- ارسالیها
- 260
- پسندها
- 8,313
- امتیازها
- 24,013
- مدالها
- 11
- سن
- 19
- نویسنده موضوع
- #11
از شدت عصبانیت، جملههایم را ترکی و فارسی قر و قاطی میگفتک و اصلاً نفهمیدم که بادیگاردِ ترک، متوجه شد یا نه! فقط در آخرین لحظه دیدم که مامان نریمان از مغازهی طلافروشی بیرون آمد و بین ازدحامی از جمعیتِ داخل پیادهرو که به حرکات من نگاه میکردند، ایستاد.
با پرت شدنم روی صندلی نرم وَن، نفسم را با حرص بیرون دادم و به محوطهی تاریک خیره شدم. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- ع*و*ضیها!
ون شروع به حرکت کرد. همانطور که چشم در محوطهی بسیار تاریک، سیاه و بیپنجرهی ون میچرخاندم، با صدای غریب کسی که فارسی صحبت میکرد، با بهت به دنبال شخص صاحب صدا گشتم:
- شهرزاد!
با اخم در تاریکی دنبال حتی دو جفت چشم میگشتم اما هیچی به هیچی! هیچکس و هیچچیز در تاریکی مطلق ون آشکار نبود. از صندلیهای جلویی ون صدای...
با پرت شدنم روی صندلی نرم وَن، نفسم را با حرص بیرون دادم و به محوطهی تاریک خیره شدم. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- ع*و*ضیها!
ون شروع به حرکت کرد. همانطور که چشم در محوطهی بسیار تاریک، سیاه و بیپنجرهی ون میچرخاندم، با صدای غریب کسی که فارسی صحبت میکرد، با بهت به دنبال شخص صاحب صدا گشتم:
- شهرزاد!
با اخم در تاریکی دنبال حتی دو جفت چشم میگشتم اما هیچی به هیچی! هیچکس و هیچچیز در تاریکی مطلق ون آشکار نبود. از صندلیهای جلویی ون صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.