معرفی میکنم زودپز...
یه وسیله تخریبی فوق العاده بود...
یه خرده آبشو کم و زیاد میکردی میترکید و نصف خونه رو تخریب میکرد... گوشت و نخود داخلشم میچسبید به سقف
کاش روزی چشمهایمان را باز کنیم
ببینیم همه اینها خواب بوده کابوس بوده
ببینیم افتادیم وسط خانهای قدیمی
و مادر داخل حیاط نشسته و با دستهای مهربانش مشغول درست کردن ترشی ست
و عطرش تمام حیاط را پر کرده....
و برگهای پاییزی و پرتقالهای نارنجی میان حوض فیروزهای شناور است...
و ما با دوچرخه دور تا دور حیاط را گز میکنیم
و بابا از میان ایوان داد میزند نیفتید داخل حوض...
پنجشنبه باشد ما از مدرسه بدو بدو بیاییم
و همه جمع شویم دورهمی خانه مادربزرگ جانمان
ودلهامان خالی شود از هر چه بغض و کینه و خشم هست
و بعد مثل همان روزها زیاد دوست بداریم زیاد بخندیم
و خندههامان برسد تا خود خدا...
خونههای قدیمی همیشه یه حسو حال دیگه دارن
یعنی به نظرم هر چقدرم تو زندگی مدرن غرق شی
بازم این خونههای قدیمی جاشون رو تو دل آدم باز میکنن
حتی اگه شده فقط دلت بخواد یکی دو ساعت تو محیطش بچرخی و نفس بکشی