فیلم‌ نامه فیلمنامه فروزان | م. صالحی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع م .صالحی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 430
  • کاربران تگ شده هیچ

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
786
پسندها
7,407
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام فیلمنامه: فروزان
نویسنده: م. صالحی
ژانر: #عاشقانه، #اجتماعی
خلاصه: فروزان پس از آزادی از زندان در پی یافتن مسببین به زندان افتادنش و فرزندش می‌گردد اما در این بین دچار دردسرهای می‌شود و گرفتار در عشق مردی که می‌داند برایش ممنوعه است، آشوبی به پا می‌شود تا دوباره او را به گرداب حادثه بکشاند و در مظان اتهام قرار دهد
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
786
پسندها
7,407
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
روز_ خارجی _ خیابان
تاکسی زرد رنگی در حاشیه‌ی یکی از خیابان‌های شلوغ و قدیمی جنوب شهر تهران توقف می‌کند و فروزان(زنی ۳۰ ساله) پیاده می‌شود و به سوی مغازه‌ی پوشاک فروشی می‌رود.
روز_داخلی_ داخل فروشگاه پوشاک فروشی
فروزان وارد مغازه می‌شود. نگاهش را در مغازه می‌چرخاند، فروشنده خانم و جوان او را خطاب قرار می‌دهد.
فروشنده: بفرمایین خانم، می‌تونم راهنماییتون کنم؟
فروزان به سمتش می‌رود.
فروزان: خانمی به اسم فائزه اینجا کار می‌کرد. فائزه هاشمی.
فروشنده به خانم دیگر که او نیز فروشنده ست نگاهی می‌اندازد و دوباره نگاهش را به فروزان می‌دهد.
فروشنده: چند ماهی هست اینجا کار نمی‌کنن.
فروزان: شما آدرس یا شماره تلفنی ازشون دارید؟
روز_خارجی _ بیرون از مغازه
فروزان با کاغذی که در دست دارد از مغازه بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
786
پسندها
7,407
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
روز، خارجی، کوچه
فروزان در حالی که برگه کاغذ آدرس در دست دارد وارد کوچه می شود مکثی می کند و اسم کوچه را چک می کند. نفس عمیقی می کشد و پیش می آید.
روز، خارجی، مقابل خانه ی شمالی و بزرگ سه طبقه
فروزان مقابل خانه که می رسد از بین نرده های آهنی در بزرگ خانه نگاهی به حیاط وسیع خانه می اندازد. شماره پلاک را نگاه می کند و زنگ شماره ی سه را می زند. خیلی طول نمی کشد که صدای دختر بچه ای( مهشید) را می شنود.
مهشید: سلام زن دایی، خوبی قربونت برم؟
تصویر فروزان را از آیفون دیده است.
فروزان: سلام مهشید جان، چطوری قربونت برم؟
مهشید: من خوبم، بیاید بالا...( صدایش را می شنویم که خطاب به مادرش حرف می زند) مامان...مامان...زن دایی فروزان.
فروازن: مهشید.
صدای مژگان مادر مهشید را می شنود.
مژگان: آدرس اینجا رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
786
پسندها
7,407
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
روز، داخلی، خانه ی مژگان
مژگان و فروزان وارد خانه می شوند و مژگان با توپ پر با او حرف می زند.
مژگان: اومدی آتیش بزنی به زندگیم؟ کی آدرس اینجا رو بهت داد؟
فروزان( با لحن آرام): چیکار به زندگیت دارم مژگان، فقط اومدم عسلم رو بردارم و برم.
مژگان با ترس آب دهانش را قورت داد. مهشید که عقب تر ایستاده است ترسیده آنها را نگاه می کند. فروزان نگاهی به هردو می اندازد و بعد خطاب به مهشید سوالش را می پرسد.
فروزان: مهشید تو بگو عسل من کجاست؟
مهشید شانه ی بالا می اندازد. مژگان به خودش مسلط می شود.
مژگان: نمی دونم.
فروزان گیج نگاهش می کند.
فروزان: نمی دونی؟
مژگان: اون روزی که محمود تصادف کرد. صبحش اومده بود بچه رو با خودش برده بود. بعدم که تصادف کرد و فوت کرد. من هر چقدر پرس و جو کردم نفهمیدم بچه رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
786
پسندها
7,407
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
روز، داخلی، طبقه همکف
مهین خانم با عصا نزدیک پله ها ایستاده است و گویی منتظر است. انگار برایش سخت است از پله ها بالا برود. سر و صداها خوابیده است. در ورودی باز می شود و مردی تقریبا چهل یکی دو ساله، محمد رضا که مردی شیک و کت و شلواری است وارد می شود.
محمد رضا: سلام مامان.
مهین متوجه او می شود.
مهین: سلام پسرم، خوبی؟
محمدرضا: خوبم، اینجا چیکار می کنید؟
مهین: نمی دونم چی شده؟ از طبقه ی بالا صدای دعوا می اومد. معصومه رفت ببینه چی شده؟
محمدرضا: حتما باز مهشید و سوگل دعواشون شده.
مهین: صدای جیغ و داد مژگان بود.
و کمی صدایش را بالا برد.
مهین: نگار، نگار. سوگل.
نگار از پله ها پایین می آید.
نگار: بله مادرجون، سلام آقا محمدرضا.
محمدرضا: سلام. چی شده؟
نگار: والا چی بگم؟ نمی دونم انگاری مژگان با یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
786
پسندها
7,407
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
روز، خارجی، حیاط بیمارستان
محمدرضا توی حیاط قدم می زند و سیگار می کشد، مرد دیگری تقریبا 40 ساله( برادرش علیرضا) نزدیکش می شود.
علیرضا: محمدرضا، داداش!
نگاه محمدرضا متوجه او می شود.
علیرضا: خوبی؟
محمدرضا با اخم نگاهش میکند.
علیرضا: چیه؟ من اگر دروغی گفتم به خاطر خودت بود. زن برات قحط نبود که.
محمدرضا: بچه اش رو چیکار کردید؟
علیرضا: کدوم بچه؟ محمود روزی که تصادف کرد صبحش اومد بچه رو از مژگان گرفت که ببرتش پارک، عصرش که از بیمارستان به ما زنگ زدن رفتیم اونجا. بچه ای باهاش نبود. خودش هم که در دم مرده بود. اونایی هم که سر صحنه ی تصادف بودن گفتن بچه ای باهاش نبوده. محمود این اواخر خیلی حالش خراب بود. به گمونم بچه اش هم برده بود فروخته بود. خدا میدونه من و مژگان چقدر پیگیری کردیم ولی نفهمیدیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
786
پسندها
7,407
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
روز، خارجی، حیاط بیمارستان
محمدرضا توی حیاط روی نیمکتی نشسته است. آرنج هایش را تکیه گاه زانوهایش کرده و خیره به چند پرنده ای است که گاهی روی سبزه ها می نشینند و بازی می کنند.
روز، خارجی، خروجی اورژانس
علیرضا و مژگان و معصومه از اورژانس بیرون می آیند و به سوی او پیش می آیند. در حال قدم زدن صحبت می کنند.
معصومه: باز مثل ده سال قبل و دو سال قبل قراره آشوب به پا بشه.
مژگان: بخدا من آدرس خونه رو بهش نداده بودم، این فائزه خیرندیده دنبالم راه افتاده و آدرس خونه رو یاد گرفته و گذاشته کف دستش، الان تموم این دروغا رو اون بهش گفته.
علیرضا: نگران نباش، به خاطر همین دروغش ازش شکایت می کنیم. ما هم شاهد کم نداریم. روز خاکسپاری بالاخره خیلی های دیگه هم بودن میان شهادت میدن بچه پیش ما نبود.
معصومه: شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
786
پسندها
7,407
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
روز، داخلی، اتاق اوراژنس
فروزان هنوز روی تخت دراز کشیده است و با موبایلش صحبت می کند.
فروزان: چی میگی فائزه؟ دارن میگن شاهد داره. تو رو خدا فائزه راستش رو بگو، بچه ی من رو روز خاکسپاری دیدی؟( مکث ) هم خودش هم شوهرش یه جور حرف میزنن.
ضرباتی به در می خورد و در باز می شود.
فروزان: بهت زنگ میزنم.
و تلفنش را قطع می کند. محمدرضا وارد اتاق شده است. مدتی فقط یکدیگر را نگاه می کنند. محمدرضا چندقدمی پیش می آید.
محمدرضا: بهتری؟
فروزان فقط نگاهش می کند.
محمدرضا: به من نگفتن چی شده؟ وقتی یهو غیبت زد گفتن با پسرعموت ازدواج کردی و رفتی کردستان. برای همین بچه ت هم دادی به پدرش.
فروزان نیشخندی می زند.
محمدرضا: به چی میخندی؟ به دل وامونده ی من؟ به روزگاری که برام ساختی؟ به چی میخندی؟ به اینکه دو بار شکست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
786
پسندها
7,407
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
روز، داخلی، رستوران
محمدرضا و فروزان سر میزی در رستورانی مقابل هم نشسته اند.
فروزان: با برادرت صحبت می کنی؟
محمدرضا نگاهش را از منو می گیرد و به او چشم می دوزد. سری تکان می دهد.
محمدرضا: آره، باهاش حرف میزنم.
فروزان: راضیشون کن، بگن بچه ی من کجاست؟
محمدرضا: چرا سعی نکردی خبرم کنی؟ میتونستی به یکی زنگ بزنی تا من خبردار کنن.
فروزان نگاهش را به زیر می اندازد.
فروزان: گفتن ازدواج کردی.
محمدرضا: کی گفت؟
فروزان: مژگان.
محمدرضا: تو هم باور کردی.
فروزان نگاهش می کند.
فروزان: همونطور که تو باور کردی من با پسر عموم ازدواج کردم و بچه ام رو به پدرش سپردم.
محمدرضا دستانش را در هم قفل می کند سرش را به دستانش تکیه می دهد. مدتی به سکوت سپری می شود. گارسونی برای گرفتن سفارش کنار میز می آید.
گارسون: چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
786
پسندها
7,407
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
روز، داخلی، ماشین محمدرضا
ترانه ی سنتی و آرامی از ضبط صوت پخش میشود.
فروزان: بابت ناهار ممنونم.
محمدرضا: نوش جان ( مکث ) فروزان.
فروزان: بله.
محمدرضا: این روزا خیلی بهت فکر می کردم. امروز سر کار، مدام جلو چشمم بودی. اونقدری فکر و ذکرم مشغولت بود که به هیچ کارم نمی رسیدم. پاشدم زودتر اومدم خونه که یه قرص خواب بخورم و چند ساعتی بخوابم. اما وقتی رسیدم و دیدم تو افتادی وسط پذیرایی با صورت پر از خون. یهو انگاری زیر پام خالی شد و شکستم. خدا میدونه جونم به لبم رسید. تا رسوندیمت بیمارستان و دکتر گفت خوب میشی قلبم آروم نگرفت.
فروزان: من پوستم کلفت. دو سه باری توی زندان بدتر از این کتک خوردم. یه زنه بود تو بند ما بیخود دعوا راه مینداخت و کتک می زد یه بار برای اینکه لبه ی تختش نشستم با لگد زد به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا