• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ملعب مرگ | ماه زرین کاربر انجمن یک رمان

Altinay*

مدیر آزمایشی تالار تاریخ + هنرمند انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
15/7/21
ارسالی‌ها
880
پسندها
6,578
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
ملعب مرگ
نام نویسنده:
ماه زرین
ژانر رمان:
#پلیسی #مافیایی
°•به‌نام خداوند اراده‌ها•°
کد رمان: ۴۵۲۲
ناظر: Mobina.yahyazade Mobina.yahyazade


خلاصه:
دلشکسته از جبر آدمیان خود را از گندابی که بدان دچار شده رهایی می‌بخشد؛ لیک مدارکی وجود دارد که سند نابودی عده‌ای سودجو محسوب می‌شود و این کنارگی را پوچ می‌کند.
پانیذ بی‌خبر از دست‌های پشت پرده به دنبال تنها ناجی خویش است که قول داده او را از دست افراد بزهکار که انسانیت را خشکانده‌اند نجات دهد.
ولی حال شخص‌سوم داستان ناپدید شده...! کسانی معتقدند که مرده و بعضی میگویند به دنبال انتقامی‌ست بس دلخراش.

--------------
*ملعب: معلب به معنای بازی و بازیچه شدن می‌باشد و ملعب مرگ معنی، بازیچه‌ی مرگ را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Altinay*

*chista*

مدیر بازنشسته‌ی کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/20
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,446
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
سطح
21
 
  • #2
716201_775237f76b190a238a3357cd57afa8ab.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

**قوانین جامع تایپ رمان**

** نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران **

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

" چگونه رمان خود را در انجمن قرار دهیم؟ "

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *chista*

Altinay*

مدیر آزمایشی تالار تاریخ + هنرمند انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
15/7/21
ارسالی‌ها
880
پسندها
6,578
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
کافی است زمان مرگت را بدانی، آن وقت است که حتی زیبایی خوردن یک لیوان آب را از دست نمی دهی.​
 
آخرین ویرایش
امضا : Altinay*

Altinay*

مدیر آزمایشی تالار تاریخ + هنرمند انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
15/7/21
ارسالی‌ها
880
پسندها
6,578
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
سخنی از نویسنده:
سلام دوستان، این رمان اولین تجربه‌ی من توی ژانر مافیایی و پلیسیه! پس اگه کم و کاستی بود ببخشید... .
این رمان به دو تا جلد تقسیم می‌شه:
1) ملعب‌مرگ
2) ...
امیدوارم که لذت ببرید، یاحق:)


***
همین‌که وارد حیاط خانه شد در را محکم بست. نفس‌نفس‌زنان بخاطر دویدن زیادش، محکم کوله‌پشتی قهوه‌ای رنگ کهنه‌اش را در بغل گرفت. همین‌طور که کیف در بغلش بود آرام بر روی در به طرف پایین سُر خورد و در آخر همان‌جا نشست.
هنوز آثار ترس و هیجان در رفتار و صورتش معلوم بود!
گمان می‌کرد افراد زبر و زرنگ ارژنگ‌خان او را گم کرده‌اند، اما... .
ارژنگ زرنگ‌تر از چیزی بود که نشان می‌داد!
دستی به صورتش کشید. نفس عمیق دیگری کشید و به آرامی بلند شد. حال باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Altinay*

Altinay*

مدیر آزمایشی تالار تاریخ + هنرمند انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
15/7/21
ارسالی‌ها
880
پسندها
6,578
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
«سه ماه پیش»
نفس لرزانش را با شدت فوت کرد و اسلحه‌ی لعنتی را محکم‌تر در میان انگشتان ظریفش و لرزانش گرفت. طبق آموزش‌هایی که دیده بود حالت بدنی خود را حفظ کرد و ایستاد. یک چشمش را بست و با چشم دیگر دقیق به هدف خیره شد. برخلاف ذهن پر هیاهو او آنجا را سکوتی وحشتناک فراگرفته بود. سکوتی که حاصل بار لحظات پر استرسی بود که او و آنها به دوش می‌کشیدند.
قلب وامانده‌ش مانند اسبی که بی‌وقفه چند روز را دویده میکوبید و میکوبید و میکوبید!
دور، دور آخر بود و اگر باخت می‌داد مطمئن بود که فردا همین ساعت ختمش تمام شده و در زیر فشار شب اول قبر به سر خواهد برد و یا شاید حتی بدتر از آن؟!
صدای تیر‌های که پشت یکدیگر پرتاب میشدند اعصاب اوی بی اعصاب را مختل میکردند و حواسش را پرت!
حال سر و صدا بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Altinay*

Altinay*

مدیر آزمایشی تالار تاریخ + هنرمند انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
15/7/21
ارسالی‌ها
880
پسندها
6,578
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
- کجا؟
چشمانش را روی هم فشرد و لبش را گزید تا اتفاقی حرفی نزند که بد برایش تمام شود. با تاخییر سر دردناک و سنگین شده‌اش را چرخاند و به او خیره شد. زبانی بر روی لبان خشک و ترک خورده‌اش کشید.
- کجا دارم برم؟ میرم بیرون حالم خوب نیست.
شکمش را خاراند و قدمی به سویش برداشت و دهان باز کرد تا چیزی بگوید.
- آقای دکتر تبریک میگم بهتون واقعا داشتن یه همچین آدمی باعث افتخاره.
دهانش باز نشده بسته شد و نگاهی تیزناک به دخترک انداخت و انگار میخواست بگویید وای به حالت دست از پا خطا کنی.
- ممنون از شما قربان، بله البته که باعث افتخاره.
و در ادامه حرفش دستش را در دست مرد گذاشت و فشرد. با رفتنش دوباره به دختر خیره شد.
- فکر نکن ولت میکنم؛ میری بیرون اما وای به حالت، پانیذ وای به حالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Altinay*

Altinay*

مدیر آزمایشی تالار تاریخ + هنرمند انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
15/7/21
ارسالی‌ها
880
پسندها
6,578
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
نالان پایش را تکان داد و چشمانش را به یکدیگر فشرد تا شاید هم توانست کمی بخوابد. نمیدانست چقدر گذشته بود؛ یک دقیقه یک ساعت یا... .
با صدای تیکی چشمان خمار و خواب‌آلودش را باز کرد و از پنجره به بیرون نگاه کرد. ماهان درحالی که ارژنگ تلوتلو خوران را راه می‌برد ریموت را زده بود و درب را گشوده بود. در را برایش باز کرد زیرا گمان نمی‌کرد که بتواند با آن سنگینی که حمل می‌کرد در را هم نیز بتواند باز کند. نفس نفس زنان خود و ارژنگ را به داخل کشید و نالان گفت.
- وای خدا لعنتش کنه کم خودش سنگین این زهرماری رو هم میخوره بدتره دیگه.
لبخند زورکی زد و چیزی نگفت. راستش نه آوایی داشت و نه جانی که بخواهد چیزی بگوید. او را روی صندلی تک نفره انداخت و در را بست و نفس زنان از بین دو صندلی خودش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Altinay*

Altinay*

مدیر آزمایشی تالار تاریخ + هنرمند انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
15/7/21
ارسالی‌ها
880
پسندها
6,578
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
ارژنگ پانیذ را رها کرد و همراه با کاظم و آن‌دو مرد از سهیل و پانیذ فاصله گرفتند. همین‌که ارژنگ و دارودسته‌اش از دید پانیذ پنهان شدند پانیذ روی دو زانو نشست. سهیل فوری به طرفش آمد.
- چ...چی‌شد آبجی، حالت خوبه؟
خدا بگم چیکارکنه این عموت و که فقط خون به‌دل تو می‌کنه!
پانیذ با بغض بی‌آنکه جواب سهیل را بدهد به‌او خیره شد و چنگی به قلبش زد.
- می‌تونی منو ببری سمت ماشینا؟
نمی‌خوام تا لحظه‌ای که اینجاییم بین این محوطه و این آدما باشم.
پسرک تندتند سری تکان داد و سوییچ لیموزیین ارژنگ‌خان را از جیب شلوار جین مشکی‌اش بیرون آورد. پانیذ بلند شد و دنبال سهیل به‌راه افتاد در راه هرازگاهی افرادی که پانیذ را می‌شناختند به پانیذ برای بردش تبریک می‌گفتند. از راه‌پله‌های سفید زمین پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Altinay*

Altinay*

مدیر آزمایشی تالار تاریخ + هنرمند انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
15/7/21
ارسالی‌ها
880
پسندها
6,578
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
بدون اینکه سوییچ را بردارد در را بست و با کلید زاپاس در را قفل کرد و با نگاهی کوتاه از ماشین دور شد و در تاریکی پارکینگ گم‌شد. پانیذ با صدای بستن در به‌خود آمد. ماشین حال مثل کُرسی‌های گرم و نرم وسط زمستان هنگامی که برف می‌بارید شده بود.
برف؟!
اصلا از کِی بود که برف بازی کرده بود؟
بازی نکرده بود اما تا دلش بخواهد دنیا پانیذ را اسباب‌بازی کرده بود. غم در گلویش مثل سرطان ریشه کرده بود. غم از دوری عزیزانش، غم مرگ عزیزانش و در آخر درد تنهایی‌اش. اصلا انگار همه‌چیز دست‌به‌دست همه داده بودند که پانیذ را که مثل جنین درخود جمع شده بود را نابود کنند! بقولی همه دنیا کمر به مرگ او بسته بودند.
پانیذ موهای شب رنگش را از جلوی چشمانش کنار زد و بلند خندید!
در همان حالتی که دراز کشیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Altinay*

Altinay*

مدیر آزمایشی تالار تاریخ + هنرمند انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
15/7/21
ارسالی‌ها
880
پسندها
6,578
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
همانطور که هق می‌زد با غم و درد نالید:
- اگه به‌کسی بگم نمی‌گن خودت خواستی؟ نمی‌گن تا دختر کرم نریزه پسر طرفش نمی‌ره؟
باچه رویی وقتی مُردم به بابام بگم؟
زجه‌زد و نفرین کرد، هق‌زد و به سینه‌اش کوبید، آن‌قدر گفت و گریه کرد که بی‌حال شد. آروم دراز کشید و بینی‌اش را بالا کشید. دوباره چشمه‌های کوچکی بر روی کویر خشک و غمناک صورتش روان شد.
آروم و بابغض با خود حرف می‌زد. اصلا نمی‌دانست چه‌شد و چطور ناصر بی‌آبرویش کرده بود!
به که می‌گفت که باور کند؟ نه دوستی داشت و نه خواهری!
پوزخندی زد و با خود گفت:
- تنها دوستم سهیله، به‌اون بگم؟
پانیذ خسته بود. هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روحی. مطمئن بود خود خدا هم دلش برایش می‌سوزد ولی کاری از دستش برنمی‌آید. به این فکر می‌کرد که...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Altinay*

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا