• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فرزند ابلیس | فاطمه شکرانیان (ویدا) کاربر انجمن یک‌ رمان

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
لیلیث با شنیدن صدا، سرش را بالا گرفت و با تعجب درون آینه را نگاه کرد؛ اما چیزی ندید. فکر کرد توهم زده که باز آن صدا گفت:
- لیلیث! من خیلی ضعیف شدم...نمی‌تونم خودم رو نشون بدم. باید سریع حرفم رو بزنم و برم! خواهش می‌کنم با دقت بهم گوش بده!
لیلیث اخمی کرد و گفت:
- تو کی هستی؟!
آن صدا با عجز ادامه داد:
- من لونا هستم...یه فرشته که خیلی ضعیف شده. اگه همین‌طوری پیش بره، همه‌ی آدم‌های روی زمین تبدیل به شیطان میشن و ابلیس یه قیامت بر علیه فرشته‌ها برپا می‌کنه. اون درمورد پاداش بهتون دروغ گفته! اون داره نیرو جمع می‌کنه تا ما فرشته‌ها رو از بین ببره و همه جا رو تبدیل به جهنم کنه.
لیلیث از سر جایش بلند شد و به آینه نزدیک شد. با تردید گفت:
- خب...چرا این‌ها رو به من میگی؟
زن با خستگی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
نگاه لیلیث به سمت فیلیپ چرخید. پس این خاطرات فیلیپ بود! اما پیدا کردن آن شخص چه ربطی به این خاطرات داشت؟ چرا یک نفر که عاشق لیلیث بود و لیلیث او را خیلی می‌شناخت، باید در خاطرات فیلیپ باشد؟ لیلیث فکری به ذهنش رسید و زیر لب گفت:
- نکنه اون شخص فیلیپ هست؟
بعد خندید و گفت:
- آخه برای چی باید خیلی‌ها عاشق فیلیپ باشن؟
دست به سینه به سمت یکی از صندلی‌های کنار کتابخانه رفت و روی آن لم داد. خواست از این طریق نظاره‌گر خاطرات فیلیپ باشد. پسر سیاه‌پوست و عظیم‌الجثه، وارد اتاق شد و به سمت فیلیپ رفت. فیلیپ با دست‌های استخوانی‌اش برگه‌های پاسور را بُر میزد و پوزخندی کنج لب‌های نازکش بود. پسرک سیاه‌پوست روی یکی از صندلی‌های رو‌به‌روی فیلیپ لم داد و چهار تا لیوان شیشه‌ای رو‌به‌روی هر چهار صندلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
لیلیث جیغ زد:
- نه! نمی‌خواد تو رو ببینه!
دو دستِ زن از داخل تابلو بیرون آمد. با خنده ادامه داد:
- یک نفر نظاره‌گر این صحنه هست! بوش رو دارم احساس می‌کنم!
چشم‌‌های لیلیث از تعجب گشاد شد و به عقب رفت. در دلش گفت: «یعنی من رو داره میگه؟!»
زن، که اشکار بود ابلیس است، با فریاد وحشتناکی گفت:
- آره! خودت رو دارم میگم! اینجا هیچی گیرت نمیاد؛ فقط ترس رو دوباره و دوباره می‌چشی!
لیلیث آب دهانش را قورت داد. با ترس عقب‌تر رفت و به قفسه‌های کتاب برخورد کرد. او چه‌طور وجود لیلیث را در خاطرات فیلیپ حس کرده بود؟ فیلیپ سرش را به هر طرف تکان داد، چیزی ندید.
- چی؟ کی داره نگاهمون می‌کنه؟! مسخره‌بازی در نیار و خودت رو نشون بده!
زن قهقه زد. تابلو بازتر شد و ابلیس که به شکل زنی در آمده بود، با صورتی سوخته،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
لیلیث سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
- حتی با خواست خودش عهد بست... .
چند ثانیه بعد، باز هم در آن سیاهی غرق شد و با سرعت نور به سمت زمین پرتاب شد. قلبش ریخت و باز هم جیغ زد. چشم‌هایش را بست و بلند گفت:
- خواهش می‌کنم فقط زود تموم بشه!
چند لحظه بعد با کمر روی زمین پرتاب شد. جیغ زد:
- حس می‌کنم اون بال‌های لعنتیم شکستن!
روی رگ‌های بال‌هایش را مالید و چشم باز کرد. با اولین چیزی که مواجه شد، همان مجسمه‌ی فواره‌شکل در قبرستان «شاین» بود. با تعجب از سر جایش بلند شد و گفت:
- اِ! اینجا که همون‌جاییه که سونیا مرد؛ ولی من چرا اینجا اومدم؟
- نمی‌خوام بکشمش...پشیمون شدم!
با صدای فیلیپ، سرش را برگرداند و به او و ابلیس که رو‌به‌روی دختری بسته به صندلی، ایستاده بودند، خیره شد. دخترکی با موهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
با صدای زنانه‌ای از پشت سرش، چشم‌هایش را باز کرد و برگشت. نوری بسیار عظیم چشم‌هایش را آزار داد و نمی‌توانست به خوبی مکانی که در آن حضور داشت را ببیند. چشمانش را به زور باز نگه داشته بود و دست راستش را به صورت سایه‌بانی بالای چشمانش قرار داد. زیر لب گفت:
- این دیگه کیه؟
صدای چند شخصیتی و وحشت‌ناک ابلیس، در مکان نورانی پخش میشد:
- چرا عهد نمی‌بندی؟! شوهرت تو رو ول کرده! می‌فهمی؟! چرا قصد نداری ازش متنفر بشی؟
صدای زنانه با آرامش خاصی گفت:
- من اون رو به‌خاطر طمع زیادی که داشت و نفرت به خانواده‌ی پدرش، خیلی وقته بخشیدم. قبل از شیطان شدنش زیباترین زندگی رو به من هدیه کرده بود.
صدای ابلیس وحشتناک‌تر شد:
- چه‌طور جرعت می‌کنی ببخشیش؟! زنیکه‌ی احمق! به خاطر تو من دارم قدرت‌هام رو از دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
سپس به سمت در فلزی و داغان اتاق رفت. درش را باز کرد و نفسش را بیرون داد. با خوش‌حالی گفت:
- قراره دوباره عادی بشم!
خواست یک قدم بردارد، که با صدای مرموزی در اطرافش، سر جایش خشکش زد.
- صبر کن لیلیث!
صدای یک مرد بود. لیلیث با تردید پشت سرش را نگاه کرد و کسی را ندید؛ چشمش را به سمت چپ چرخاند و راهروی باریک و تاریک را از نظر گذراند اما کسی نبود. شانه بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت:
- توهم‌زدنِ من هم به این اتفاق‌های مزخرف اضافه شد!
سپس نفسش را بیرون داد و در را قفل کرد؛ کلید زنگ‌زده‌‌ی آهنی را برداشت و به سمت پلکانِ خاک‌آلود رفت. نگاهی به کفش اسپورت مشکی‌اش انداخت و خواست یک پله عقب برود که باز آن صدا را شنید.
- از کجا می‌دونی که اونها واقعاً خاطرات فیلیپ بودن؟
صدای مَردی جدی و خشک، از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
دوستان این چند روز من مریض احوال هستم و نمی‌تونم زیاد پارت بذارم. انشالله بهتر که شدم جبران می‌کنم و با کلی پارت میام :)

در فکر فرو رفت. با خود گفت: «یعنی چی؟ چه‌طور امکان داره؟! من درست شنیدم؛ مطمئنم همون اسم بود.» مرد خطاب به دختر گفت:
- شاید خیابونی هست که تازه ساخته شده.
لیلیث سری تکان داد و گفت:
- از جی‌پی‌اس استفاده کنید؛ اگه خیابونی باشه که تازه ساخته شده، حتماً آدرسش اونجا هست.
مرد خندید و چین و چروک‌های صورتش را به نمایش گذاشت. به آرامی گفت:
- دخترم من زیاد توی این چیزها وارد نیستم؛ تلفنم رو میدم و خودت کارِت رو راه بنداز.
لیلیث تشکر کرد و تلفن‌همراه هوشمند و کوچک را از مرد گرفت. پس از ورود به برنامه‌ی «GPS» اسم خیابان مالین را وارد کرد. کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
به سمت پیرمرد برگشت و با لبخند گفت:
- خیلی ممنون!
اما پیرمرد نشنید. لیلیث سرش را برگرداند و دست‌هایش را در جیب‌های شلوارش فرو کرد. کمی اضطراب داشت و با فشار دادن انگشتان دست چپش دور اسکناس‌ها، سعی می‌کرد اضطرابش را کم کند. آن مرد شِنل‌پوش، پشت میز گرد چوبی و در کَم‌نورترین نقطه‌ی کافه نشسته بود. جوری کلاه شنلش را روی سرش داده بود که صورتش پیدا نبود. بلندی شنلش تمام پاها و بدنش را پوشانده و روی زمین کشیده شده بود.
دست‌هایش از آستین گشاد شنل بیرون بود و هر از گاهی لیوان کوچک شیشه‌ای را بلند می‌کرد؛ اما جالب اینجا بود که حتی دست‌هایش را نیز با دست‌کش سیاه پوشانده بود. لیلیث هر قدم که به او نزدیک‌تر میشد، بیشتر می‌ترسید. مرد شنل‌پوش جوری نشسته بود که سمت چپ بدنش را می‌توانست به دیوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
اما هیچ‌کس به دادش نرسید. هر لحظه تنش خسته‌تر میشد و پلک‌هایش سنگین‌تر. صدای ضربان‌های سریع قلبش را با تمام وجود حس می‌کرد؛ بی‌وقفه در دلش فریاد می‌کشید و به بدنش برای حرکت التماس می‌کرد. شاید دویست و چندتایی جنازه پرتاب شد تا اینکه با سقوط آخرین جنازه روی کوه جنازه‌ها، صدای ارٌه‌برقی قطع شد. صورت و بدن همه‌ی آدم‌های درون کافه و حتی لیلیث، پر از خون شده بود. لیلیث به سختی آب دهانش را قورت داد و به زور به صحنه خیره شد.
ارتفاع کوهِ جنازه‌ها تا سقف فقط چند سانتی‌متر فاصله داشت. بی‌چاره این‌همه آدمی که مرده بودند! تن خُشک لیلیث در اسارت ترس، نگرانی و وحشت بود. چندی نگذشت که پاهای شخصی زنده از درون شکاف سقف خارج شد و تن آشنای زنی با ارّه‌برقی، روی جنازه‌ها پدیدار شد. آن زن کسی نبود جز زنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
چشم چرخاند و به پیرمردی که با شلوار جین و لباس آستین کوتاه آبی‌اش، از اینجا به آنجا می‌رفت و تِی می‌کشید، نگاه کرد. پیرمرد با صدای خسته‌اش گفت:
- پدر و مادرت ناراحت میشن اگه بفهمن تا این ساعت کافه بودی.
لیلیث با لبخندی تلخ به تِی که از زیر صندلی‌ها می‌گذشت خیره شد. به آرامی گفت:
- پدر و مادر ندارم.
پیرمرد ایستاد. دستی به کمر زد و کش و قوسی به آن داد. تِی را به میز تکیه داد و با ناراحتی گفت:
- متأسفم.
کمی نگذشت که باز ادامه داد:
- با کی زندگی می‌کنی؟
لیلیث لبخندی تصنعی زد:
- تنهام.
پیرمرد ابرو بالا انداخت و تِی را برداشت. به سمت پشت میز رفت تا تِی را سر جایش بگذارد.
- پس اقوامت چی میشن؟ چرا با اونها زندگی نمی‌کنی؟
لیلیث تک‌خنده‌ای کرد. اقوامش از او متنفر بودند! عمه‌ها و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا