- تاریخ ثبتنام
- 8/10/18
- ارسالیها
- 1,632
- پسندها
- 19,440
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 17
سطح
24
- نویسنده موضوع
- #171
بعد از این که سوار کالسکه شدیم، به عمارت شهرداری رسیدیم و لیلینگ من رو تا مقابل در اتاق شهردار راهنمایی کرد، با در زدن ژاکلین در دفتر کار شهردار باز شد. قلبم از شدت شوک، با بیقراری تپید. یه آشنا، قرار بود بعد از شیش سال یه فرد آشنا مقابل نگاهم بود. شهردار که میگفت، همون...معلم ابتدایی من بود!
اوه خدای من، این حتی خیلی فوقالعاده تر از مرد ساده ای که تو روستا میدیدم بنظر میرسید. موهای قهوهای پرپشتش مثل یالهای شیری بودن که روی شونههاش میریختن. لباساش کاملاً شیک و مرتب بودن، و اون چشمای نافذ طلاییش، حالا مستقیم به من نگاه میکردن!
آقای سباستین از پشت میز کارش بلند شد. آروم شروع کرد به حرکت سمت من. نتونستم خودمو کنترل کنم، نتونستم با سرعت زیاد سمتش نرم و در آغوشش نگیرم، نتونستم جلوی...
اوه خدای من، این حتی خیلی فوقالعاده تر از مرد ساده ای که تو روستا میدیدم بنظر میرسید. موهای قهوهای پرپشتش مثل یالهای شیری بودن که روی شونههاش میریختن. لباساش کاملاً شیک و مرتب بودن، و اون چشمای نافذ طلاییش، حالا مستقیم به من نگاه میکردن!
آقای سباستین از پشت میز کارش بلند شد. آروم شروع کرد به حرکت سمت من. نتونستم خودمو کنترل کنم، نتونستم با سرعت زیاد سمتش نرم و در آغوشش نگیرم، نتونستم جلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش