نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه ریسه مهر | کار گروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع - HaDiS.Hs -
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 1,547
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Your Pluto

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,945
پسندها
16,111
امتیازها
46,673
مدال‌ها
32
  • #11
ارسلان اومد و حدیث با لکنت گفت:
- ار...ارسلان...بش...بشقاب...رو...رو...هوا...معل...معلق...بود! ای...اینجا...رو...روح...داره؟!
پوکر گفتم:
- یعنی چی؟! الآن مثلاً تو منو نمیبینی؟ روح دیگه چه صیغه‌ایه؟!
صبر کن ببینم نکنه واقعاً من روحم؟! نه صدامو می‌شنون نه منو می‌بینن. تازه از همه چیزم میتونم رد بشم.
***
«سوگند»

دو روز از اون اتفاق گذشته. حس می‌کنم واقعا یه چیزی هست. اگه من روحم پس جسدم کجاست؟ دیروزم حدیث مثل این منگلا انقدر روی مخ ارسلان راه رفت، پاشدن رفتن دعا نویس پیدا کردن آوردن خونه که مثلا منو بگیرن!
آخرشم که سرشون کلاه رفت دیگه؛ آخه من هنوز توی خونشونم! پوفی کشیدم و نگاهمو برگردوندم سمت ارسلان که کنارم نشسته بود و حدیثم روی پاش خوابش برده بود! دستمو جلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Your Pluto

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #12
ارسلان: دو روزی میشه.
خواستم بزنم روی شونه‌ی ارسلان و بپرسم متین کیه، ولی دستم روی هوا خشک شد!
ارسلان داشت عکسی که اوایل دوستیمون باهم گرفته بودیم رو نگاه می‌کرد. لبخند تلخی زدو گفت:
- خیلی دلم واست تنگ شده سوگند! ای کاش دوباره صداتو بشنوم!
***
بعد دو روز الان داریم میریم آقا متینو زیارت کنیم، بعد کلی ترافیک رسیدیم رستوران. نشستیم که یه پسر نسبتا لاغر با موهای خامه‌ای رنگ شده‌ی سفید، با هودیِ زرد و مشکی و شلوار لی از اون مدل پاره‌هاش اومد سمتون و سلام داد.
رو به من سلام داد که با تعجب جوابشو دادم. روبه ارسلان گفت:
- معرفی نمی‌کنی ایشون رو!؟
ارسلان با تعجب نگاه من یا درواقع کنارش انداخت و گفت:
- کیو متین؟
متین پوکر فیس به من اشاره کرد و گفت:
- ارسلان قشنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Your Pluto

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,945
پسندها
16,111
امتیازها
46,673
مدال‌ها
32
  • #13
حدیث: خب قراره همینجوری پا واستیم؟!
متین خندید و همون‌طور که منو نگاه می‌کرد به سمت میزی اشاره کرد و گفت:
- نه بریم اونجا بشینیم.
یعنی واقعاً منو میبینه؟! به سمت میز رفتیم و نشستیم. ارسلان گفت: سفر خوش گذشت؟! تونستی فراموشش کنی؟
حدیث: اِ ارسلان! مگه میشه فراموش کرد؟! به هر حال مثل داداشش بود.
متین گفت:
- فراموش که نه ولی بهترم.
آخی حتماً یکی از دوستاش مرده دلم براش سوخت. حدیث گفت:
- بهش زنگ زدی؟ خوبه؟ نیکا چطوره؟!
متین سرش که تا پایین بود روبالا آورد و گفت:
- آره هر روز باهم حرف می‌زنیم. خوبه، خوشحالم که می‌دونم حداقل اونجا خوشحاله. اونم خوبه.
ارسلان: نظرتون چیه بعد از این که عشق بابا به دنیا اومد بریم ترکیه؟
حدیث با خوشحالی گفت:
- وای آره، دلم خیلی براشون تنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Your Pluto

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #14
به سمت گوشه ای از رستوران رفتیم و نشستیم. شروع کردم به حرف زدن:
- خب همون‌طور که فهمیدی هیچ‌کس منو نمی‌بینه! نمی‌دونم چرا و به چه دلیل. یا این‌که تو چطوری منو می‌بینی؛ اما ازت خواهش می‌کنم در مورد من چیزی به کسی نگو باشه؟!
متین: تو کی؟!
پوفی گفتم و ادامه دادم:
- من سوگندم. عشق سابق ارسلان و دوست صمیمی حدیث.
متین پرید وسط حرفم و گفت:
- صبر کن! من می‌دونم چرا بقیه تورو نمی‌‌بینن؛ چون تو، تو کمایی!
با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- چی؟!
متین: خب، طبیعیه که نمی‌دونی توی کمایی! ببینم وقتی بیدار شدی یا به هوش اومدی یا هرچیز دیگه‌ای کجا بودی؟
ل*بامو گاز گرفتم و گفتم:
- بیمارستان بودم. ولی اگه من توی کمام پس چطوری الآن دارم با تو حرف می‌زنم؟ پس چطور تو می‌تونی منو ببینی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Your Pluto

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,945
پسندها
16,111
امتیازها
46,673
مدال‌ها
32
  • #15
متین دستشو کلافه کشید توی موهاش و گفت:
- باور کن خودمم خیلی دلم می‌خواد بدونم و بهت بگم!
بغضم گرفته بود. چرا باید بین این همه آدم که توی کما هستن من این‌طوری بشم؟ چرا من؟
متین: هی، الآن می‌خوای چی‌کار کنی؟
سرمو به معنای نمی‌دونم تکون دادم که متین گفت:
- خیلی خب‌. فکر کنم بهتر باشه تا قبل از این‌که ارسلان و حدیث فکر کنن من دیوونه شدم برم.
متین رفت. یعنی الآن ته زندگی من می‌خواد چطوری بشه؟ یعنی قراره تا تهش همین‌طوری به قول بقیه یه روح بمونم؟ چطوری باید زندگی کنم؟ اگه نتونم جسمم رو بیدار کنم چی؟ ولی یه چیزی رو خیلی خوب می‌دونم...دوست دارم که انتقام تموم اینارو از دونفر پس بگیرم؛ یکی حدیث، یکی هم ارسلان!
اشکامو پاک کردم و دوباره برگشتم پیششون و نشستم‌ کنار حدیث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Your Pluto

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #16
همین که خواست پیتزاشو بخوره سریع زدم به دستش که افتاد روی لباسش! متین دید و خواست بلند بگه چرا این‌کارو کردم ولی وقتی فهمید اگه بگه همه فکر می‌کنن دیوونه شده هیچی نگفت و رو به حدیث گفت:
- آره دیدم چقدر دست و پا چلفتی نیستی!
حدیث حرصش گرفته بود و رو به ارسلان که داشت از خنده قهقهه ‌می‌زد گفت:
- آره آقای کاشی، بخند، بخند. گریتم می‌بینم!
بعد با دستمال مانتوشو پاک کرد. متین نگاهم کرد و سری تکون داد. پوزخندی زدم و دهنمو بردم سمت گوش حدیث و گفتم:
- هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست اینارو بگم ولی...دلم می‌خواد ازت انتقام بگیرم! پس مراقب خودت باش!
***
بعد از خوردن شام به گفته‌ی متین قرار شد به بچه‌های اکیپ زنگ بزنن که بریم شهربازی که هم کلیپ بگیرن هم یکم خوش بگذرونن.
منم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Your Pluto

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,945
پسندها
16,111
امتیازها
46,673
مدال‌ها
32
  • #17
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- بیترادب، اصلاً به‌توچه دوست خودمه، انت فضولی؟!
همون‌طور که داشت آهنگ رو عوض می‌کرد گفت:
- لا، انا پسر گل.
- آره، آره خیلی گلی! رفتی خونه اسپند دود کن یه وقت چشم نخوری!
با خنده گفت:
- حرص نخور جوش می‌زنی! باشه حتماً دود می‌کنم.
- رو که نیست سنگ پای قزوینه.
متین همون‌طور که ماشینو پارک می‌کرد چشماشو ریز کرد و به صورتم نگاه کرد.
- ها؟! چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟
متین دستشو آورد جلو به پیشونیم ضربه زد و گفت:
- آ ببین جوش زدی مگه نگفتم حرص نخور؟!
جیغی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.
با حرص برگشتم رو به متین و گفتم:
- اگه یه بار دیگه بخوای اذیتم کنی، من می‌دونم و تو!
متین دستاشو با خنده بالا برد و باشه‌ای گفت که صدای جیغ و داد اومد. اخمی کردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Your Pluto

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #18
متین: عیبی نداره به کاراشون عادت می‌کنی!
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
- هان؟ اینا دیگه کین؟!
متین لبخندی زد و زیر لب گفت:
- بیا بریم سمتشون تا بهت تک تکشون و معرفی کنم.
از اون لبخندایی که از صدتا فحش بدتر بود زدمو دنبال متین راه افتادم. توروخدا نگاه کن چطوری حدیث و بخاطر این‌که می‌خواد چند ماه دیگه یه بچه‌ی زشت بیاره بغل می‌کنن و بهش تبریک میگن!
متینم سرگرم احوال پرسی شده بود باهاشون. نگاهم و گرفتم سمت ارسلان که با ژست خاصی تکیه داده بود به ماشین و داشت با یکی از اونایی که نمی‌دونم کین حرف می‌زد.
انگار بعد رفتن من هردوتاشون دوستای بهتر و جدیدتر پیدا کردن! رفتم وایسادم کنارِ ارسلان و سرمو گذاشتم روی شونش و نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.
با صدای متین از خواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Your Pluto

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,945
پسندها
16,111
امتیازها
46,673
مدال‌ها
32
  • #19
متین خندید و آروم گفت:
- آره یادم رفته بود باهم رفیق بودید یه زمانی!
حس کردم داره طعنه می‌زنه ولی هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم. ارسلان رو به بقیه گفت:
- الان چرا مثل اسکلا وایسادید همو نگاه می‌کنید، نمی‌ریم تو شهربازی؟...پانیذ بسه دیگه زنمو خفه کردی از بس توی بغلت فشارش دادی!
دختری که پانیذ خطاب شده بود ادای ارسلان و درآوردو گفت:
- برو بابا توام هی. زنم...زنم! عزیزم قبل از این‌که زن تو باشه رفیق من بوده!
ارسلان ادای بامزه‌ای‌ واسه‌ی پانیذ درآورد که پانیذ دست حدیث و گرفت و زودتر از همه رفتن تو شهربازی!
ارسلان قیافه‌ی پوکری گرفت و رو به بقیه‌ی بچه ها که می‌‌خندیدن گفت:
- بریم دیگه.
متین وایساد که همه برن و بعدش باهم آروم آروم رفتیم.
متین: حرف خاصی نداری؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Your Pluto

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #20
متین پوفی کشید و گفت:
- می‌دونم هنوز دوستش داری سوگند. ولی...ولی بیا واقع بین باش که اون ازدواج کرده و قراره بچه‌دار بشه!
انگار این پسر امروز قصد داره گریه‌ی منو دربیاره. با بغضی که نمی‌دونم از کجا اومده بود گفتم:
- یه بار دیگه متین، فقط یه بار دیگه، بخوای همچین حرفایی رو به من بزنی...مطمئن باش یه بلایی سر تو و حدیث و ارسلان میارم!
متین بهت زده نگاهم کرد و گفت:
- ولی اون بهترین رفیقت بود! من فکر می‌کردم شما مثل خواهرهم می‌مونید!
با حرص دستمو مشت کردم و برگشتم سمتش و گفتم:
- بودیم...ولی دیگه نیستیم!
خندید و گفت:
- باشه بابا، نزن منو!
همون‌طور که وارد شهربازی می‌شدیم گفتم:
- بچه زدن نداره!
اطرافو نگاه کردم که دیدم ارسلان تو صف خرید تیکته، حدیثم مشغول بحث کردن سر یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا