- ارسالیها
- 2,015
- پسندها
- 12,739
- امتیازها
- 38,673
- مدالها
- 21
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
- انقدر محو عکس شدین که از نماز فراموش کردین!
مرد جوانی حدوداً بیست و سه ساله و آراسته در لباس مشکی روبرویم ایستاده بود.
- پدر اگه میدونست عکسش، کسی رو از نماز اول وقت غافل میکنه، هیچ وقت نمیگذاشت که ازش عکس بگیرم.
پدر؟ یعنی این پسر آقای توکلی؟ ولی اون که گفته بود هیچ بچهای نداره و اصلاً ازدواج نکرده! تعجبم باعث شد تا سوالم رو به زبون بیارم.
- مگه آقای توکلی بچه داشتن؟
- بله!
چشمانم گشاد شدند و پوزخندی بر لبانم نشست.
- پس دروغ گفته بود!
مرد جوان اخمی کرد و در یک قدمی من قرار گرفت.
- چی گفتی؟
انگار این زبان لعنتی من نمیخواست آرام بنشیند تا من بدون دردسر زندگی کنم. سرم را پایین انداختم، از گفتهام پشیمان بودم.
- ببخشید، منظوری نداشتم! با اجازه!
از کنارش رد شدم که صدایم زد.
- بعد از...
مرد جوانی حدوداً بیست و سه ساله و آراسته در لباس مشکی روبرویم ایستاده بود.
- پدر اگه میدونست عکسش، کسی رو از نماز اول وقت غافل میکنه، هیچ وقت نمیگذاشت که ازش عکس بگیرم.
پدر؟ یعنی این پسر آقای توکلی؟ ولی اون که گفته بود هیچ بچهای نداره و اصلاً ازدواج نکرده! تعجبم باعث شد تا سوالم رو به زبون بیارم.
- مگه آقای توکلی بچه داشتن؟
- بله!
چشمانم گشاد شدند و پوزخندی بر لبانم نشست.
- پس دروغ گفته بود!
مرد جوان اخمی کرد و در یک قدمی من قرار گرفت.
- چی گفتی؟
انگار این زبان لعنتی من نمیخواست آرام بنشیند تا من بدون دردسر زندگی کنم. سرم را پایین انداختم، از گفتهام پشیمان بودم.
- ببخشید، منظوری نداشتم! با اجازه!
از کنارش رد شدم که صدایم زد.
- بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.