"او"
نسیمی در حوالی موهایش آنان را از بیحالی در آورد و به رقص وا داشت " او" تبسمی کرد و شال به رنگ شب خود را به نرمی جلو کشید لب گزید و عینکش را از روی میز برداشت شیشه ی گرد عینک خوش فرمش او را به یاد هری پاتر می انداخت و عجیب با زدن آن عینک احساس میکرد بیش از پیش اطراف خود را درک میکند! وسایل خود را که از پیش کنار گذاشته بود در درون ساک مشکی رنگش قرار داده و مقابل آیینه ایستاد مانتوی خاکستری رنگش را دستی کشید و یادآوری خاطرات مادرش بغض گلویش را چنگ انداخت و بی رحمانه قصد ویران کردنش را داشت اما " او" نفسش را در سینه به اسارت گرفت و ثانیه ای چشمانش را بست سپس آن هنگام که آرام گرفت چشمانش را گشود و ساکش را در دست گرفت پاهای خود را به فرمان گرفت و مقابل در ایستاد آن در با دیواره های قهوه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.