، روی زمین چنگ انداختم و برگ‌های خشکیده و مُرده را در چنگال‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ستین؛

ستین؛

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,059
پسندها
24,497
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
- نارنجی پوشیدی؛ به رنگ موهات میاد! حالا دیگه می‌تونم با خیال راحت، هویج صدات کنم...هویج‌خانم!
توقع داشتم مرا لطیف‌گونانه‌تر صدا بزنی! به عنوان مثال به من بگویی «دلنوازم» تا نوازنده‌‌ای باشم برای دلت؛ ولیکن دریغا که زبانت روی واژه‌ی «هویج» قفلی زده بود و معنی ملایمت را از یاد برده بودی! خم شدی تا مقداری برف‌ سپیدگون را با آن دست‌کش‌های چرم و سورمه‌ای رنگ مردانه‌ات برداری. گلوله‌ای درست کرده و بار دیگر، آن را نثارم کنی!
کمی بی انصافی نبود؟ تو با آن دست‌کش‌های چرم، شال‌گردن کاموایی طوسی‌ و پالتوی بلند و خاکستری‌ات با منی که تنها یک ژاکت نارنجی به تن داشتم؛ قابل مقایسه بودیم؟ مسلماً خیر!
قبل از دست به کار شدنت، با دستان ظریفم مقداری برف‌ برداشتم و آن را به سمتت پرتاب نمودم. گلوله‌ی کوچک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ستین؛

ستین؛

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,059
پسندها
24,497
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
د‌کمه‌های بزرگ و مشکی‌فام را از جیب پالتوی خاکستری‌ات بیرون آوردی و آن‌ را جای چشمان آدم‌برفی‌ای که با هم درست کرده بودیم؛ گذاشتی.
- می‌گم...چطوره تو رو جای دماغ این آدم‌برفی بذارم هویج‌خانم؟
دل‌نشین! شاید خودت ندانی؛ لیک باید بگویم که اصلاً طرز برخورد با یک خانم متشخص را یاد نگرفته‌ای! می‌گویی چرا؟ باشد؛ می‌گویم. یادت می‌آید آن روزها را؟ روزهایی که قبل از «کلیشه‌ترین کلیشه‌ها» شدنت؛ با هم گذرانده‌ایم؟ همان سپیده‌دمی که شانه‌ به شانه‌ی هم در جنگل قدم برمی‌داشتیم. من از نور شدید ستاره‌ی مادری که بی‌مهابا در چشمان کدر و قهوه‌ای‌ام فرو می‌رفت؛ خسته شدم و روی زمین، در میان سبزه‌های بهاری و گل‌های سرخ لاله نشستم. تو هم در کنارم نشستی! نگاهی به گیس‌های پریشان‌طور و نارنجی‌ام انداختی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ستین؛

ستین؛

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,059
پسندها
24,497
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
- ببینم...تو...تو ازم می‌ترسی؟!
چه کسی؟! من؟! من از چیستا می‌ترسم؟! منِ اشوزشت نامی که می‌خواستم به جنگ با ارباب تاریکی بروم؟ چه مضحکانه! خودش را بسیار، دستِ بالا گرفته بود. اعتماد به نفسش هم که جای بحث باقی نمی‌گذاشت! اگر حداقل مقداری از اعتماد به نفس چیستا را فریال داشت؛ هیچ‌گاه به خود، لقب «چاق» را نمی‌داد تا من، به او بگویم «تو چاق نیستی، تنها کمی مساحتت زیاد است!»
چپ‌چپ نگاهش کردم. چیستکِ مغرور و متمسخر! تحمل آدم‌های از خودراضی، کار بسیار شاقی است؛ و من نه تنها چیستا را تحمل می‌کنم؛ بلکه او را سر جایش می‌نشانم!
- من از تو بترسم؟! با اون قیافه‌ی کره‌ایت؟
از حق نگذریم؛ چهره‌اش خیلی شبیه به کره‌ای‌ها بود! شاید هم ژاپنی‌ها و چینی‌ها! اوم...حق بدهید که تشخیص این‌ها از هم، کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ستین؛

ستین؛

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,059
پسندها
24,497
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #8
روی تخت فلزی‌ای که رویش، قالی قدیمی و قرمز با زمینه‌ی شیری رنگ، پهن شده بود نشستم و به نارنج‌هایی که درون کاسه‌ی پلاستیکی و زرد رنگ بود؛ بیشتر از قبل، فلفل سیاه و نمک پاشیدم و با خنده به یونایی که مانند پروانه‌ها دور فریال می‌چرخید؛ خیره شدم. فریال نگاه خصمانه‌ای نثارم کرد و پشت چشمی نازک نمود. پستی به شکم برآمده‌اش کشید و با لحن لوسی گفت:
- وای یونا...موز می‌خوام!
یونا به مانند جت، از جا پرید و دستش را درون کت مخمل قهوه‌ای‌اش کرد و موزی را از جیب آن بیرون آورد. لبخند مهربانی زد و چال‌های گونه‌هایش را بدون هیچ چشم داشتی، نثار فریال کرد و مرا به خنده‌ انداخت! فریال موز را با شتاب از یونا گرفت و همان‌جور که با لذت، آن می‌جوید با دهان پر به شکم جلو آمده‌اش اشاره کرد و با پررویی گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ستین؛

ستین؛

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,059
پسندها
24,497
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #9
نارینکم! نارین کوچک من، حال کجا بود که تنها صدای جیغ‌های دهشتناکش بر دلم چنگ می‌انداخت؟! دلواپسی و نگرانی مانند مار، در دلم می‌پیچید و نفس را از من گرفته بود. چیستا با حرفم، به خودش آمد و به تشویش افتاد. دستم را رها کرد و شروع به داد زدن نمود.
- نارین... .
کجایی دختر شیرین‌زبانم؟! کجایی تا دوباره با لحن بچه‌گانه‌ات مرا «خاله» صدا کنی؟
- نارین کجایی؟
نمی‌گویی بی‌تو، قلبم از تپیدن، می‌ایستد؟
- الآن وقت قایم‌باشک بازی نیست...خواهش می‌کنم برگرد!
صدای دادهای چیستا در ذهنم می‌پیچید و مانند خوره به جانم افتاده بود! لعنت به من! لعنت به من و ذهن ماهی‌وارم! لحظه‌ای نگاه دوره‌گردم به جایی خیره شد. رد آشنایی یافته بود؛ اما ای کاش نیافته بود!
به سر و صورتم کوبیدم و بالاخره این طلسم سکوت را شکستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ستین؛

ستین؛

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,059
پسندها
24,497
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #10
- مراقب خودت باش...دل‌آشوبم!
سوختم از «مراقب خودت باش»ی که گفتی! آتش گرفتم از میم مالکیتی که تنگ اسمم چسباندی! من آشوب بودم؟ آشوب تو؟
نمی‌دانم چه شد، ولیکن دستم را گرفتی و مرا در آغوشت انداختی! ولیکن این آغوش گرم، دیگر جانی دوباره به ما عطا نکرد! نگاهم آرام به پایین آمد و به شمشیری که در دستم بود، خیره شد. شمشیری که در شکمت فرو رفته بود! تو، مرا در آغوش نکشیدی؛ بلکه شمشیری که در دستم بود را در آغوش کشیدی تا به پیش مادرت بروی! دستم را گرفتی و شمشیر را به درون شکمت فرو بردی. باز هم لاله‌ها! باز هم خنده‌های تمسخر آمیزشان! تو ارباب تاریکی واقعی بودی؛ نه آذرماهی که مسلماً حتی دختر واقعی عشق نبود و به دست من، کشته شد!
اشک از میان پلک‌های بسته‌ات، روی گونه‌هایت فرو ریخت و زانوهایم لرزید! روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ستین؛
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا