متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تناسخ محنت | فاطمه شکرانیان (ویدا) کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع _vida_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 889
  • برچسب‌ها
    #طنز
  • کاربران تگ شده هیچ

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
تناسخ محنت
نام نویسنده:
فاطمه شکرانیان (ویدا)
ژانر رمان:
#تراژدی #اجتماعی #عاشقانه
کد رمان: 4194
ناظر: سیده پریا حسینی سیده پریا حسینی

«امیدم به اون بالایی هست»

خلاصه:
قهوه و بادامی که مزه‌ی تلخی دهد، هر دو یک‌مزه‌اند؛ با این وجود خیلی‌ها قهوه پسندند اما هیچکس بادام تلخ را دوست ندارد؛ زیرا بادام همیشه شیرین است و هرگاه به تصادف تلخ شود، از دل می‌رود؛ اما قهوه همیشه تلخ است. بحث، بحثِ انتظار است! «تناسخ محنت» روایت روزگار چند نفر است. دختری دو اسمی که پس از رهایی از پنج سال از دست دادن حافظه‌اش، تصمیم دارد تا در معماهای اتفاق‌های وحشتناکی که به سرش آمده کُند و کاو کند؛ روایت مردمی‌‌ست که بی‌ترس از کارما، با لبخند‌های تصنعی‌شان زندگی می‌کنند. دختری که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,796
پسندها
9,337
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEGANEH SALIMI

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

آبی‌تر از آنم که بی‌رنگ بمیرم
از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم
من آمده بودم که تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
دست‌هایم مثل بید روی میز آرایش می‌لرزیدند. ترس از چیزی که چند ساعت پیش جلوی چشم‌هایم نمایان شده بود، اضطرابم را دو چندان می‌کرد و اعصابم را متلاشی. لب زیرینم را گزیدم و در حالی که در آینه‌ی شفاف بالای میز به صورتِ آراسته به آرایشم نگاه می‌کردم، سریع قطره اشکی که از چشم چپم رَوان شد را پس زدم. هیچ چیز مثل چند ساعت پیش نبود! عشق از وجودم پر زده بود و روحم به رعشه افتاده بود. مثل ماهی‌ای شده بودم که ساعت‌ها بیرون از تنگ دست و پا می‌زند.
نه! این شب مال من نبود! هیچ‌وقت قرار نبود مال این شب شوم! عهد خود را چگونه فراموش کردم؟ چگونه این همه سال بدون اینکه آب از آب تکان بخورد در آرامش زندگی کردم؟
از آن همه لرزی که در بدنم افتاده بود، کفری شدم و دو دستم را محکم دو طرف صورتم گذاشتم. پلک‌هایم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
حرفم را آنالیز کردم و پوزخندی زدم:
- مال دو نفر بود...ولی الآن فقط و فقط برای یه نفره. یه نفر که قراره ترکش کنم... .
بی‌گدار به در قهوه‌ای اتاق خیره شدم و لـ*ـب زدم:
- سپهر... .
هق‌هقی کوتاه کردم و سرم را پایین انداختم. پلک‌هایم از سنگینی مژه‌مصنوعی‌هایی که چند ساعت پیش با عشق روی مژه‌هایم کاشته شدند، روی هم آمدند. نفسم هر از چند گاهی قطع میشد و با ضربه‌هایی که به گلویم می‌زدم، دوباره زنده می‌شدم. لرزی که در بدنم افتاده بود، از به یادآوردن دردی بود که تا پای مرگ رهایم نکرد! بعد از پنج سال، باور نمی‌کردم که تمام اتفاقات را به یاد آورده باشم. دو آدم که تمام زندگی‌ام بودند را به یاد آوردم!
با چشم‌های اشکی، مظلومانه به در زل زدم. کاش مثل همیشه که سر چیزهای الکی اشکم دم مشکم بود، عاشقانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
چند لحظه مکث کرد و بعد با داد گفت:
- جون من؟!
صدایش از پشت گوشی شاد بود و لبخند تلخ من را پررنگ‌تر کرد. شاید آن لحظه فقط چون او رو به یاد آورده بودم، خوشحال بود؛ اما شاید اصلاً حواسش نبود که من تمام اتفاقات و بلاهایی که سرم آمده بود را نیز به یاد آورده بودم.
بعد از چند ثانیه مکث، با نگرانی گفت:
- شهرزاد...همه چی رو یادت اومد؟
نفسم را با تأسف بیرون دادم. قلبم از درد تیر می‌کشید و غم در صدایم موج میزد:
- همه چی... .
صدایی از پشت گوشی نیامد و من هم چیزی نگفتم. چند لحظه بعد، با جدیت گفت:
- تصمیمت چیه؟
نفسم را باز با بغض بیرون دادم. تصمیمم را چند سال پیش گرفته بودم و قسم خورده بودم هر اتفاقی بیفتد پشیمان نشوم. من باید تمام دلایلی که پشت اتفاق بود را کُند و کاو می‌کردم؛ باید دو آدمی که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
با دلی راحت گریه می‌کردم؛ به‌ سبب تمامی آن سال‌های بی‌کسی و پنج سال خوشبختی‌ای که داشت وداع می‌گفت.
- آخه چی شده قربونت برم من؟! توی این روز مگه گریه هم داریم؟ کسی بهت چیزی گفته؟ رقیه خانوم باز باهات تند برخورد کرده؟ آدم پیره دیگه خودت می‌دونی زود جوش میاره. آره؟ همین بوده گل من؟!
از شنیدن «گل من» که تیکه‌کلامش بود، بیشتر غرق غم شدم و بین آغوشش در حالی که دست‌هایم را پشت کمرش دور پارچه‌ی سفید پیرهنش مشت کرده بودم، با هق‌هق لـ*ـب زدم:
- سـ...سپهر...!
- جان سپهر؟ سپهر فدای خانوم کوچولوش بشه. بگو بهم غمت رو.
با شنیدن خانوم کوچولو، قلبم بیشتر گرفت. در آن بیست سال زندگی قبلی‌ام، «خانوم کوچولو» تیکه‌کلام او بود و هیچ‌کس حق نداشت از آن استفاده کند؛ حال با شنیدن این جمله از د*ه*ان سپهر، انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #8
به یاد حرف کامیار افتادم. «باید سپهر و همه‌ی خاطراتتون رو فراموش کنی.» سرم را به سرعت در جهت بالا و پایین تکان دادم و گفتم:
- تو از گذشته‌ی من خبر نداری. تو نمی‌دونی من چه‌طور حافظه‌م رو از دست دادم و چه‌ کس‌هایی باعثش شدن. تو حتی از خانواده و مشکلاتم هم خبر نداری. من باید برگردم ایران و به همه‌‌ی اتفاق‌‌ها رسیدگی کنم!
سپهر سری تکان داد و سریع گفت:
- خب برای من هم تعریف کن مشکلاتت رو!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- حتی تعریف کردن دوباره‌ی اون روزگار هم من رو می‌ترسونه!
تک‌خنده‌ای کردم و ادامه دادم:
- حتی خودم هم از هیچی خبر ندارم. از مهم‌ترین آدم‌های زندگیم که خرابم کردن و حتی از پدرم که ترکم کرده.
یکهو سپهر با عجله گفت:
- یادت میاد پدرت کجا فرار کرد؟
سرم را به سرعت بالا آوردم و به چشم‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #9
آن همه شلوغی و لباس‌های عجیب و غریب ویترین‌ها، حالم را دو چندان بد می‌کرد. مامان نریمان با تعجب دستش را دور بازوی راستم حلقه کرد و گفت:
- خوب شد سریع خریدت رو کردی؛ وگرنه باید چند ساعت اینجا معطل می‌شدیم!
سرم را تکان دادم و حرکت کردیم. تقریباً داشتیم از خیابان اصلی به چند خیابان فرعی می‌رفتیم و پاساژها و مرکز خریدها را دور می‌زدیم. خیابان کم‌کم داشت خلوت میشد؛ تک و توکی آدم به چشم می‌خورد و من چه‌قدر خوش‌حال بودم که داشتم به شهر کوچک «وان» باز می‌گشتم و از استانبول و چیزهای عجیب و غریبش خلاص می‌شدم.
جلوتر ایستگاه اتوبوس به چشمم خورد. لبخندی زدم و گفتم:
- مامان نریمان نظرت چیه با اتوبوس بریم چند جا رو بگردیم؟ یه کم هم از این ماشین غول‌پیکرها دور باشیم و یه هوایی تازه کنیم. خوبه؟
وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #10
لبخند زنان جلو رفتم تا بستنی بخرم که با دیدن وَن مشکی رنگی که در گوشه‌ی خیابانِ پشت سرم توقف کرد، اخمی روی پیشانی‌ام نشاندم. باز هم این وَن لعنتی که از طرف سپهر برای برگشت من به «وان» فرستاده شد، می‌خواست روی اعصابم رژه برود! دلم می‌خواست برای یک بار هم که شده خودش با ماشین به دنبالم بیاید و کمی کارهای شرکت را به این و آن واگذار کند؛ اما زکی خیال باطل! بعضی اوقات بیش از حد به شرکت حسادت می‌کنم! اینکه بعضی وقت‌ها دیوانه می‌شوم و فکر می‌کنم اولویتش شرکت است، خیلی اعصابم را خط‌خطی می‌کند!
سرم را بی‌توجه به بادیگاردی که از وَن خارج شد، به سمت پسر جوان چرخاندم و به ترکی گفتم:
- دو تا بستنی لطفا.
سری تکان داد و مشغول پر کردن قیف شد. با شنیدن صدای قدم‌هایی که به من نزدیک میشد، از عصبانیت با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _vida_

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا