شاعر‌پارسی اشعار وحدت کرمانشاهی

  • نویسنده موضوع SETAREH LOTFI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 44
  • بازدیدها 610
  • کاربران تگ شده هیچ

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #31

ترک من از خانه بی‌حجاب برآمد

ماه صفت از دل سحاب برآمد

عاقبتم شد وصال دوست میسر

دیده بختم دگر ز خواب برآمد

عشق ندانم چه حالت است که از وی

ساحت دریا به اضطراب برآمد

لوح چو پذرفت نام عشق، دل و جان

در بر گردون به پیچ و تاب برآمد

این همه شور محبت است که هر دم

بانگ نی و ناله رباب برآمد

می به قدح ریخت از گلوی صراحی

صبح بخندید و آفتاب برآمد

تربت منصور چون رسید به دریا

نقش انا الحق ز موج آب برآمد

بحر حقیقت نمود جنبشی از خویش

موج پدید آمد و حباب برآمد

شاهد مقصود وحدت از رخ زیبا

پرده برافکند و بی نقاب برآمد
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
هر که از تن بگذرد جانش دهند

هر که جان درباخت جانانش دهند

هر که در سجن ریاضت سر کند

یوسف‌آسا مصر عرفانش دهند

هر که گردد مبتلای درد هجر

از وصال دوست درمانش دهند

هر که نفس بت‌صفت را بشکند

در دل آتش گلستانش دهند

هر که بر سنگ آمدش مینای صبر

کی نجات از بند هجرانش دهند

هر که گردد نوح عشقش ناخدا

ایمنی از موج طوفانش دهند

هر که از ظلمات تن خود بگذرد

خضرآسا آب حیوانش دهند
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
تا زنگ سیه ز آینه دل نزداید

عکس رخ دلدار در او خوش ننماید

در طرف چمن گر نکند جلوه رخ دوست

بر برگ گلی این همه بلبل نسراید

نور ازلی گر ندمد از رخ لیلی

از گردش چشمی دل مجنون نرباید

هر کو نکند بندگی پیر خرابات

بر روی دلش جان در معنی نگشاید

ای غمزده تریاق محبت به کف آور

تا زهر غم دهر تو را جان نگزاید

آیین طریقت به حقیقت به جز این نیست

کز شادی و غم راحت و رنجت نفزاید

این بار امانت که شده قسمت وحدت

بر پشت فلک گر نهد البته خم آید
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
می خور که هر که می نخورد فصل نوبهار

پیوسته خون دل خورد از دست روزگار

می در بهار صیقل دل‌های آگه است

از دست یار خاصه به آهنگ چنگ و تار

در عهد گل ز دست مده جام باده را

کاین باشد از حقیقت جمشید یادگار

صحن چمن چو وادی ایمن شد ای عزیز

گل برفروخت آتش موسی ز شاخسار

آموختند مستی و دیوانگی مرا

دیوانگان عاقل و مستان هوشیار

از بندگی به مرتبه خواجگی رسید

هرکس که کرد بندگی دوست بنده‌وار

وحدت بیا و بر در توفیق حلقه زن

توفیق چون رفیق شود گشت بخت یار
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
دیوانه کرده است مرا عشق روی یار

از تن ربوده تاب و توان و ز دل قرار

هر ملک دل که لشکر عشقش خراب کرد

بیرون کشید عقل و ادب رخت از آن دیار

جان‌های پاک بر سر دار فنا شدند

تا زین میانه سر انا الحق شد آشکار

ای شیخ پا به حلقه دیوانگان منه

با محرمان حضرت سلطان تو را چه کار

از صدق سر به پای خراباتیان بنه

در کوی فقر دامن دولت به دست آر

البته جلوه‌گاه جمال خدا شود

آیینه دلی که شود پاک از غبار

وحدت خموش باش که در مکتب جنون

حل گشته است مسئله جبر و اختیار
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
مگر شد سینه‌ام شب وادی طور

که بر دل تابدم از شش جهت نور

گمانم لیلة القدر است امشب

که شد چون روز روشن لیل دیجور

رموز رندی و اسرار مستی

به شیخ شهر گفتن نیست دستور

مگو با مرغ شب از نور خورشید

نیارد سرمه کس بر دیده کور

اگر منعت کند از می‌پرستی

مکن منعش بود بیچاره معذور

رسد گر بر مشامش نکهت می

بیفتد تا قیامت م**س.ت و مخمور

نهد گر بر سر دار فنا پا

انا الحق می‌سراید همچو منصور

ز می‌خواران نیارد کس نشانی

بود تا نرگس م**س.ت تو مستور

چنان از باده عشق تو مستم

که از ما م**س.ت گردد آب انگور

گرفتار کمند زلف جانان

نداند شادی از غم ماتم از سور

به نیروی ریاضت وحدت آخر

نکردی دیو سرکش را تو مقهور
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
هرکه آئین حقیقت نشناسد ز مجاز

در سراپرده رندان نشود محرم راز

یا که بیهوده مران نام محبت به زبان

یا چو پروانه بسوز از غم و با درد بساز

مگذارید قدم بیهده در وادی عشق

کاندر این مرحله بسیار نشیب است و فراز

آنقدر حلقه زنم بر در میخانه عشق

تا کند صاحب میخانه به رویم در باز

دم غنیمت بود ای دوست در این دم زیرا

آنچه از عمر ز کف رفت دگر ناید باز

هرکه شد معتکف اندر حرم کعبه دل

حاش لله که شود معتکف کوی مجاز

بهتر از جنت و حور است همانا وحدت

وصل دلدار و لب جوی و می و نغمه ساز
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
زاهد خودپرست کو تا که ز خود رهانمش

درد ش*ر..اب بیخودی از خم هو چشانمش

گر نفسم به او رسد در نفسی به یک نفس

تا سر کوی می‌کشان موی‌کشان کشانمش

زهدفروش خودنما ترک ریا نمی‌کند

هرچه فسون به او دمم هرچه فسانه خوانمش

چون ز در آید آن صنم خویش به پایش افکنم

دست به دامنش زنم در بر خود نشانمش

هرچه به جز خیال او قصد حریم دل کند

در نگشایمش به رو از در دل برانمش

گر شبکی خوش از کرم دوست درآید از درم

سر کنمش نثار ره جان به قدم فشانمش

م**س.ت شود چو دلبرم از می ناب وحدتا

سینه به سینه‌اش نهم بوسه ز لب ستانمش
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
آنکه هر دم زندم ناوک غم بر دل ریش

زود باشد که پشیمان شود از کرده خویش

بشنو این نکته که در مذهب رندان کفر است

رندی و عاشقی و آگهی از مذهب و کیش

جلوه‌گاه نظر شاهد غیبند همه

کعبه زاهد و کوی صنم و دیر کشیش

به نگاهی که کند دیده دل از دست مده

سفر وادی عشق است و خطرها در پیش

دل شد از هجر تو بیمار و نگفتم به طبیب

زانکه بیمار ره عشق ندارد تشویش

از کم و بیش ره عشق میندیش که نیست

عاشقان را به دل اندیشه ره از کم و بیش

ای دل این پند حکیمانه شنو از وحدت

خاطری ریش مکن تا نشوی زار و پریش
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
کردیم عاقبت وطن اندر دیار عشق

خوردیم آب بیخودی از جویبار عشق

مستان عشق را به صبوحی چه حاجت است

زیرا که درد سر نرساند خمار عشق

سی سال لاف مهر زدم تا سحرگهی

وا شد دلم چو گل ز نسیم بهار عشق

فارغ شود ز دردسر عقل فلسفی

یک جرعه گر کشد ز می خوشگوار عشق

در دامن مراد نبینی گل مراد

بی ترک خواب راحت و بی نیش خار عشق

ای فرخ آن سری که زنندش به تیغ یار

وی خرم آن تنی که کشندش به دار عشق

روزی ندیده تا به کنون چشم روزگار

از دور روزگار به از روزگار عشق

پروانه گر ز عشق بسوزد عجب مدار

کآتش زند به خرمن هستی شرار عشق

آن دم مس وجود تو زر می‌شود که تن

در بوته فراق گدازد به نار عشق

هرکس که یافت آگهی از سر عاشقی

وحدت صفت کند سرو جان را نثار عشق
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا