• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه عدد بامعنا | مهسا آریا کاربر انجمن یک رمان

نظرت درباره داستان چیه؟

  • خیلی خوبه، منتظر ادامه‌اشم

    رای 3 100.0%
  • بد نیست...موضوعش‌ تکراریه

    رای 0 0.0%
  • به درد نمی‌خوره

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3

(Luna)

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,858
پسندها
12,081
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کوتاه: 406
ناظر: Raha~r رَهٰآ

نام داستان کوتاه: عدد با معنا
نام نویسنده: مهسا آریا
ژانر: #اجتماعی #تراژدی
خلاصه: چه کسی گفته سن تنها یک عدد است؟! سن من یک عدد نیست...سن من نشان‌دهنده‌ تمام خاطراتی‌ است که فراموش‌ شده است...سن من یک عدد بی‌معنی نیست!

تاریخ شروع: ۱۴۰۰/۸/۱۰
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
1/3/20
ارسالی‌ها
1,119
پسندها
23,322
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
سطح
28
 
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Shiva.Panah
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] (Luna)

(Luna)

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,858
پسندها
12,081
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
عقربه‌ی ساعت صد ساله گوشه طاقچه، بدون هیچ خستگی ثانیه‌ها رو رد می‌کند و نمی‌گذارد که تو در آن ثانیه زندگی کنی. زندگی در لحظه افسانه‌ای است ساکن!
***
عدد با معنای شماره یک:۱۸
امروز به سنی‌ رسیده‌ است که خود را از همه اطرافیانش‌ باهوش‌تر و صاحب نظر می‌داند. او فکر می‌کند که هر نظری که خود بدهد، نظری است شایسته و مورد قبول همه. همه کارهایش را کاری درست و صحیح پنداشته و فکر می‌کند که خود او تنها کسی است که می‌تواند زندگی‌اش را مدیریت کند و به اصطلاح ریش سفیدان«باد به سرش افتاده».
او یک نوجوان است، نوجوانی از جنس من، نوجوانی از جنس تو! ما در این سن، روزهایی را سپری کرده‌ایم که گاه تلخی‌اش مزه دهانمان‌ را همچون زهرمار‌ و گاه شیرینی‌اش‌، مزه دهانمان‌ را همچون‌ باقلوا شیرین کرده است...به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

(Luna)

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,858
پسندها
12,081
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
زمانی‌ که توانست خنده خود را جمع کند، سرش را بلند کرد. سرفه‌ای کوتاه کرد تا صدایش خش‌دار نباشد.
پرستار: اگه میشه پرونده آقای توکلی رو یه نگاه بندازم.
مدیر ابروی‌ چپش‌ را بالا انداخت و بازدمش‌ را با ضرب از بینی‌ که پول زیادی برای عملش خرج کرده بود، خارج کرد.
مدیر: شما یه پرستار ساده‌ای و حق خواندن پرونده‌ کسی رو نداری!
پرستار از لحن تند مدیر عصبانی‌ شد و خواست حرفی بزند، اما یاد این افتاد که باید خرج خانواده‌ را دربیاورد و به این کار نیاز دارد، پس صبر پیشه کرد.
- چشم...ببخشید مزاحمتون‌ شدم.
از اتاق خارج شد و به طرف اتاق استراحت رفت.
در اتاق را باز کرد و خودش را داخل اتاق انداخت و زیر لب شروع کرد به غرغر کردن:
- مرتیکه‌ مو قشنگ...از خضر نبی هم پیرتره‌ ولی باز هم دنبال غر‌ و اطوار‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

(Luna)

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,858
پسندها
12,081
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
پیرمرد روزهای سخت زندگی را از سر گذرانده‌ بود و حال زمانی است برای استراحت کردن او، اما او پس از گذر زمان در دوره‌های متوالی که هر روز و هر ثانیه آن موجب ایجاد چروکی‌ کوچک در زیر سلول‌های مرده پوستش‌ می‌شود و حال آن چروک کوچک در این سن، خود را نمایان کرده است و گویی شیپوری است که می‌خواهد به همگان بفهماند، این مرد را زندگی بازی داده است!
پیرمرد در سیاهی شب در گذشته قدم می‌زد و بوی عطر مشهدی چادر گلدار قدیمی مادرش را در آغوش می‌گرفت. چه حس خوشایندی است که بتوانی آنقدر در خاطره‌ها قدم بزنی که در آن ناپدید بشوی!
عطر چادر مادر پیرمرد را به چهارسالگی‌اش برد‌ و او را همانجا رها کرد تا دقایقی هر چند اندک، مادر را ببیند.
***
چهارسالگی‌_آقای توکلی
خودم را روبروی حوض بیضی شکل خانه قدیمی‌مان یافتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

(Luna)

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,858
پسندها
12,081
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
به خود مسلط شدم و سعی کردم مانند کودکی‌ام از دهان نفس بکش تا از بینی! در این خانه من از نفس کشیدن مانند مادر و برادرم، محروم شده بودم و حتی وقتی که خانه‌‌یمان‌ را هم عوض کردیم، من قادر نبودم‌ که با بینی نفس بکشم!
با چشمان‌ مشکی‌ام تمام خانه را دنبال مادری که برایم نقش پدر را بازی می‌کرد، گشتم. مادر در خانه نبود و برادرم از نبودن‌ او استفاده کرد و به وسوسه دوستانش به سراغ سیگار‌ رفت.
حدسم درست از کار درآمد، حامد به سمت به سمت کابینت‌های آهنی زنگ زده زوار دررفته‌ آشپزخانه رفت و جعبه آدامسی‌ را که مادرم برای نمره بیست انشا برایش خریده بود، برداشت و یک دانه‌ آدامس را به دهانش پرتاب کرد و شروع کرد به با صدا جویدن، کاری که مادرم از آن بیزار بود!
جویدن‌ آدامسش‌ که به اتمام رسید، آن را محکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,858
پسندها
12,081
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
من در آن زمان نوزادی بودم درون آغوش پر مهر مادر، مادری که بعد از رفتن پدرم آغوشش پر از رنج و سختی بود!
***
حال
در آرزوی آغوش گرم مادرم غرق بودم که نفهمیدم کی و چگونه از خاطرات بیرون افتادم و صورتم خیس از اشک‌هایی شده بود که دیگر کسی آنها را با انگشتانش پاک نخواهد کرد. من در خانه سالمندان‌ بودم و این سفر کوتاه تنها چیزی بود که خاطرات را برایم زنده نگه می‌ دارد. خاطراتی که با اینکه تلخی‌اش روحم را آزار می‌دهد اما تجربه‌اش آینه شکسته‌ام را به هم می‌چسباند! بر روی تخت دراز کشیدم و چشمانی را که از من خواب را گدایی را می‌کردند را به خواب مهمان کردم.
با صدای پرستار جوانی که مرا صدا می‌زد از خواب بیدار شدم.
- سلام آقای توکلی...صبحتون‌ بخیر.
سعی کردم لبخندی بزنم. چشمانم را باریک کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,858
پسندها
12,081
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
- فامیلت‌ چی بود دخترم؟
- احمدی هستم آقای توکلی‌.
- احمدی...حافظه‌ام هم مثل بدنم‌ دیگه پیر شده...شاید باز هم فراموش کنه، اگه دخترم صدات کنم، ناراحت میشی؟
احمدی لبخند مهربانانه‌ای زد و مشغول مرتب کردن لباس‌های داخل کشو شد.
- صبحانه‌اتون‌ رو آماده کردن، بهتره برین‌ بخورین…بعد باید قرصاتون‌ رو بخورین‌.
- باشه‌...من میرم صبحانه می‌خورم، اما تو هم همراه من بیا.
- من؟ لازم نیست من بیام آقای توکلی، پرسنل آقا برای صرف صبحانه همراهی‌تون می‌کنند.
- تو صبحانه خوردی؟
معلوم بود از دستم کلافه شده اینو‌ از پلک‌هایی‌ که سریع تکان می‌خورد و نفس‌هایی که با دهان‌ خارج می‌کرد، می‌فهمیدم.
- بله صبحانه خوردم...شما برین‌ تا من کارام‌ رو بکنم آقای توکلی‌!
سری تکان دادم‌ و از روی تخت بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,858
پسندها
12,081
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
بعد خوردن صبحانه به اتاق بازگشتم، بعلت پول خوبی که هر ماه به حساب آسایشگاه واریز می‌کردم یک اتاق یه تخته به من داده بودند و این برای من خوب بود. وارد اتاق شدم که دیدم احمدی با یک زن که معلوم بود سنش‌ بیشتر است، منتظر من بودند. با وارد شدن من هر دو سرپا‌ ایستادند‌. به زن میانسال‌ اشاره کردم تا بنشیند‌. خودم هم روی صندلی راحتی که خودم آورده بودم، نشستم. احمدی که دید من نشستم، سرش را پایین انداخت و نشست. با نشستنش‌ صدایم را بالا بردم‌ و نشر زدم.
- کی گفت بشینی؟ مگه من نگفتم دیگه تو اتاق من نباشی؟!
زن میانسال لبش را گاز گرفت و چشم غره‌ای به احمدی رفت و با ملایمت رو به من گفت:
- ببخشید آقای توکلی‌...از خانم احمدی کار اشتباه سر زده؟ این دختر دختر مرتب و... .
پریدم میان سخنش‌، اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,858
پسندها
12,081
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
لبخندی زدم و عینکم‌ را از روی چشمانم‌ برداشتم. چشمانم را با سر انگشتانم‌ ماساژ دادم‌. چند نفس عمیق کشیدم و چشمانم را بستم.‌ خانم سرپرست که معلوم بود کلافه شده بعد از چند لحظه گفت:
- خوابیدین؟ آقای توکلی منظورتون‌ چیه؟ این دختر کارش اینه‌ که اینجا زو مرتب بکنه‌...حالا اگه می‌خواین‌ اذیتش‌ کنید، من یکی از پرسنل مرد رو بیارم‌ براتون؟‌
چشمانم‌ را باز کردم و به سرپرست میانسال نگاه کردم.
- شما می‌تونی بری‌...من می‌تونم با دخترم‌ کنار بیام‌.
سرپرست با چشمان گشاد شده به من نگاه کرد و با تعجب از اتاق خارج شد. به احمدی نگاه کردم.
- دانشگاه رفتی؟
احمدی سرش را بالا گرفت.
- نه آقای توکلی.
از روی صندلی بلند شد و دوباره خواست به سمت کمد‌ بره‌.
- بشین دخترم‌...دیر نمیشه‌.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا