- تاریخ ثبتنام
- 28/1/20
- ارسالیها
- 281
- پسندها
- 2,013
- امتیازها
- 11,813
- مدالها
- 9
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #11
فرید اونقدر محو صحبتهای اون دو نفر بود که اصلاً متوجه رفتنم نشد. حسن، جلوتر از پلههای زیرزمین پایین رفت. چهارتا پله داشت. صدای جیرجیر در نشون میداد که مدتهاست روغنکاری نشده. یه سوئیت کامل و مجهز بود. کف اتاق موکت شده بود. دیوارها با چوب روکش شده بود. اونقدر شیک بود که بتونه شایستهی یکی از بازماندههای قاجار باشه. دوتا شمعدون لاله با پایههای برنجی که شاید سن و سالش از مادربزرگ هم بیشتر بود، روی طاقچه خودنمایی میکرد. من عاشق وسایل قدیمی و عتیقه بودم. پردهی مخمل سورمهای روی پنجرهای که به پشت باغ باز میشد، آویزون بود. حسن گفت:
- مادربزرگ همیشه کنار این پنجره مینشست و بیرون رو تماشا میکرد. یه وقتا هم که سرحال بود، بعضی از قصههای شاهنامه رو برام تعریف میکرد...
- مادربزرگ همیشه کنار این پنجره مینشست و بیرون رو تماشا میکرد. یه وقتا هم که سرحال بود، بعضی از قصههای شاهنامه رو برام تعریف میکرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر