متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه عدد بامعنا | مهسا آریا کاربر انجمن یک رمان

نظرت درباره داستان چیه؟

  • خیلی خوبه، منتظر ادامه‌اشم

    رای 4 100.0%
  • بد نیست...موضوعش‌ تکراریه

    رای 0 0.0%
  • به درد نمی‌خوره

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,015
پسندها
12,739
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
- انقدر محو عکس شدین که از نماز فراموش کردین!
مرد جوانی حدوداً بیست و سه ساله و آراسته در لباس مشکی روبرویم ایستاده بود.
- پدر اگه می‌دونست عکسش، کسی رو از نماز اول وقت غافل میکنه، هیچ وقت نمی‌گذاشت که ازش عکس بگیرم.
پدر؟ یعنی این پسر آقای توکلی؟ ولی اون که گفته بود هیچ بچه‌ای نداره و اصلاً ازدواج نکرده! تعجبم باعث شد تا سوالم رو به زبون بیارم.
- مگه آقای توکلی بچه داشتن؟
- بله!
چشمانم گشاد شدند و پوزخندی بر لبانم‌ نشست.
- پس دروغ گفته بود!
مرد جوان اخمی کرد و در یک قدمی من قرار گرفت.
- چی گفتی؟
انگار این زبان لعنتی من نمی‌خواست آرام بنشیند تا من بدون دردسر زندگی کنم. سرم را پایین انداختم، از گفته‌ام پشیمان بودم.
- ببخشید، منظوری نداشتم! با اجازه!
از کنارش رد شدم که صدایم زد.
- بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,015
پسندها
12,739
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
در آن لحظه کلمه‌ای به نام اعتماد در فرهنگ لغت ذهن من یافت نمی‌شد، گویی این روح این مرد جوان به روح من گره خورده است و هر جا می‌رود، مرا هم باالاجبار با خود می‌برد‌.
سوار ماشین او شدم. از کرده خودم پشیمون بودم، ولی غرور لعنتی من جلوی عذرخواهی‌ام را گرفت.
- خونه‌اتون‌ کجاست؟
با شنیدن صداش از فکر و خیال در اومدم.
- چی؟
- گفتم خونه‌ات کجاست؟
- مزاحم شما نمیشم.
- وقتی اون جوری به عکس بابا خیره شده بودی و گفتی اون زن نداشت چه برسه به بچه، یعنی بابا رو می‌شناسی...اونایی‌ که بابا رو می‌شناسند حتی اگه دشمن ما هم باشند، باز هم روی چشم ما بچه‌هاش جا دارند...حالا بگو تا برسونمت‌.
- طرفای‌ هفده‌ شهریور‌.
- باشه...قبلاً با بابا می‌رفتیم اونجا و ساندویچ می‌خوردیم، تو می‌دونستی خونه بابا اونجا بوده؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,015
پسندها
12,739
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
نمی‌دونم چرا می‌خواستم با این پسر که هیچ نشانه‌ای از اون پیرمرد جوان در وجودش نبود، لج کنم، شاید نبود اعتماد و ترس از باطن آدما!
- نه دوست دارم بدونم عموت کیه که بهت درباره من گفته... نه دوست دارم بدونم تو اون به اصطلاح وصیت‌نامه چه چیزی نوشته شده. دلیل اومدنم به مسجد فقط یه جور احساس دین بوده، پس دیگه لازم نمی‌دونم سر راهم سبز بشید!
دیدم آب دهانش را به زور قورت داد، ولی صدایی از این قدرت نشنیدم. دستانش را دور فرمان فشرد، صدایش آرام بود و باصلابت، جوری حرف زد که انگار چیزی نشنیده بود.
- شماره‌ات رو دارم، آدرس خونه رو هم دارم. از خیلی چیزها خبر دارم... من دنبال کسی راه نمیفتم مگه اینکه اون فرد به کمک نیاز داشته باشه.
چشمانم را تو کاسه چشم چرخاندم.
- الآن من به کمک نیاز دارم؟ تو اصلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,015
پسندها
12,739
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
نمی‌دانم چرا ولی نمی‌دانستم جلوی زبانم را بگیرم و حرفی نزنم.
- الان خواستی نشون بدی مردی؟
دلم می‌گفت سکوت کنم ولی عقلم آلارم خطر می‌داد و آن لحظه تمام نامردی‌های عالم را در دلم گنجاند. بدون اینکه مهلتی برای دفاع بدهم، از آن موقعیت دور شدم، دور نمی‌شدم ولی انگار دور بودم. دلم در آن‌جا گیر کرده بود و من فقط با عقلم راه می‌‌رفتم. غرق بودم در تمام بی‌کسی‌های اجباری‌ام که مجبور بودم دردش را با خودم حمل کنم. پیاده‌روی در خیابان‌های شلوغ مشهد حس و حالی دارد که قابل توصیف نیست، ولی به شرط آن که درد دنیا در دلت خانه نکرده باشد و حسی برای نفس کشیدن داشته باشی! من نایی برای دم و بازدم نداشتم، آرزو می‌کردم که ای‌کاش تمام شود این زندگی و من نباشم تا شاید زندگی بقیه از نفس نحس من راحت باشد.
- کاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,015
پسندها
12,739
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
بعد از مدت‌ها پارت بذاریم. اولین پست سال ۱۴۰۳
***********************************

- چه انگشتر عجیبی! آدم‌هایی که عقیده‌ خاصی دارند، انگشتر با سنگ‌های بخصوص می‌اندازند. سنگ فیروزه مال آدم‌‌هایی است که دنبال ریا هستند. تو هم... .
نفس پر حرصش رو با شتاب بیرون فرستاد. سرش رو چندبار تکون داد.
- چرا فکر میکنی من دنبال ریا هستم؟ اصلا به من یاد ندادند معنی این لغت رو! من می‌خوام بهت کمک کنم، چون وظیفه دارم انجام بدم.
- دقیقا کدوم وظیفه؟ چرا تو باید وظیفه داشته باشی که به من کمک کنی؟ مدال افتخار بهت میدن؟ میشه این وظیفه رو بدی به کسی که ازت کمک میخواد، نه من! تو مرد خدایی، من شیطان رجیم.
حوصله شنیدن حرفاش رو نداشتم. فکر کرده من مثل اون دخترایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,015
پسندها
12,739
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
یا غریب الغربا...مگه میشه همسایه‌اش باشی و اسمی ازش نبری؟!
***

پا تند کردم تا سریع‌تر برسم به جایی که بتونه به من کمک کنه. حتی وقتی یادش میوفتم، راحت‌تر نفس میکشم کاش زودتر به دادم می‌رسید تا نخواسته باشم دست به دامن بقیه بشم.
آنقدر تو افکارم غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدم جلوی باب‌الجواد. وقتی بچه بودم، مامانم همیشه می‌گفت (( هر وقت با امام رضا کار داشتی، به جوادش‌ قسمش بده، آقا جوادش‌ رو خیلی دوست داره...روی تو رو زمین نمی‌اندازد.))
به سمت قسمت امانات‌ رفتم تا چادر رنگی قرض بگیرم و بتونم برم داخل. چادر سورمه‌ای که گل‌های سفید ریزی آن را تزئین کرده بود را به سر کردم و بعد از بازرسی وارد حرم شدم. به رسم ادب و برای گرفتن اذن ورود رو به گنبد سرم را خم کردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا