• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رمان این کتاب را به صاحبش برگردانید | ژاله صفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ژاله صفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 87
  • بازدیدها 6,970
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,012
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
هیچ‌وقت قیافه‌ی اتابک رو وقتی به استقبال‌مون اومد فراموش نمی‌کنم. یه ذوق عجیبی تو چشم‌هاش بود.
- بیاین بچه‌ها! بیان که به موقع رسیدین! کتی هم تازه رسیده!
اون‌قدر غرق در افکار دیگه بود که پاک یادش رفت من و فرید تازه چند روزه که با هم آشتی کردیم یا شاید خواسته بود اون چند ماه جدایی ما رو از ذهنش پاک کنه و درباره‌ش حرف نزنه. در هر صورت اون یه معلم بود و ادب و نزاکت رو بهتر از دیگران رعایت می‌کرد. خیلی زود شریفه و رحمت جلو اومدن و ما رو به ساختمون اصلی راهنمایی کردن. فرید دوباره با تمام وجود محو معماری سالن پذیرایی شد. ملک‌سیما و خسرو هم رسماً دعوت شده بودن تا بیان و کتایون رو ببینن. کتایون از روی صندلی که در کنار خسرو نشسته بود بلند شد و مقابلمون ایستاد. تا به حال زنی به این زیبایی ندیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,012
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
پشت در وُلگا ایستاده بود، با صورتی که در عین زیبایی شکسته و غمگین به نظر می‌رسید. چهره‌ای که با یک نگاه می‌شد فهمید پشت این خطوط ریز و درشتی که صورت زیباش رو احاطه کرده، داستان‌های غمگین و شاد زیادی وجود داره که برای من هیچ کدوم به اندازه‌ی داستان عاشقانه‌ی کاتیا و اتابک شنیدنی نبود.
ولگا ظاهراً چند سالی از مَلک‌سیما بزرگ‌تر به نظر می‌رسید. حدود هشتاد، شایدم کمتر؛ اما سراپا و سالم. اتابک با قدم‌های ریز و تند به طرفش رفت و خوش‌آمد گفت.
ولگا داشت با خسرو خوش و بش می‌کرد. با دیدن اتابک یه جمله‌ای به روسی گفت که شاید معنیش میشد خدا رو شکر که هنوز زنده‌ای یا یه همچین چیزی چون اتابک بلافاصله به فارسی جواب داد:
- من و تو تقریباً هم‌‌سنیم، هر چی بگی به خودت برمی‌گرده!
بعد هم‌دیگه رو چنان در آغوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,012
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
اتابک صندلیش رو چرخوند به طرف درخت‌های نارنجی که حالا با شنیدن بوی بهار شکوفه کرده بودن و زیبایی‌شون رو به رخ می‌کشیدن. بعد با افسوس گفت:
- و پایان قصه!
صورتش رو طوری برگردونده بود که نمی‌شد تغییرات خطوط چهر‌ه‌شو با گفتن این جمله دید. ولگا گفت:
- شوهرش از افسرای روس بود. یک سال بعد از ازدواجشون توی جنگ کشته شد. کاتی از اولم راضی به ازدواج با اون افسر نبود. ماما همیشه می‌گفت، «این افسرها با ارتش ازدواج می‌کنن نه با شما. از من بشنوین و هیچ‌وقت با ارتشی جماعت زیر یک سقف نرین، به خصوص الان که جنگه و به فرداشون هم امیدی نیست.» اما اون مرد دست‌ بردار نبود... .
ولگا به کتایون نگاه کرد و آه کشید.
- سماجت پدرت باعث شد اونها خیلی زود ازدواج کنن. وقتی توی جنگ کشته شد تازه معنی حرف‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,012
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
اتابک ۱۸۰ درجه چرخید و در واقع به جمع ملحق شد. از دیدن صورت بر افروختش فهمیدم که با حرف‌های ولگا موافق نیست و در عین حال دوست نداره به این بحث ادامه بده. فقط به شوخی گفت:
- ولگا‌جان! به نظرم کاتیا اشتباه می‌کرد نه من!٫. کاتیا عاشق یه آدمی شده بود که لااقل به لحاظ ظاهر باعث زیر سؤال رفتن عقل و شعورش میشد. آدم ناقص‌الخلقه‌ای که معلوم نبود باهاش آینده‌ای می‌تونه داشته باشه.
اتابک به سرتاپای خودش اشاره کرد.
- با من؟ یعنی من می‌شدم شوهر زیباترین دختر لهستانی که به عمرم دیده بودم؟
اتابک دستش رو زد به کمرش و ایستاد، یه چرخ زد و دوباره خودش رو با دست نشون داد.
- یه بار دیگه درست نگام کن تا بفهمی از چه غیرممکنی داری حرف می‌زنی. بهت قول میدم اگه اون تصادف باعث مرگ کاتیا نشده بود، الان این حرف رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,012
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #85
اتابک درحالی‌که سعی داشت خودش رو کنترل کنه، با صورت برافروخته و قامتی خمیده‌تر از قبل، از جاش بلند شد و آروم‌آروم از پله‌های زیرزمین پایین رفت. شاید احتیاج داشت چند دقیقه‌ای با خودش خلوت کنه یا شاید حالش خوب نبود. نیم ساعتی گذشت تا غذا آماده شد. یه میز بزرگ چوبی منبت‌کاری شده که ساخت دست‌های ماهر رحمت بود وسط پذیرایی آماده‌ی سرو غذا شده بود. رحمت سن زیادی نداشت؛ ولی در کارش استاد بود. بعضی روزها توی همون کارگاه کوچیکش به شاگرداش آموزش نجاری می‌داد و به نظر میومد از این کار خیلی لذت می‌بره. روی میز پر بود از غذاهای خوش عطر و بوی شمالی. وسط میز هم یه بره‌ی درسته‌ که به افتخار اومدن کتایون و ولگا کباب شده بود، قرار داشت!
سر میز چند دقیقه‌ای صبر کردیم تا بالأخره اتابک به ما ملحق شد. به کندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,012
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #86
- دو ماه بعد از به دنیا اومدن تو، اتابک از دنیا رفت. با این‌که از آشنایی من با این خانواده، خصوصاً اتابک بیشتر از یک سال نمی‌گذشت؛ اما هنوز هم با گذشت نزدیک به شونزده ‌سال، گاهی اوقات به شدت دلم براش تنگ میشه و فقدانش رو احساس می‌کنم.
- اما چی شد که ارتباط تو و بابا با بقیه‌شون قطع شد؟
- رحمت و خانواده‌ش از اون خونه رفتن. حسن برای تحصیل رفت اروپا، شریفه و رحمت هم بعد از دو‌_سه سال طاقت نیاوردن و اونا هم از ایران رفتن. با ملک‌سیما و خسرو هم اون‌قدر صمیمی نبودیم که باهاشون ارتباط داشته باشیم، برای همین شاید نزدیک ده‌ سالی هست که از هیچ‌ کدومشون خبر ندارم. بعدش هم که درگیر تو بودیم و حسابی سرمون رو گرم کردی، طوری که نفهمیدیم کی و چه ‌جوری شونزده‌ سال گذشت!
آوا اشک تو چشم‌هاش جمع شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ANAM CARA

مدیر ارشد بازنشسته + کاربر قابل احترام
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
13/1/21
ارسالی‌ها
2,053
پسندها
26,333
امتیازها
51,373
مدال‌ها
43
سن
20
سطح
32
 
  • #87
1016209_88edb7ba422eea7b14f25976ae21fd5e.jpg
 
امضا : ANAM CARA

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,138
پسندها
42,569
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • مدیر
  • #88
پایان رمان.jpg
 
امضا : Kalŏn
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا