• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه عدد بامعنا | مهسا آریا کاربر انجمن یک رمان

نظرت درباره داستان چیه؟

  • خیلی خوبه، منتظر ادامه‌اشم

    رای 3 100.0%
  • بد نیست...موضوعش‌ تکراریه

    رای 0 0.0%
  • به درد نمی‌خوره

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3

(Luna)

منتقد آزمایشی کتاب
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,861
پسندها
12,098
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
- انقدر محو عکس شدین که از نماز فراموش کردین!
مرد جوانی حدوداً بیست و سه ساله و آراسته در لباس مشکی روبرویم ایستاده بود.
- پدر اگه می‌دونست عکسش، کسی رو از نماز اول وقت غافل میکنه، هیچ وقت نمی‌گذاشت که ازش عکس بگیرم.
پدر؟ یعنی این پسر آقای توکلی؟ ولی اون که گفته بود هیچ بچه‌ای نداره و اصلاً ازدواج نکرده! تعجبم باعث شد تا سوالم رو به زبون بیارم.
- مگه آقای توکلی بچه داشتن؟
- بله!
چشمانم گشاد شدند و پوزخندی بر لبانم‌ نشست.
- پس دروغ گفته بود!
مرد جوان اخمی کرد و در یک قدمی من قرار گرفت.
- چی گفتی؟
انگار این زبان لعنتی من نمی‌خواست آرام بنشیند تا من بدون دردسر زندگی کنم. سرم را پایین انداختم، از گفته‌ام پشیمان بودم.
- ببخشید، منظوری نداشتم! با اجازه!
از کنارش رد شدم که صدایم زد.
- بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

منتقد آزمایشی کتاب
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,861
پسندها
12,098
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
در آن لحظه کلمه‌ای به نام اعتماد در فرهنگ لغت ذهن من یافت نمی‌شد، گویی این روح این مرد جوان به روح من گره خورده است و هر جا می‌رود، مرا هم باالاجبار با خود می‌برد‌.
سوار ماشین او شدم. از کرده خودم پشیمون بودم، ولی غرور لعنتی من جلوی عذرخواهی‌ام را گرفت.
- خونه‌اتون‌ کجاست؟
با شنیدن صداش از فکر و خیال در اومدم.
- چی؟
- گفتم خونه‌ات کجاست؟
- مزاحم شما نمیشم.
- وقتی اون جوری به عکس بابا خیره شده بودی و گفتی اون زن نداشت چه برسه به بچه، یعنی بابا رو می‌شناسی...اونایی‌ که بابا رو می‌شناسند حتی اگه دشمن ما هم باشند، باز هم روی چشم ما بچه‌هاش جا دارند...حالا بگو تا برسونمت‌.
- طرفای‌ هفده‌ شهریور‌.
- باشه...قبلاً با بابا می‌رفتیم اونجا و ساندویچ می‌خوردیم، تو می‌دونستی خونه بابا اونجا بوده؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

منتقد آزمایشی کتاب
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,861
پسندها
12,098
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
نمی‌دونم چرا می‌خواستم با این پسر که هیچ نشانه‌ای از اون پیرمرد جوان در وجودش نبود، لج کنم، شاید نبود اعتماد و ترس از باطن آدما!
- نه دوست دارم بدونم عموت کیه که بهت درباره من گفته... نه دوست دارم بدونم تو اون به اصطلاح وصیت‌نامه چه چیزی نوشته شده. دلیل اومدنم به مسجد فقط یه جور احساس دین بوده، پس دیگه لازم نمی‌دونم سر راهم سبز بشید!
دیدم آب دهانش را به زور قورت داد، ولی صدایی از این قدرت نشنیدم. دستانش را دور فرمان فشرد، صدایش آرام بود و باصلابت، جوری حرف زد که انگار چیزی نشنیده بود.
- شماره‌ات رو دارم، آدرس خونه رو هم دارم. از خیلی چیزها خبر دارم... من دنبال کسی راه نمیفتم مگه اینکه اون فرد به کمک نیاز داشته باشه.
چشمانم را تو کاسه چشم چرخاندم.
- الآن من به کمک نیاز دارم؟ تو اصلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

منتقد آزمایشی کتاب
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
1,861
پسندها
12,098
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
نمی‌دانم چرا ولی نمی‌دانستم جلوی زبانم را بگیرم و حرفی نزنم.
- الان خواستی نشون بدی مردی؟
دلم می‌گفت سکوت کنم ولی عقلم آلارم خطر می‌داد و آن لحظه تمام نامردی‌های عالم را در دلم گنجاند. بدون اینکه مهلتی برای دفاع بدهم، از آن موقعیت دور شدم، دور نمی‌شدم ولی انگار دور بودم. دلم در آن‌جا گیر کرده بود و من فقط با عقلم راه می‌‌رفتم. غرق بودم در تمام بی‌کسی‌های اجباری‌ام که مجبور بودم دردش را با خودم حمل کنم. پیاده‌روی در خیابان‌های شلوغ مشهد حس و حالی دارد که قابل توصیف نیست، ولی به شرط آن که درد دنیا در دلت خانه نکرده باشد و حسی برای نفس کشیدن داشته باشی! من نایی برای دم و بازدم نداشتم، آرزو می‌کردم که ای‌کاش تمام شود این زندگی و من نباشم تا شاید زندگی بقیه از نفس نحس من راحت باشد.
- کاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا