آغازِ شب را دوست دارم
دست در دست که میآیید
آرام آرام مرا که اندک اندک فرا میگیرید
و بالا میبرید.
کمی بمان ای دوست
اندکی بیاسای
بر پهلوان من
چون دو بال پرستو
بیارام…
حریرِ هردوتان گرم است
اما نی باید که صبور باشد
و سونات را روشنی بخشد
بر من که چون معمایی زیبا مینشینید
گویی معنایی برهنه خواهد شد
اما نمیتواند رسید
پیش روی کلمات انتظار نخواهد کشید
و مرا چون آستانی بر خواهد گزید.
آنِ شعر را دوست دارم
تصاویر پنهانش را، بی ماهِ بلاغت:
پابرهنه که میروی
قافیه با کلام دیگر نمیآمیزد
و وزن در ذروۀ کشف میشکند
از شبِ پیش تو، اندک کفایتم میکند
تا از بوستانم بیرون شوم به سوی ذاتم – دیگریام.
بوستانی از آنم نیست در درون
و هرچه از تو هست، تویی؛
و هرچه از تو سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.