- ارسالیها
- 2,611
- پسندها
- 44,201
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 33
- نویسنده موضوع
- #11
داستان اول: ما مرده ایم؟
بند کیفش را روی کولش انداخت و با دست دیگرش، دسته ی کاغذ هایی را که قرار بود برای تحقیقاتش پر کند، محکم در آغوش گرفت. از دور می توانست چند راننده ی تاکسی را ببیند که در کنار یکدیگر جمع شده و در انتظار رسیدن مسافر، برای گذراندن زمان با یکدیگر مشغول صحبت اند.
سینه اش را صاف کرد و قدم هایش را تند. نمی دانست که چقدر ممکن است که آن راننده ها تمایل به جواب دادن پاسخ های نسبتا عجیبش داشته باشند. ولی با این حال، باز هم به راهش ادامه داد. عزمش را جزم کرده بود که به پاسخی که می خواست برسد.
یکی از راننده ها که او را دیده بود، گمان کرد که مسافر است و با صدای بلندی رو به او گفت:
-هی پسر، سوار آخرین تاکسی شو تا رانندش بیاد.
یوکا لبخندی زد و با قدم های سریع تری، خودش را به...
بند کیفش را روی کولش انداخت و با دست دیگرش، دسته ی کاغذ هایی را که قرار بود برای تحقیقاتش پر کند، محکم در آغوش گرفت. از دور می توانست چند راننده ی تاکسی را ببیند که در کنار یکدیگر جمع شده و در انتظار رسیدن مسافر، برای گذراندن زمان با یکدیگر مشغول صحبت اند.
سینه اش را صاف کرد و قدم هایش را تند. نمی دانست که چقدر ممکن است که آن راننده ها تمایل به جواب دادن پاسخ های نسبتا عجیبش داشته باشند. ولی با این حال، باز هم به راهش ادامه داد. عزمش را جزم کرده بود که به پاسخی که می خواست برسد.
یکی از راننده ها که او را دیده بود، گمان کرد که مسافر است و با صدای بلندی رو به او گفت:
-هی پسر، سوار آخرین تاکسی شو تا رانندش بیاد.
یوکا لبخندی زد و با قدم های سریع تری، خودش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.