- ارسالیها
- 260
- پسندها
- 8,313
- امتیازها
- 24,013
- مدالها
- 11
- سن
- 19
- نویسنده موضوع
- #31
نفسهای زن خیلی سرد بودند و پوست لیلیث با هر نفسی که به صورتش میخورد، یخ میزد. دستهایش مثل همیشه از استرس عرق کرده بودند و حس میکرد هر لحظه قرار است تیک عصبیاش به سراغش بیاید.
لبش را گزید و گفت:
- چهطوری باید به اون خیابون برم؟
زن دست دیگرش را روی شانهی راست لیلیث نشاند و صورتش چنان به او نزدیک شد که بدنهی چوبی چاقو به گونههایش برخورد کرد. انگار آن زن همقدش بود. به آرامی دهان باز کرد و گفت:
- یکی از این چاقوها رو بیرون بکش.
لیلیث یک قدم عقب رفت. اگر دستهای زن از روی شانههایش کنار میرفتند، میتوانست با استرس کمتری کارش را بکند. دست راستش را لرزان بالا آورد. آب دهانش را برای هزارمین بار قورت داد و با تماس دستش با بدنهی چوبی و زِبر چاقو، نفس در سینهاش حبس شد.
انگشتانش را...
لبش را گزید و گفت:
- چهطوری باید به اون خیابون برم؟
زن دست دیگرش را روی شانهی راست لیلیث نشاند و صورتش چنان به او نزدیک شد که بدنهی چوبی چاقو به گونههایش برخورد کرد. انگار آن زن همقدش بود. به آرامی دهان باز کرد و گفت:
- یکی از این چاقوها رو بیرون بکش.
لیلیث یک قدم عقب رفت. اگر دستهای زن از روی شانههایش کنار میرفتند، میتوانست با استرس کمتری کارش را بکند. دست راستش را لرزان بالا آورد. آب دهانش را برای هزارمین بار قورت داد و با تماس دستش با بدنهی چوبی و زِبر چاقو، نفس در سینهاش حبس شد.
انگشتانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر