متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تناسخ محنت | فاطمه شکرانیان (ویدا) کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع _vida_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 890
  • برچسب‌ها
    #طنز
  • کاربران تگ شده هیچ

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #11
از شدت عصبانیت، جمله‌هایم را ترکی و فارسی قر و قاطی می‌‌گفتک و اصلاً نفهمیدم که بادیگاردِ ترک، متوجه شد یا نه! فقط در آخرین لحظه دیدم که مامان نریمان از مغازه‌ی طلافروشی بیرون آمد و بین ازدحامی از جمعیتِ داخل پیاده‌رو که به حرکات من نگاه می‌کردند، ایستاد.
با پرت شدنم روی صندلی نرم وَن، نفسم را با حرص بیرون دادم و به محوطه‌ی تاریک خیره شدم. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- ع*و*ضی‌ها!
ون شروع به حرکت کرد. همان‌طور که چشم در محوطه‌ی بسیار تاریک، سیاه و بی‌پنجره‌ی ون می‌چرخاندم، با صدای غریب کسی که فارسی صحبت می‌کرد، با بهت به دنبال شخص صاحب صدا گشتم:
- شهرزاد!
با اخم در تاریکی دنبال حتی دو جفت چشم می‌گشتم اما هیچی به هیچی! هیچ‌کس و هیچ‌چیز در تاریکی مطلق ون آشکار نبود. از صندلی‌های جلویی ون صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #12
به سرعت گفتم:
- که چی؟!
- هیس!
با حرص به غریبه‌ای که من را می‌شناخت، گوش فرا دادم.
- من می‌خوام کمکت کنم که حافظه‌ت رو به دست بیاری.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو دکتری؟ روانش‌شناسی؟ کی‌ای؟!
- آدمی که بیست سال از زندگیت رو باهاش بزرگ شدی. خیلی دلم گرفت وقتی فهمیدم همه‌ چیز رو فراموش کردی شهرزاد؛ حتی من رو!
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- که این‌طور! اگه توی بیست سال پیش من بودی، باید بدونی چه بلایی سرم اومده!
نفسش را بیرون داد و با تأسف گفت:
- اون رو فقط و فقط خودت می‌دونی.
پوزخندم عمیق‌تر شد و گفتم:
- بچه گول می‌زنی نه؟! احتمالاً اسم قبلیم هم شهرزاد بوده!
تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- آره...شهرزاد بودی. هِی شهرزاد! اگه بدونی چه روزهایی که باهم دیگه نداشتیم! چه جاها که باهم نرفتیم و چه رازها که به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #13
چشم‌هایم از تعجب گرد شدند. آن صدا مال من بود؟! یک توهم بود یا یک خاطره‌ی گنگ؟! بعد از پنج سال چگونه برای اولین بار جرقه‌ای در سرم زد؟ چشمانم را محکم روی هم فشردم. دلیل اولین جرقه‌ی ذهنم حرف‌های مرد غریبه‌ی رو‌به‌رویم بود. او باعث شد یک خاطره از جلوی چشم‌هایم رد شود؛ هر چند کوتاه! اگر واقعاً یک خاطره باشد، یعنی پدر واقعی‌ام مرا ترک کرده؟ چه کسی باعث این کار شده؟! اصلاً شاید هم توهم بود و فکر کردم خاطره است!
- گوشِت با منه؟
چشم‌هایم را باز کردم. غرق در فکر بودم و حرف‌هایش را نشنیده بودم. نفسم را بیرون دادم و به آرامی گفتم:
- چه‌طوری می‌تونم بهت اعتماد کنم؟
زیر ل*ب با خودش گفت:
- هه! اعتماد! فکرشم نمی‌کردم یه روز باید ازش بخوام بهم اعتماد کنه!
تک‌سرفه‌ای کردم و گفتم:
- خب بالآخره این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _vida_

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا