• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هوا همیشه ابری نیست | ه.حسینی کابر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع haniehsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 1,941
  • کاربران تگ شده هیچ

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
41
پسندها
233
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
با چند تقه‌ای وارد اتاق شدم.
ـ دیر کردی
سعی کردم لبخند بزنم.
«گاهی باید فقط ادامه داد»
ـ کارم یکم طول کشید
ویلچر اش رو به روی پنجره های زیادی بود که رو به باغ پشتی‌ عمارت بود.
ـ می‌دونستی این اولین مهمونی من بعد از دوران کودکی‌ام که عزیزانم رو از دست دادم؟
من نمی‌دانستم ولی جوابی برای این سوال هم نداشتم برای همین فقط سری تکان دادم، درست بود که نمی‌دید ولی حداقل من جواب اش را داده بودم.
ویلچر‌ اش را چرخاند و گفت:
ـ جواب ندادی م...

خب؟
ساکت شده بود و خیره‌ی من مانده بود.
ـ آقا؟
جوابم انگار سکوت بود!
ـ آقا؟ چیزی شده؟
سری تکان داد و گفت:
ـ نه فقط... تو مهمونی از کنارم جایی نمیری
مگر من کجا را داشتم که با دیدن شلوغی مهمانی فرار کنم؟ اصلا حرف اش برایم جالب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
41
پسندها
233
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
زنان و مردان بسیار شیک پوش و باکلاس دور تا دور سالن اصلی عمارت ایستاده بودند.
ـ یک کف مرتب به افتخار این عروس و داماد عاشق بزنید
و همه به یک باره دست زدند،خیلی آرام و شیک .
صدای تق تق کفش های زن عموی زرتشت حتی با وجود آهنگ توجه همه را جلب کرده بود، از این مدل کفش های بیست سی سانتی متری بود که از دور به همه می‌گفت« من مارک هستم».
به ما دو نفر که رسید، با لبخند کنار من ایستاد و آرام گفت:
_ دنبالم بیا
چشمی آرام و زیر لب گفتم و به دنبال او راه افتادیم.
به سمت میز پر از غذا می‌رفت و من از همان دور دسرهایی‌ را که درست کرده بودم دیدم.
ـ خانم...
سریع ایستاد و با لبخندی عصبی گفت:
ـ دختره‌ی کارگر یکم نمی‌تونی درست رفتار کنی؟ گفتم حق نداری امشب بگی خانم، گفتم یا نگفتم؟
سرم را از خجالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
41
پسندها
233
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
ـ زرتشت؟
صدای زنانه‌ای بود که در آن ذوقی آشکارا توجه همه را به خودش جلب می‌کرد.
نگاه خیره ای به دختری که لباس قرمز بسیار جلب توجه آمیز، پوشیده بود نگاه کردم.
ـ سلماز؟
و به سمت دختر حرکت کرد، انگار که ویلچر زرتشت را فردی نامرئی به سمت آن دختر لباس قرمز حرکت دهد. هر لحظه برایم عجیب‌تر می‌شد!
ویلچر‌ی که خودش هم حرکت می‌کرد؟ و یا این دخترک که باعث شد زرتشت دست از پا گم کند!
وقتی به هم نزدیک شدند مفصل هم را بغل کردند و بعد هم روبوسی!
چشم‌هایم گرد شده بود. دخترعمویش خب فامیل بودند و باهم بزرگ شده بودند اما این دختر که بود؟!
ناگهان به یک حقیقت آشکار پی بردم. من فقط برایش نقش یک کلفت را داشتم نه بیشتر اما انگار هوا برم داشته بود!
دور تا دور اش را زن عمو و دخترعمو زرتشت به همراه چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
41
پسندها
233
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
دوباره وارد مهمانی عیانی که برای ما گرفته بودند، شدم.
گاهی باید همه را رها کرد
تا فهمید
بودنش برای کسی مهم است
یا خیر
ـ معلوم هست کجایی؟
به سمت صدا برگشتم، خانم رضایی بود!
ـ یکم هوای تازه لازم داشتم
ـ باید به من بگی کجا میری، زرتشت منتظرته‌
انگار نوری کم سو به دلم راه پیدا کرد.
ـ آقا کجاست؟
خانم رضایی با دست به جایی که همه می‌رقصیدند اشاره کرد.
ـ برو پیش شوهرت
سری تکان دادم و به سمتی که اشاره کرده بود رفتم.
آن دخترک لباس قرمز پوش با شادی می‌رقصید و زرتشت کنار او... برای او دست می‌زد!
همیشه حرف ها نیست که آدم را به آتش می‌کشد، گاهی بعضی کارها... آتش که سهل است!
آدم را می کشد.
گوشه‌ای ایستادم و به زرتشت که در عالم دیگری بود نگاه کردم.
ـ زوج خوبی هستن نه؟
بدون نگاه کردن به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
41
پسندها
233
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
با حس گرما بر روی صورتم از جا سریع برخاستم.
زرتشت بود که انگار صورتم را نوازش می‌کرد.
ـ چرا از مهمونی فرار کردی؟
سرم را پایین انداختم تا به چشم‌هایی که خیره بر دیگریست نگاهم نیفتد.
ـ چ...چون خسته شدم
ـ و کی بهت اجازه داد بیای اتاقم؟
متعجب از حرف‌اش از روی تخت بلند شدم و کنار ‌اش ایستادم.
ـ ببخشید اصلا حواسم نبود
ـ ببخشید نشد جواب من
ـ هیچکی...خودم
و ناگهان فریاد کشید:
ـ تو غلط می‌کردی خودت اومدی
ترسیدم، روانی بود؟! که یک لحظه آرام و لحظه دیگر عصبانی می‌شد؟یا منتظر تا من این جواب را بگویم خودش را تخلیه کند؟
ـ اومدم می‌بینم رو تخت مرده تو اصلا حق نداشتی تو مهمونی از کنارم تکون بخوری بعد با چه جرئتی برای خودت این ور و اون ور رفتی؟ آخرم اومدی اتاق من؟ هان؟
داد می‌کشید و صدایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
41
پسندها
233
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
برای آن که‌ بفهمم واقعا این چمدان‌ها به اتاق زرتشت برده می‌شود یا نه، به سمت آنها رفتم و به آرامی دو چمدان نسبتا کوچک را برداشتم. در این حین قلبم به تپش افتاده بود و در درونم با خود زمزمه می‌کردم که اتاق دیگری را بگوید و اتاق زرتشت را نگوید اما انگار سر اش در گوشی بود.
برای همین پیش دستی کردم و خودم گفتم:
ـ این اتاقه خانم؟
ـ نه
و دو اتاق جلوتر را نشان دادم و گفتم:
ـ پس اون اتاقه؟
ـ نه چقدر پرویی ساکت باش
و دوباره سر در گوشی برد، خدا می‌دانست که حال چقدر می‌خواستم چمدان‌ها را همین جا رها کنم و به ناکجا آباد بروم.
ـ این اتاقه در بزن
ـ چشم
تقه‌ای به در زدم که انگار از قضا منتظر بود و صدا را شنید.
ـ بیا تو
سرم را پایین انداختم و در را باز کردم.
ـ چمدون‌ها رو گذاشتی سریع برو بگو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
41
پسندها
233
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
راه بین عمارت و دبیرستان را اصلا متوجه نشدم که چگونه و چه طور رسیدم و در اتاق بر روی تخت خواب بودم.
ـ پاشو لامپ و خاموش کن
صدای متین بود.
از روی تخت بدون حرفی بلند شدم و لامپ کنار تخت را خاموش کردم.
انگار اعتماد به نفسی که برای مقابله با متین داشتم از بین رفته بود!
دوباره بر روی تخت دراز کشیدم و با خود امروز را مرور کردم. اول اش همه چیز بسیار شگفت انگیز شروع شد و آخر اش احساسات من بود که بازیچه دست زرتشت شده بود. نمی‌دانم از چندتا کلمه چگونه فکرهای دخترانه به سرم زده بود ولی...آه.
کم کم چشمانم گرم شد و با فکر و خیال های امروز خوابم برد.
«سه هفته بعد»
ـ زینب حسینی؟
ـ بله؟
ـ بیا پای تخت
چشم آرامی گفتم و از جای برخاستم. زنگ ریاضی، زنگ من بود حتی اگر حال هیچ کس را روی کره‌ی زمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
41
پسندها
233
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
به محض اینکه وارد دفتر مدیر شدم به سمت تلفن پر کشیدم. نمی‌دانم من را چه شده بود. در اوج تنفر و حس خ**یا*نت باز هم روزنه ‌ای امید و دل خوشی به این مرد داشتم.
ـ سلام
ـ کجا بودی؟
در دل گفتم:« جواب سلام واجبه‌ها». اما فقط در دل بود.
ـ مدرسه
ـ چرا تو این سه هفته عمارت نیومدی؟ با اجازه کی سرکار نمیای؟ پرو شدی پول میگیری و کار نمی کنی؟
فکر می‌کنم فراموشی داشت؟ خودش گفته بود که تا وقتی زنگ نزده است به عمارت نروم و در این حین سه هفته هیچ پولی برای من واریز نشده بود اما جایز ندانستم‌ که برایش اینقدر واضح توضیح بدهم
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا