- تاریخ ثبتنام
- 11/6/21
- ارسالیها
- 3,134
- پسندها
- 15,425
- امتیازها
- 49,173
- مدالها
- 25
- سن
- 20
سطح
25
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #41
و در سکوت آخرین شب،
تمام خاطرهها به آرامی مینشینند،
میان سلولها و تار و پود تنم،
و من، با تمام زخمها و عشقهای از دست رفتهام،
تنها تماشا میکنم.
صدای باران که میخورد به پنجره،
بغضهای دیرینهام را میشوید،
و انگار برای لحظهای،
همه آنچه که بود و همه آنچه که نبود،
یک نفس آرام میگیرد.
و من، در این لحظهی بیزمان،
فقط با خودمم، با یاد تو،
میدانم که درد،
و عشق،
و تنهایی،
همیشه خواهند بود،
اما دیگر مرا نمیشکنند.
میروم،
نه به فراموشی،
بلکه به آرامشی که حتی در میان غم هم نفس میکشد…
تمام خاطرهها به آرامی مینشینند،
میان سلولها و تار و پود تنم،
و من، با تمام زخمها و عشقهای از دست رفتهام،
تنها تماشا میکنم.
صدای باران که میخورد به پنجره،
بغضهای دیرینهام را میشوید،
و انگار برای لحظهای،
همه آنچه که بود و همه آنچه که نبود،
یک نفس آرام میگیرد.
و من، در این لحظهی بیزمان،
فقط با خودمم، با یاد تو،
میدانم که درد،
و عشق،
و تنهایی،
همیشه خواهند بود،
اما دیگر مرا نمیشکنند.
میروم،
نه به فراموشی،
بلکه به آرامشی که حتی در میان غم هم نفس میکشد…
آخرین ویرایش