متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه بئر تیمـار | ماه راد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mahsa_rad
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 1,519
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #1
بسم الله الرحمن الرحیم
کد:329
ناظر: Y E K T A yekta.y

نام اثر: بئر تیمـار «چاه غم‌خوار »
نام نویسنده: مـاه راد
ژانر: #اجتماعی #تراژدی
خلاصه:
نگاه دختر تنهای عشیره‌ای که در یک شب ساده‌ی بهاری به دست پسر عمویش دریده می‌شود و بعد از آن شب، در چاه عمیقی زندگی می‌کند؛ اما پس از مدت کوتاهی رهایی یافته و با حقایق زندگانیش روبه‌رو می‌شود.

شروع: ۱ تیـر ۰۰
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,560
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • #2
828836_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #3
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #4
«فصل اول: صـدا، صدای مـرگ بود»

در تمام خود می‌لرزیدم و نگاهم...آه از نگاهم که چه‌ها دیده بود و حال معطوف چادر حنایی رنگ نمور عشیره‌ایمان بود. چادری که در آن مادرم حضور نداشت، پدر ایضاً.
شانه‌‌هایم از فرط هق‌هق‌های خفه‌ شده‌ام در گوشه‌ی چادر خیس از باران می‌لرزیدند و من، آرام نبود! من قرص‌هایش را نخورده و من در مجمع طوایف عشیره‌ی همراه، «دیوانه» خوانده می‌شد.
چند ساعت است اشک می‌ریزم؟ چند ساعت است تنها به سر می‌کنم؟ چندبار از غرش طوفان صحرایی زار زدنم اوج گرفته بود؟ نمی‌دانم و شاید من...به حتم دیوانه است!
دایی نبود...در این سال‌های تنهایی و درد اذهانم حضور داشت؛ اما حال نبود. حالی که از ترس و هق‌هق رو به قبله شده بودم، نبود... . صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #5
دیدمش! عشقی سر گرفته از ده سالگی‌ام را...چادر را کنار زده و داخل می‌شود، هیچ نمی‌گوید؛ اما بندهای پارچه‌ای را در یکدیگر گره می‌زند. کسی نبود، چادر چرا قفل می‌کرد این پسر ۲۳ ساله‌ی خبیث دایی جان؟!لبخندش لرز می‌نشاند، روی اندام نحیف و بی‌جانم. خدایا نظری، مرحمتی... .
کنارم چمبره زده، با صدایی آرام زیر لب و خیره بر صورت گلگونم می‌گوید:
- دختِ عمه، این لـال شدن یهوییت خیلی برام لذت بخشه؛ اما حیف که وقتی دارم کارتو تموم می‌کنم صدای زجه‌هات به گوش هیچ‌کس نمی‌رسه.
لبان خیس از شوریده حالیِ اشکانم را می‌گشایم. گلویم در صدد انفجار است، من، سال‌هاست در خفا کشته شده است.
دستان بزرگ و استخوانی‌اش در سیزده سالگی برایم رویأیی ناب بودند و حال، به کجا چنین شتابان نزدیکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #6
دانه دانه پوششم را کناری می‌انداخت و آخر نزدیک شد... آویخت گوشواره‌ای از داء در من. دست و پایم می‌لرزید، چه بلایی بر سرم آمده بود؟! به دست که؟... برای چه؟ یک آن چه شور و شوقی در کیوان روانه شده بود که همراهی بی‌عشق را پذیرفت؟
کیسه‌ی بزرگ پارچه‌ای را از کنار تنور کوچک زن‌دایی برمی‌دارد و حینی که لباس‌هایش را می‌پوشد با کلامی زهرآگین می‌گوید:
- از این ثانیه به بعد گم میشی، دختر دیوونه‌ی طایفه‌مون غیب میشه و دیگه نگاهی وجود ندارد که با هر بار نگاه کردن بهش پسرای عشایر اطراف دل از کف بدن. اون نگـاه مال من شده و از این به بعد هم میره... .
اشک‌ها می‌ریختند؛ اما هق‌هق‌ها در عمق گلو‌ خفه بودند و امان از الله...در این امر، خیر کجای کارمان بود؟ نجاست و محارم چه؟! این بود سهم منی که شبانه روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #7
تاریک بود...آرام‌آرام ساعقه دور می‌شد و من از ایلِمان دورتر. چند ساعتی بود که مرا روی ارابه‌ای گذاشته و سوت زنان دورم می‌کرد. در اغما بودم، تنم یخ کرده و آهم در گلو‌ مانده بود. چیزی در پشت دندان‌هایم ناگفته، به تاراج رفته بود.
شب و روز رو به قبله، دست به دعا و سر به مهر بودم، دعا می‌کردم...مادر بهشتی و پدر همراهش باشد. زبانم باز شود و علاقه‌ی وافرم را به کیوان بیان کنم؛ اما...آه از گرد فلکی که تا چند ساعت پیش دخترک خوانده می‌شدم و زین پس...چه صدایم می‌کردند؟
دیوانه؟ دریده شده؟ و یا خدا بیامرز؟!
تنم می‌لرزید، به کجا رهایم می‌کرد؟ گام‌هایش تندتر شده بود. نکند نزدیک شده‌ایم به محفل التیام...؟
چشم‌های حنایی رنگم را با بی‌حالی گشودم؛ هنوز محبوس در کیسه بودم و موهای حنا گذاشته‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #8
فصل دوم: «پناه بر تـو که بی‌صدا مـرا می‌شنوی»

به سان چوب خشکی در چاهی عمیق و تنگ گیر افتاده بودم. خانه‌ام بود دگر...دست‌خوش تنها دلبر نوجوانی و جوانیم بود!
آجرهای کبود شده از گذر تلخ رمان، دورچین مرتبشان و نموری زمینی که بر آن ساکن بودم اندام رنج دیده‌ام را آزار می‌داد. خانه‌ی جدیدم این بود، کیسه‌ای نان و دورچینی از آجر مرطوب! و حتی حشرات هم با من همنشین بودم.
صوتی نداشتم، واِلا تا الآن کیوان سنگسار شده و ننگ دیوانه بر پیشانیم مهر نشده بود. صامت نشسته بودم. اشک‌هایم مزه‌ی شورشان را از دست داده، به شیرینی می‌زدند.
تپش‌های قلبم گویی در زیر گوش‌های بی‌گوشواره‌ام می‌زدند و من برای دومین بار از الله‌ای که نیامده بود طلب می‌کردم تمامش کند...صدای تپش‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #9
هراسم این بود...دایی بیاید، نبودم را ببیند چه حالی گریبانش می‌شود؟ آن فلان‌فلان شده چگونه می‌خواست لب به سخن باز بگشاید؟
سوالات سیل شده، روی سرم زلزله‌وار آوار می‌شدند! دیگر توان هیچ پرسش پاسخ مغزی‌ای را نداشتم...خسته از تمام اتفاقات، چشمان حنا رنگم را بستم. کاش زبانم یاری می‌داد، یک هواری...دادی...فریادی یا هر صدایی که من را نجات دهد. دلم آتش گرفته بود. منی دیگر در من طغیان کرده و تمامم خاکستر شده بود. ای کاش دختر نبودم...
***
از خواب که بیدار شدم، آفتاب سپیده زده و نسیم صبحگاهی بلوا می‌کرد. گلویم به خارش افتاده بود، سرفه‌های مکرر امانم را اول صبحی بریده و حالت تهوع، دست در دست سرفه‌ها داده بود!
با توجه به تمام سریال‌های ایرانی‌ای که کیوان نشانم داده بود، بچگانه تصور کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #10
احساس می‌کردم اطرافم می‌لرزد، نمی‌دانم...شاید دیوانه شده بودم؛ زیر اندام لرزانم چیزی تکان میخورد و من، پر از ترس بودم!
با شکسته شدن آنیِ آجرهای لجن گرفته و نمور جیغ غلیظی کشیدم. حس کسانی را داشتم که زلزله خانه‌شان را آوار کرده بود... .
صدایم حنجره پاره مرده، راه گلو‌ گشوده بود. اشک‌هایم روان شده بود و صدایی از آن سوی آجرها می‌آمد که ترسان می‌گفت:
- «حاجی والله جن داره. الآن صدا جیغ شنیدم، بیا بی‌خیال گنج و فلان شو! »
دست و پایم را در زبانم گم‌ کرده بودم. لباس‌ها را با رنج و درد بر تن کرده و زیر لب اصوات نامفهومی اعم از صلوات و بسم الله را زمزمه می‌کردم. صدای دیگری آمد که به مراتب، پیرتر به نظر می‌رسید!
- بیا برو اون‌ور و بکن. خوردیم به پیسی خدایی ها!
می‌ترسیدم رها شوم یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا