متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه دهکده | عسل کیانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Exulansis-
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 248
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Exulansis-

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,264
پسندها
12,928
امتیازها
34,373
مدال‌ها
15
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #1
بسم‌الله‌رحمان‌رحیم
کد: ۳۶۶
ناظر: - HaDiS.Hs - - HaDiS.Hs -
نام داستان: دهکده
نام‌نویسنده: عسل کیانی
ژانر: #اجتماعی
خلاصه:
خانم معلمی مهربان، از شهر به دهکده می‌رود.
با کودکان خوی خوبی می‌گرد و با زندگی آنها آشنا می‌شود.
دلسوزی‌ها و کمک‌هایی ک به خانواده‌های اون بچه ها می‌کند، باعث میشه در دل مردم دهکده جا بازکند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Exulansis-

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,804
پسندها
45,763
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • #2
IMG_20201004_120606_237.jpg
«ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ»
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین - تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ داستان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Exulansis-

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,264
پسندها
12,928
امتیازها
34,373
مدال‌ها
15
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #3

سوار ماشین شدم، سرم را از شیشه بیرون بردم و برای مامان بابا و امیر برادرم دست تکان دادم.
مامان آب را پشت سرم ریخت.
سر جایم نشستم و به روبه رو خیره شدم.
کمی نگران بودم، چون تازه قرار بود به آن دهکده بروم و ممکن بود مردم آن دهکده اول از من خوششان نیاید.
باید خودم را با مردم صمیم کنم، این اولین باری است که برای آموزش به دهکده‌ای می‌روم.
حس خاصی داشتم، عاشق سر کله زدن با کودکان بودم.
شناختن آنها سخت بود ولی آرامش خوبی هم داشت.
رو به آقا رضا پسر عمویم چرخیدم و گفتم:
- کی می‌رسیم آقا رضا؟
با لحن مهربانی گفت:
- شاید طرفای هشت برسیم دختر عمو.
خوب بود، زود می‌رسیدیم.
- شرمنده، به زحمت افتادین.
از توی آینه جلو ماشین نگاهی به صورتم انداخت و لبخند ملیحی بر روی لبانش نقش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Exulansis-

Exulansis-

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,264
پسندها
12,928
امتیازها
34,373
مدال‌ها
15
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #4

- دخترعمو؟ تارا خانم؟
فردی داشت صدایم می‌کرد، یکی از چشمانم را با گشودم به فرد نگاه کردم.
رضا بود، ساعت دور مچ راستم را نگاهی کردم.
اوه! ساعت ۹:۳۷دقیقه بود.
سریع از سر جایم بلند شدم.
- کِی رسیدیم؟فکر کنم دیر شد.
- یک ربعی میشه.
پتو را از رویم کنار زدم، از ماشین پیاده شدم و لباس نا می‌زونم را درست کردم.
رضا وسایلی که در ماشین بود را در آورد، کیفم را از روی صندلی عقب برداشتم.
نگاهی به ورودی دهکده انداختم، زیبا و سرسبز بود!
با کمک رضا چمدان‌هایم را به داخل دهکده بردم.
بچه‌های آن محله در کوچه در بازی فوتبال بودند؛
من باید به آنها درس بیاموزم!
یکی از آنها توپش را شوت کرد و به جلوی پایم افتاد.
برش داشتم، به او نگاه کردم که منتظر به من چشم دوخته بود.
کلافه نالید:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Exulansis-

Exulansis-

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,264
پسندها
12,928
امتیازها
34,373
مدال‌ها
15
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #5

سری تکان داد و پرسید:
- اسمت چیه؟
کمی مضطرب بودم، قلنج دستانم را شکستم و جواب دادم:
- تارا هستم، تارا کمالی.
دستم را گرفت و گفت:
- خوبه عزیزم، اینجا مواظب خودت باش.
سری تکان دادم و با آرامش گفتم:
- چشم، ممنون.
رضا به سمت‌مان آمد، برگشتم سمت او:
- تارا خانم بیاید بریم تا جایی که قراره بمونیدرو نشونتون بدم.
سری تکان دادم و به آن خانم نگاه کردم:
- من باید برم، خوشحال شدم از هم‌صحبتی با شما.
لبخندی زد که دلم را آرام کرد:
- برو خدا پشت و پناهت.
راه افتادیم سمت یک خانه گلی دو طبقه، دو طرفش پله‌ای داشت که به داخل خانه ختم میشد.
پشت بومش از گل‌های کاغذی پر بود، تاقچه‌ای داشت با گلدون‌های زیبا.
خانمی را دیدم که داشت لباس‌های شسته شده را پهن می‌کرد.
مرا دید و با شوق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Exulansis-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا