متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

همگانی داستانک کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 82
  • بازدیدها 23,102
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,201
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #11
داستان اول: ما مرده ایم؟

بند کیفش را روی کولش انداخت و با دست دیگرش، دسته ی کاغذ هایی را که قرار بود برای تحقیقاتش پر کند، محکم در آغوش گرفت. از دور می توانست چند راننده ی تاکسی را ببیند که در کنار یکدیگر جمع شده و در انتظار رسیدن مسافر، برای گذراندن زمان با یکدیگر مشغول صحبت اند.
سینه اش را صاف کرد و قدم هایش را تند. نمی دانست که چقدر ممکن است که آن راننده ها تمایل به جواب دادن پاسخ های نسبتا عجیبش داشته باشند. ولی با این حال، باز هم به راهش ادامه داد. عزمش را جزم کرده بود که به پاسخی که می خواست برسد.
یکی از راننده ها که او را دیده بود، گمان کرد که مسافر است و با صدای بلندی رو به او گفت:
-هی پسر، سوار آخرین تاکسی شو تا رانندش بیاد.
یوکا لبخندی زد و با قدم های سریع تری، خودش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,201
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #12
اینجا داستانک های کوتاهی که از کاربران عزیز نوشته شده قرار می گیرند.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,201
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #13
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفت. مدتها بود می خواست برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر برود. در رستوران محل دنجی را انتخاب کرد، چون می خواست از این فرصت استفاده کند تا غذایی بخورد و برای آن سفر برنامه ریزی کند،فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش داد. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه نوت بوکش را باز کرد که صدایی از پشت سر او را متوجه خود کرد:
- عمو... میشه کمی پول به من بدی؟
- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست.
- فقط اونقدری که بتونم نون بخرم
- باشه برات می خرم
صندوق پست الکترونیکی اش پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بود. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که درگذشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #14
نویسنده: Deniz1978

بوی عطر وانیلیش جلو تر از پسرک خودی نشان داد
مثل هميشه بعد از گذاشتن فنجان قهوه روی میز بدون اینکه حتی میلیمتری سرش را یالابیاورد و نیم نگاهی به من بياندازد کمی مکث کرد خواست برگردد که صدایش کردم به طرفم برگشت اما نگاه هرگز برایم جالب بود حرکاتش
مطمعن نبودم از منی ک همسن مادرش بودم خجالت بکشد
+بله چیزی دیک ای نیاز دارین خانوم؟
_ممنون همه چیز عالیه فقط یک سوالی ذهنم رو مشغول کرده
با صدایی آرام تر بفرماییدی را هجی میکند ادبش ستودنی است
مگر چند ساله است به سختی میشود به او بیست ساله گفت
_متوجه میشم هیچوقت مستقیم به من نگاه نمیکنی
بااینکه میبینم با همه مشتری های کافه صمیمی هستی
بزرگو کوچیکم نداره
اما نسبت به من انگار ی سدی داری
پیش من همیشه ساکتی غمگینی جوری ک عذاب وجدان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Deniz78

ISET1

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
3,776
پسندها
14,495
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
  • #15
عیب عروس خانم
اين يه داستان خواندني و زيبا از احمد شاملوست

جواني مي خواست زن بگيرد به پيرزني سفارش کرد تا براي او دختري پيدا کند. پيرزن به جستجو پرداخت، دختري را پيدا کرد و به جوان معرفي کرد و گفت اين دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگي فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنيده ام قد او کوتاه است پيرزن گفت:اتفاقا اين صفت بسيار خوبي است، زيرا لباس هاي خانم ارزان تر تمام مي شود جوان گفت: شنيده ام زبانش هم لکنت دارد
پيرزن گفت: اين هم ديگر نعمتي است زيرا مي دانيد که عيب بزرگ زن ها پر حرفي است اما اين دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفي نمي کند و سرت را به درد نمي آورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,835
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • #16
دو نفر از اهالى خراسان ، با هم به سفر رفتند، يكى از آنها ضعيف بود و هر دو شب ، يكبار غذا مى خورد، ديگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد، از قضاى روزگار در كنار شهرى به اتهام اينكه جاسوسى دشمن هستند، دستگير شدند، و هر دو را در خانه اى زندانى نمودند، و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند، بعد از دو هفته معلوم شد كه جاسوس ‍ نيستند و بى گناهند. در را گشودند، ديدند قوى مرده ، ولى ضعيف زنده مانده است ، مردم در اين مورد تعجب نمودند كه چرا قوى مرده است ؟!
طبيب فرزانه اى به آنها گفت : اگر ضعيف مى مرد باعث تعجب بود، زيرا مرگ قوى از اين رو بود كه پرخور بود، و در اين چهارده روز، طاقت بى غذايى نياورد و مرد، ولى آن ضعيف كم خور بود، مطابق عادت خود صبر كرد و سلامت ماند.
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,835
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • #17
فرشته


به ياد اولين خاطره اي که از او در ذهنم نقش بسته مي افتم. صورتش مثل ماه مي درخشيد و با چشمهاي سياهش خيره به من نگاه مي کرد.شبيه يک فرشته بود اگر چه آن زمان هنوز معني فرشته را نمي فهميدم. من نيز نگاهش کردم و خنديدم و بعد، مثل تشنه اي که به آب رسيده باشد صورتم را غرق بوسه کرد. و امروز من به او خيره شده ام و صورتش را براي آخرين بار مي بوسم. باز هم به ياد خاطرات گذشته مي افتم و در حالي که اشک ميريزم پارچه سفيد را به روي صورتش ميکشم. همگي دعا مي کنيم و سپس خاک بر رويش ميريزيم”از خاک آفريده شده ايم و به خاک باز خواهيم گشت” و حالا ميفهمم که فرشته يعني “مادر”.
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,835
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • #18
معجزه خنده


پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد. پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي! پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,835
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • #19
نژاد پرست


اين شعر كانديد شعر سال ۲۰۰۵ اثر يك پسر سياه پوست وقتي به دنيا امدم سياه بودم وقتي بزرگتر شدم بازهم سياه بودم وقتي جلو افتاب ميرم باز هم سياهم وقتي ميترسم هم سياهم وقتي سردمه سياهم وقتي مريضم باز هم سياهم وقتي هم كه بميرم باز سياه خواهم بود تو اي دوست سفيدمن وقتي به دنيا امدي صورتي بودي وقتي بزرگتر شدي سفيد شدي وقتي جلو افتاب ميري قرمز ميشي وقتي ميترسي زرد ميشي وقتي مريضي سبز ميشي وقتي هم كه بميري خاكستري ميشي وتو به من ميگي رنگين پوست ؟
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,835
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • #20
دسته گل


روزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته ی زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم برنمی‌داشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه پیرمرد از جا برخاست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گلها شده ای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال‌تر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می‌رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمردی به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار قبری نزدیک در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا