• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه عدد بامعنا | مهسا آریا کاربر انجمن یک رمان

نظرت درباره داستان چیه؟

  • خیلی خوبه، منتظر ادامه‌اشم

    رای 3 100.0%
  • بد نیست...موضوعش‌ تکراریه

    رای 0 0.0%
  • به درد نمی‌خوره

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3

(Luna)

منتقد آزمایشی کتاب
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,861
پسندها
12,098
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
احمدی مردمک‌ چشمانش‌ را دور چشم چرخاند‌، معلوم بود زیاد‌ به یاد‌ ندارد.
- ذهن تو از بدن من پیرتر‌ شده...این مال همون‌ ویژگی بدته‌!...دیشب گفتم ۱۸ سالگی سن مهمیه‌! وقتی سوار قطار زندگی میشی، روی برد‌ اعلانات‌ چند تا نکته رو بهت‌ یادآوری‌ می‌کنن‌ که تا آخر عمر باید تو امن‌ترین جای ذهنت‌ نگهداری!‌
" ۱. تو به دنیا اومدی، چه بخوای چه نخوای‌! این دست تو نیست که کی و کجا به دنیا اومدی‌ یا تو چه خانواده‌‌ای هستی‌!
۲. چیزی که تو زندگی تو مهمه‌ اینه‌ که تو چجوری زندگی‌ می‌کنی!
۳. تو این قطار چندتا ایستگاه‌ است که بیشترین اهمیت رو تو سیر رفتن قطارت‌ دارن! ایستگاه شماره ۱۸، ایستگاه شماره ۲۵، ایستگاه شماره ۳۰، ایستگاه شماره ۴۰!
۴. در طول زندگی بگذار حال دلت خوش باشد...حال دل بقیه فقط جسمت را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

منتقد آزمایشی کتاب
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,861
پسندها
12,098
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
لبخند کمرنگی بر لبانم‌ نقش بست.
- یه جمله گفتی...وقتی منو به اتاق آوردی گفتی شما رو مثل پدرم که نگذاشت‌ حسش کنم و مادری که فقط دردش‌ رو حس می‌کنم دوست دارم و از شما ناراحت نمیشم‌!
- ولی من فقط... .
- فرق من و با تو سر یه عدده‌!
- عدد؟‌
سری تکان دادم و با نوک انگشتانم‌ بزاق دهانم را جمع تمیز کردم.
- بدن تو از من جوان‌تر مونده‌، ولی روحت‌ از من بزرگتره‌! بهت گفتم اصلی‌ترین مشکل تو کار کردن زیاده...راست گفتم، من زمانی که همسن تو بودم دیگه نایی‌ تو بدنم نبود که بخوام باهاش نفس بکشم! گاهی اونقدر کار می‌کنی که انگار به دنیا اومدی تا فقط کار کنی و خرج اونایی‌ رو دربیاری که برات مهم هستن، ولی نمی‌دونی‌ که اونا‌ با سختی کشیدن‌ تو زودتر پیر میشن‌!...من جوونی‌ کردم ولی زمانی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

منتقد آزمایشی کتاب
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,861
پسندها
12,098
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
سعیده
لباس‌ها را به رختشوی‌خانه بردم و تحویل صدیق خانم دادم تا آن‌ها را بشوید. لباس‌ها را تحویل دادم و به سمت اتاق استراحت رفتم تا کمی چشمان‌ خسته‌ام را به خواب دعوت کنم تا بتوانم تا شب از آن‌ها کار بکشم‌. روی صندلی نشستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. با بسته شدن چشم‌هایم‌، صدای آقای توکلی در مغزم اکو شد. حرف‌هایش طعم بغض داشت و صدایش بوی رنج چندین ساله را در اتاقش‌ پراکنده می‌ساخت. با او حرف زدن برایم خستگی را بی‌معنا می‌کرد و همین که از اتاق او خارج شدم، گویی کوله باری از تمام خستگی دنیا را بر دوشم گذاشته‌اند.
با چشمان بسته سخنانش‌ را یادآوری می‌کردم تا خوابم‌ ببرد که در اتاق با ضرب باز شد. با شتاب چشمانم را از خواب محروم کردم و به خانم سرپرست نگریستم که قفسه سینه‌اش از هیجان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

منتقد آزمایشی کتاب
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,861
پسندها
12,098
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
دکتر سری تکان داد و دست بر صورت او کشید.
- تموم کرده!
- چی؟
روبروی آقای توکلی ایستادم. دکتر راست می‌گفت، پیرمرد تمام کرده بود. غمی در دلم خانه کرد. او برایم آشنا نبود، هنوز از آمادنش‌ یه هفته هم نگذشته بود، ولی مهرش در دلم خانه کرده بود و الان با رفتنش‌ همان حسی را دارم که زمان مرگ پدرم داشتم.
دکتر مرا از اتاق بیرون کرد تا کارهایش را انجام دهد. روی صندلی‌ کنار در نشستم و سرم را پایین انداختم. با احساس کردن سنگینی نگاهی، سرم را بالا آوردم. آقای مدیر بالای سرم ایستاده بود و دستانش را داخل جیب‌ شلوارش فرو کرده بود و به من نگاه می‌کرد. برای احترام از روی صندلی بلند شدم. پوزخندی زد و سری تکان داد.
- چیه، الان مثلاً می‌خوای احساس شرمندگی‌ات رو به همه نشون بدی؟ کدوم جهنم دره‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

منتقد آزمایشی کتاب
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,861
پسندها
12,098
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
بدون هیچ حرفی و در سکوت از خانه سالمندان خارج شده بودم و الان سر کوچه منتظر تاکسی ایستاده بودم و به آسفالت‌های کف کوچه نگاه می‌کردم. با شنیدن صدایی بوقی سرم را بالا آوردم. ماشین سمند نوک مدادی جلوی پای من ایستاده بود. مردی که شلوار پوشیده و مرتب و حدوداً ۵۰ ساله پست فرمان نشسته بود. سری تکان دادم و چند عقب از ماشین دور شدم. الان وقت خوبی برای اذیت کردن نبود.
مرد از ماشین پیاده شد و با صدای گرمش‌ نام مرا صدا زد. با تعجب به او نگاه کردم.
- قصد مزاحمت ندارم آقای احمدی...دوست قدیمی و وکیل شایان هستم.
شایان؟ احتمالا اشتباه گرفته بود.
- احتمالاً اشتباه گرفتین جناب، من کسی به نام شایان نمی‌شناسم.
مرد اخمی کرد و سرش را پایین انداخت.
- منظورم توکلی بود.
با شنیدن نام پیرمرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

منتقد آزمایشی کتاب
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,861
پسندها
12,098
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
به سمت در عقب رفت و در را باز کرد. دستی به نشانه بفرمائید، دراز کرد. پاهای من ناخودآگاه به سمت ماشین رفت و سوار شدم.
مرد پشتش فرمان نشست و در سکوت ماشین را به طرف خیابان اصلی می‌راند. دلم به این مرد گرم بود، فکر کنم به خاطر آقای توکلی است. مرد پشت قرمز ایستاد. دست به طرف ضبط ماشین برد‌ و با فشردن یک کلید، صدای گرم آقای توکلی در ماشین پخش شد.
- سلام دوست عزیز...چطوری پیرمرد؟ آخ که الان قیافه‌ات دیدنیه‌!(صدای خنده‌های ریزش، لبخندی بر لبانم‌ نشاند)...دیگه این دمه‌ آخری گفتم سر به سر تو بذارم‌، تو که نمیری‌ ببینی‌ اون ور چه خبره، دیگه خودم باید برم ببینم این رفیقای‌ قدیمی که قبل از ما رفتن اونجا دارن چه کار می‌کنن بدون ما!
مرد با سبز شدن چراغ پایش را روی گاز گذاشت و از چهارراه رد شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

منتقد آزمایشی کتاب
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,861
پسندها
12,098
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
به صندلی ماشین تکیه دادم و چشمانم را بستم. با خودم گفتم:
- این پیرمرد دو سه روز بیشتر در آسایشگاه نبود، ولی مهرش در دلم جوانه زد. تازه می‌خواستم بروم و از او بخاطر حرفایش‌ تشکر کنم، حرف‌هایش عصاره جانم شده بود و مشتاق بودم تا بیشتر برایم بگوید، ولی نشد و عمرش به دنیا نبود، ولی انگار دوستش‌ قدر این گوهر گرانبها‌ را دانسته بود که اینطور ناآرامی می‌کرد.
با صدای برخورد در، چشمانم را باز کردم. آقای احمدی سوار ماشین شد و ماشینش را روشن کرد. نتوانستم کنجکاوی‌ام را کنار بگذارم برای همین پرسیدم:
- خیلی با آقای توکلی رفیق بودین؟
احمدی همانطور که فرمان‌ را می‌چرخاند، گفت:
- رفیق نبودیم، مثل برادر بودیم برای هم. انگار یه روح بودیم تو دوتا بدن!
-خدا رحمتشون‌ کنه، مرد خوبی بودن‌...ببخشید میشه یه سوال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

منتقد آزمایشی کتاب
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,861
پسندها
12,098
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
- چرا من واقعا خوشحال شدم که سارا جان میخواد سر و سامان بگیره.
- حتی اگه بگم طبقه شما رو برای زندگی‌اش مد نظر دارم؟
یه لبخند تلخ زدم، پس دنبال این بود.
- بله، خونه شماست و هر وقت بگین خالی می‌کنم.
- آفرین به تو دختر فهمیده، تا آخر هفته کرایه دو ماه عقب افتاده رو میاری و تا آخر ماه هم خونه رو تخلیه میکنی!
چشمانم گشاد شدند.
- ولی سمیعه‌ خانم امروز چهارشنبه است و آخر ماه هم همین شنبه است!
- می‌دونم!
- این یعنی چی؟ من دو هفته وقت می‌خوام تا جای جدید پیدا کنم و برای کرایه هم راستش‌... .
دستش را بالا آورد و نگذاشت حرفم کامل شود.
- حوصله گله و شکایت ندارم، همین که گفتم! مگه جنابعالی نبودی که میگفتی دارم می رم سر کار و کرایه من رو تا آخر ماه میدی؟ خب چیه باز؟
چجوری میگفتم که از شانس بد من بدبخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

منتقد آزمایشی کتاب
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,861
پسندها
12,098
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
- پس برای من جاسوس گذاشتی وروجک؟
با شنیدن صدای مامان به عقب برگشتم.
- سلام مامان‌جان، شما کی بیدار شدین؟ جاسوس چیه دیگه؟
از کنار سمیه بلند شدم و کنار رخت‌خواب مامان نشستم، دستاش‌ رو تو دستم گرفتم و بوسه‌ای روی دستش‌ کاشتم.
- سلام به روی ماهت، خوبی مادر؟
- شما که خوب باشین، من هم خوبم.
- سر کارت مشکلی نداری؟
از کنارش بلند شدم و رفتم تا لباسم رو عوض کنم. لباس عوض کردن، بهانه‌ام بود تا تو چشماش‌ نگاه نکنم.
- هیچ مشکلی ندارم، همه همکارام‌ مهربونن‌ و اونایی‌ هم که اونجا میان خیلی مهربون‌ هستند.
- حالا چرا بیشتر کنار من نشستی؟
مادر بود دیگر، مثل همیشه مرا از خودم بیشتر می‌شناسد.
- خب اومدم تا لباسم رو عوض کنم، الان میام و کنارت می‌شینم.
بعد از تعویض لباس، کنارش نشستم. مامان سر جایش نشست.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

منتقد آزمایشی کتاب
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,861
پسندها
12,098
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
مادرم دستانش را دور شانه‌هایم حلقه کرد.
- درست توضیح بده، بگو ببینم چی شده؟
از سیر تا پیاز ماجرای اخراج شدنم رو برای مادر توضیح دادم. مادرم با دقت به حرف‌هایم گوش داد و گذاشت انبار دلم‌ را که از کلمات تلخ و شیرین پر شده بود‌ را تخلیه کنم.
بعد از تمام شدن حرفم، مادرم سر جایش دراز کشید. می‌دانستم که بیش از حد نشسته و این نشستن او را خسته کرده است. پتو را رویش مرتب کردم و خواستم از جا بلند بشم که دستم را گرفت.
- خدا اون پیرمرد رو بیامرزه! نگران نباش مادرجان‌، هر چی خدا بخواد همون میشه‌.
- چجوری نگران نباشم وقتی این هند جگر خوار کمر به نابودی ما بسته، ایندفعه دیگه وقت نمیده!
- اولاً هند جگر خوار چیه؟ این چه طرز حرف زدن؟ دوماً خدا خودش کمک میکنه، من دلم روشنه‌!
***
بعد از اینکه در کنار مادر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا