• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رمان این کتاب را به صاحبش برگردانید | ژاله صفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ژاله صفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 87
  • بازدیدها 7,012
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
فرید اون‌قدر محو صحبت‌های اون دو نفر بود که اصلاً متوجه رفتنم نشد. حسن، جلوتر از پله‌های زیرزمین پایین رفت. چهارتا پله داشت. صدای جیرجیر در نشون می‌داد که مدت‌هاست روغن‌کاری نشده. یه سوئیت کامل و مجهز بود. کف اتاق موکت شده بود. دیوارها با چوب روکش شده بود. اون‌قدر شیک بود که بتونه شایسته‌ی یکی از بازمانده‌های قاجار باشه. دوتا شمعدون لاله با پایه‌های برنجی که شاید سن و سالش از مادربزرگ هم بیشتر بود، روی طاقچه خودنمایی می‌کرد. من عاشق وسایل قدیمی و عتیقه بودم. پرده‌ی مخمل سورمه‌ای روی پنجره‌ای که به پشت باغ باز می‌شد، آویزون بود. حسن گفت:
- مادربزرگ همیشه کنار این پنجره می‌نشست و بیرون رو تماشا می‌کرد. یه وقتا هم که سرحال بود، بعضی از قصه‌های شاهنامه رو برام تعریف می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
تنها کسی که سعید رو درک می‌کرد و حرف‌هاش رو می‌فهمید، صدف، دوست صمیمیم بود. پدر صدف از اون کله‌گنده‌های معروف بود که همه‌ جا نفوذ داشت
از همین طریق، چندبار به سعید برای خروج از مرز و رد کردن آدم‌هایی که سعید اسمشون رو می‌داد کمک کرد. چند بار بهم گفت، «این‌قدر به جون این بیچاره نق نزن، بذار رو کاراش متمرکز باشه. حالا کمکش نمی‌کنی، لاقل سنگ جلو پاش نباش!» صدف راست می‌گفت. منو سعید از نظر فکری خیلی با هم فرق داشتیم؛ ولی این نباید بینمون فاصله می‌انداخت و عشقمون رو کم‌رنگ می‌کرد. صدف خیلی عاقل و باسیاست بود. وقتی تو رابطه‌م با سعید به بن‌بست می‌رسیدم، همیشه اون بود که راه جلو پام می‌ذاشت و آرومم می‌کرد.
فرید که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم، شده بود نفر سوم زندگیم. اول سعید، بعد صدف، آخر همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
به آینه‌ی روبه‌روم نگاه کردم. فردا تولد چهل سالگیم بود؛ اما شکسته‌تر از سنم به نظر میومدم. کنار چشمام چند خط ریز افتاده بود. موهام رو از روی صورتم کنار زدم و از پشت با کش محکم بستم. این‌طوری پوست کنار چشمم کشیده می‌شد و اون خط‌های ریز محو می‌شدن. چشم‌هامم کشیده‌تر می‌شد و بیشتر به اجداد ترکمنم شبیه می‌شدم. روزی که اولین تولدم رو با سعید جشن گرفتم، همین‌طور موهام رو دم اسبی کرده بودم. اون روز مامان برام یه جشن مفصل گرفت و همه‌ی دوستام رو دعوت کرد. تولد هجده سالگیم بود. غیر از غرغر بابا به خاطر اومدن فرید و سعید به این مهمونی، همه چیز خوب و عالی پیش رفت. اون شب خیلی به همه خوش گذشت. حتی بابا که با اخم وارد مجلس شد، کم‌کم دوتا مهمون یالغوزش رو گردن گرفت و یخش آب شد. تا جایی که یه دور کامل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
چند روزی بود که آقای سماواتی، پدر سعید رو گرفته بودن و تو زندان بود. تازه چند ماه از آزادیش گذشته بود؛ ولی چون به دستورات و قوانین تن نمی‌داد دوباره بعد از مدتی بازداشت می‌شد. سعید از خونه زده بود بیرون. مرتب جاش رو عوض می‌کرد. می‌دونست که دنبال اون هم هستن و مورد پیگرد قرار گرفته. دیگه باید می‌رفت. شاید حکم سعید سنگین‌تر از پدرش هم بود. صدف دنبال کارهای سعید بود. اون می‌گفت هر طور شده باید سعید رو از کشور خارج کنم. «هرطور شده» رو جوری می‌گفت که حسودیم می‌شد. این آخریا این‌قدر با هم در ارتباط بودن که باعث صمیمیت بیشترشون شده بود. یه رابطه‌ی دوستانه‌ی عمیق؛ ولی صدف دختر متعهدی بود. متعهد به دوستی، به رفاقت به این‌که هیچ‌وقت به دوست صمیمی خودش نارو نزنه. من بهش اطمینان کامل داشتم. از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
یه لحظه یه نفر رو دیدم که از پله‌های زیرزمین تند و تیز رفت پایین. قوزی که روی پشتش داشت، آدم رو یاد گوژپشت نوتردام می‌انداخت. کوتاه بود از نظر جثه، مثل حسن؛ ولی خمیده و پیر بنظر می‌اومد. یه لحظه ترس برم داشت، چون یه جوری از پله‌ها رفت پایین که انگار داشت فرار می‌کرد. صدام رو آوردم پایین و یواش از شریفه پرسیدم:
- کسی تو زیرزمینه؟
شریفه با تردید پرسید:
- چطور؟
- به نظرم یه نفر از پله‌ها رفت پایین.
- نه خانم‌جان! درحال‌حاضر کسی به جز من و حسن خانه نیست.
- اما من خودم... دیدم!
نکنه جن بود؟ شاید دچار توهم شده بودم. مگه می‌شه کسی تو خونه باشه و شریفه خبر نداشته باشه؟ پس یا اون داشت دروغ می‌گفت یا من رسماً یه جن رو اونم تو روز روشن زیارت کرده بودم. از این‌که اسیر حس ماجراجوم شده بودم و با فرید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
بعد از اون اتفاق، چند بار صدف رو دیدم. خیلی با هم صحبت می‌کردیم. اون هم به خاطر سعید ناراحت بود و دچار عذاب وجدان شده بود. گفت باعثش من بودم، گفت خیلی برای فرستادن سعید عجله کردم، گفت اون رابطی رو که قرار بود سعید رو بسپره به قاچاقچی تا از مرز خارجش کنه خوب نمی‌شناخته و در کارش سهل‌انگاری کرده. خیلی چیزا گفت. من نمی‌دونستم کی تو این ماجرا مقصره. سعید، پدرش، صدف یا... . اما دیگه چه اهمیتی داشت؟ در ماتمی فرو رفته بودم که هیچ حرفی و عذری مرحم دردم نبود. اصلاً با پیدا شدن مقصر اصلی مگه سعید زنده می‌شد؟ یه زندگی در اوج جوانی به نقطه‌ی پایان رسیده بود. هیچ‌کس هم جواب‌گو نبود. پدر سعید همچنان در زندان بود و این اتفاق تلخ رو به همراه حکم بیست سال زندانش یک‌جا بهش اعلام کردن. نمی‌دونم چی بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
اتابک سرش رو پایین انداخته بود. شاید از این‌که توان مقابله با رحمت رو نداشت، خجالت کشیده بود. حسن خودش رو مقصر می‌دونست. با بغض گفت:
- ببخشید دایی!
اتابک زیر لب با صدایی که از شدت بغض دورگه شده بود ،گفت:
- مهم نیست، بذار ببره. جمله به جمله‌شو حفظم. می‌خوام چی‌کار؟ بابات راست میگه. این ماجرا برای کی اهمیت داره؟ گیرم که حرف‌های مباشر آقاجان دروغ باشه و خلافش ثابت بشه، قراره چه اتفاقی بیوفته؟
بعد عکس ایوان و آفرین رو از جیبش درآورد و پوزخند زد.
- اینو جا گذاشت، به همینم راضیَم!
چشم از عکس برنمی‌داشت.
***
آقاجان سراسیمه از در وارد شد و گفت:
- متفقین دارن به تهران نزدیک می‌شن. شمال و جنوب کم بود، دارن به سمت شهرها هم پیشروی می‌کنن!
تا چشمش افتاد به من، با اخم پرسید:
- تو از کجا پیدات شد؟ با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
داشتم فکر می‌کردم کاش همون‌طور که من امروز از مرگ نجات پیدا کردم، یه نفر هم پیدا می‌شد آفرین بیچاره رو از این ازدواج اجباری نجات می‌داد.
مباشر آقاجان با چاپلوسی و زبون‌بازی قاپ بابام رو دزدیده بود و پسرش رو داشت به خانواده‌ی وثوق‌الدوله قالب می‌کرد. ناگفته نماند که اون فقط یه مباشر ساده نبود. مردک چنان با چرب‌زبونی و چاپلوسی خودش رو تو کمپ انگلیسی‌ها جا کرده بود که یه جورایی ستون پنجم آقاجان به حساب می‌اومد و آقاجان که هر لحظه منتظر بود که عذر اون رو هم بخوان و مجبورش کنن از نمایندگی مجلس استعفا بده رو در جریان امور قرار می‌داد.
آفرین وارد شانزده سال شده بود و آقاجان می‌گفت تا دیر نشده باید ازدواج کنه. آفرین هیچ علاقه‌ای به پسر مباشر نداشت؛ ولی روش نمی‌شد بگه. چند بار به خانوم‌جون گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
شریفه، جزو اون دسته از آدم‌هایی بود که تحت هر شرایطی از دنیای ساده و بی‌ریایی که برای خودش ساخته بود، بیرون نمی‌اومد و آدم‌ها رو همون‌طور که بودن دوست داشت، شریفه، دایی خسرو رو دوست داشت. همون‌طور که دایی اتابک رو و همون‌طور که ملک‌سیما رو. زنی که ظاهراً از خانواده‌ی روستایی و بی‌غل و غشی اومده و غرور و تکبر اصیل زاده‌هایی که باهاشون وصلت کرده بود رو نداشت؛ اما این‌که چطور همچین دختری با خانواده‌ی وثوق‌الدوله، بازماندگان طایفه‌ی قاجار وصلت کرده، در هاله‌ای از ابهام بود. به نظر می‌اومد رحمت بعد از ازدواجش با شریفه از دنیای پر زرق و برق و لوکس و تجملاتی خانواده فاصله گرفته و در دریای محبت و لطف شریفه غرق بود و سیراب از عشق خالص این دختر روستایی به آرامش رسیده بود و داشت مزه‌ی زندگی واقعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
از آسایشگاه بیرون اومدم. با حالی که دست خودم نبود، یادمه موهای بلندم رو که از زیر مقنعه بیرون زده بود، مشت کردم و این‌قدر کشیدم که مغز سرم درد گرفت. مثل دیوونه‌ها به زمین و زمان فحش می‌دادم، جیغ می‌زدم. اشک‌هام بند نمی‌اومد. دنیایی که برای خودم تو همون چند ساعت ساخته بودم رو سرم خراب شده بود. کسی حالم رو نمی‌فهمید، همه فکر می‌کردن دیوونه‌م. مردم نگاهم می‌کردن و با تعجب از کنارم رد می‌شدن. فرید ترسیده بود. دنبالم دوید و صدام زد برگشتم و با نفرت بهش گفتم:
- دنبالم راه نیفتی ها. می‌خوام تنها باشم، برو پی کارت فرید!
فرید سر جاش میخکوب شد. فقط نگاهم کرد. نمی‌دونم چرا این‌قدر ازش طلبکار بودم. یه جوری رفتار می‌کردم انگار مقصر همه‌ی این اتفاق‌ها فرید بوده. چیزی که بیش‌تر لجم رو در میاورد، کوتاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا