داستان کودک داستان کودک قلمروی اسب‌های تک‌شاخ | الهام سواری کابر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع الهام.س
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 632
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
4,994
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
ناگهان ملکه بلندشد و بال‌های بزرگ نقره‌ایش رو باز کرد و به هم زد بالای سرموشون به پرواز دراومد و گفت:
- اگه سیرشدید میشه همراه من بیایید؟!
هرسه به یکدیگه نگاه کردند.

***
باهاش رفتند توی اعماق جنگل تا این‌که رسیدند به یک آبشار بزرگ و از کنار آبشار یک راه باریک بود که می‌رسید به اون طرف آبشار، از اونجا رد شدند رسیدند به یک جای دیگه‌ای از جنگل اونجا خیلی رویایی و زیبا بود درخت‌هایی که شکلات‌های رنگارنگ ازش آویزون بود با برگ‌های چیپسی و کلی خوراکی‌های خوشمزه، آذرخش با چشم‌هایی که برق می‌زد، لبخند و آب‌دهانی که دیگه داشت راه می‌افتاد رو به آنیل نگاه کرد که داشت با زبونش لب‌هاش رو لیس می‌زد و آب دهانش رو جمع می‌کرد و اون هم رو به رُزی نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد، داشتند رد می‌شدند و از بوته‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
4,994
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
ناگهان سرش رو برگردوند سمت‌شون و با لبخند گفت:
- می‌خواهید بدونید که چرا اسب‌ها از شما ترسیدند و از دیدنتون تو اینجا ناراحت شدند؟
من که خیلی کنجکاو بودم و مادربزرگم بهم بخشی از داستان ترسناکشون رو تعریف کرده بود رو گفتم:
- آره! من می‌دونم مادربزرگم برام تعریف کرده که آدم‌هایی بد اسب‌های تک‌شاخ رو می‌کشتند تا شاخ‌شون رو به دست بیارن.
رزی صورتش رو جمع کرد و گفت:
- چی؟ تک‌شاخ‌شون به چه دردی می‌خوره مگه؟!
فرشته گفت:
- یک تک‌شاخ باعث شادمانی و زیبایی اون جهان میشه.
و من ادامه دادم:
- اون‌ها با خودشون می‌گفتند«اسب‌های تک‌شاخ بالاخره یک روز می‌میرند» و برای همون شاخ‌شون رو جدا می‌کردند.
فرشته: اما اسب‌های تک‌شاخ سال‌ها که هیچ قرن‌ها زنده می‌مونند و وقتی زنده نباشند شاخ‌شون به هیچ دردی نمی‌خوره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
4,994
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
خندید و با دست‌هاش کوبید روی پاهاش و گفت:
- نگفتی؟!
خودم رو به اون راه زدم انگار منظورش رو متوجه نشدم حواسم رو پرت کردم و به درو دیوار نگاه می‌کردم و گفتم:
- چی...چی نگفتم؟!
یک چشمک سمتم زد و با لبخندی مرموز گفت:
- من‌که می‌دونم پیداش کردین! خب فرشته چی گفت بهتون؟
چشم‌هام چهارتا شد و پرسیدم:
- چی؟ فرشته؟!
به روی خودم نیاوردم و شونه‌هامو به نشانه‌ی نمی‌دونم پروندم و گفتم:
- کدوم فرشته؟
و با انگشت اشاره‌ش زد نوک بینیم و گفت:
- ای شیطون! ملکه‌ی اسب‌ها رو میگم دیگه.
دید چیزی رو نمی‌کنم بلند شد و نفس بلندی کشید و رفت، دیری نشد برگشت تو اتاقم یک دفتر قطور و بزرگ توی دست‌ش اومد نشست کنارم با کنجکاوی پرسیدم:
- اون دیگه چیه مامان‌‌بزرگ؟!
مامان‌بزرگ لبخند زد و دستش رو کشید روی جلد قرمز چرمیش و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
4,994
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
باورم نمیشه یعنی پدربزرگم اون عکس‌ها رو از کجا آورده؟! مامان‌بزرگم ادامه داد:
- پدربزرگت وقتی جوون بوده اونجا رفته و اونجا رو پیدا کرده و دفعه‌ی بعد با دوست‌هاش رفت که ای‌کاش نمی‌رفتیم.
دهانم باز موند و پرسیدم:
- چی؟ نمی‌رفتیم؟ مگه شما هم اونجا رفتین؟!
مامان‌بزرگ خندید و برگه‌‌ها رو تندتر ورق زد و عکس خودشون و دوتا مرد و یک زن دیگه رو نشونم داد، پرسیدم:
- این‌ها دوستاتونند؟
مامان بزرگ آه بلندی کشید و سرش رو به نشانه‌ی تاُسف تکان داد و گفت:
- آره! اون‌ها تعدادی پری و اسب‌های تک‌شاخ رو دزدیدند تا بیارن به دنیای خودشون با این‌کار اسب‌های تک‌شاخ از ما ترسیدند و پری‌ها هم رفتند یک دنیای دیگه و دروازه بسته شد.
با عصبانیت رو به مادربزرگ گفتم:
- من اصلاً نمی‌بخشمتون مادربزرگ شما باعث شدید اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
4,994
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
دست کشیدم روی پوست پر از موهای نرمش اون هم خوشش اومد زدم زیرخنده ناگهان دیدم شیهه کشید و پاهاش رو تا بالای سرم برد بالا و قسمت شکمش و نزدیک پشتش یک تیر بود که از کمان خارج شده بود و خون می‌اومد، ناگهان با صدای مامانم بیدار شدم:
- آذرخش...پسرم داری خواب می‌بینی چیزی نیست.
چشم‌هام رو آروم باز کردم مامانم بالای سرم نشسته بود با لباس خواب و لبخند روی لب‌هاش بود موهام رو از روی پیشونیم می‌زد کنار و نوازشم می‌کرد خواب آلود و با لبخند بهش گفتم:
- خیلی خواب بدی بود اما اولش قشنگ بود توی یک باغ کنار رود بودم که یک اسب تک‌شاخ اومد کنارم داشتم نوازشش می‌کردم که کسی با کمان زخمیش کرد و بعد از خواب پریدم.
مامانش لبخندش عمیق‌تر شد و به حالت نشسته درآمد بغلش کرد و شونه‌اش رو با دستش نوازش می‌کرد. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
4,994
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
آذرخش درحالی‌که داشت با لب‌هاش ور می‌رفت و لوله‌شون می‌کرد ابروهاش رو بالا انداخت و پرسید:
- کدومشون رو بیشتر دوست دارید؟ کدومش قشنگ‌تره؟
مادربزرگ خندید و جواب داد:
- هرکدوم قشنگی خودشون رو دارن و همه‌شون رو دوست دارم.
و یادش میاد که واسه چی پیش مادربزرگ اومده بود روی صندلی چوبی مادربزرگ می‌شینه و میگه:
- مامان بزرگ من یک خواب دیدم.
و خوابش رو برای مادربزرگش بازگو می‌کنه و اون هم بعد این‌که خوابش رو شنید میگه:
- اون اسب تک‌شاخ بابابزرگته و اونجا هم قلمروی اسب‌هاست.
آذرخش با چشم‌های گرد می‌پرسه:
- چرا به شکل اسب تک‌شاخ توی خوابم اومد؟!
مادربزرگ مجبور میشه واقعیت رو به آذرخش بگه دست از تمیزکاری می‌کشه و دستمال رو روی قفسه می‌ذاره و چهار پایه‌ای که زیرپاش بود رو برمیداره میاد کنار آذرخش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
4,994
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
- شما گفتید اون حماقت! کدوم حماقت منظورتونه؟مگه پدربزرگ چیکار کرده؟
مادربزرگ پوفی می‌کشه و عینک‌های دایره‌ای ته استکانیش که یک بند مشکی داشت رو از روی بینیش برمی‌داره و با دستمال گردن کوچیکش که گل‌های ریز قرمز داره عدسی‌هاش رو پاک می‌کنه و دوباره می‌زاره رو چشمش میگه:
- اون دوست داشت یک اسب تک‌شاخ برای پیتر بیاره چون بهش قول داده بود.
آذرخش چشم‌هاش رو ریز می‌کنه و حرف‌های عموش رو به خاطر میاره. عموپیتر مشغول درست کردن وانتش بود و آذرخش هم سوارش شده بود و هروقت عموش می‌گفت:
- استارت بزن.
اون هم سوییچ رو می‌چرخوند و چشمش به اسب تک‌شاخ کوچیکی که جلوی ماشینش آویزون بود می‌افته بهش دست می‌زنه و میگه:
- این به طرز عجیبی واقعی به نظر میاد!
و با دقت نگاه می‌کنه می‌بینه چشم‌هاش بسته‌ست ناگهان با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
4,994
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
مادربزرگ نفس عمیقی می‌کشه و میگه:
- درسته اون‌ها توی دنیای ما زندگی نمی‌کردند، اما ما بخاطر وجودشون دنیای قشنگ‌تر و باشکوه‌تری داشتیم.
آذرخش نفسش رو کلافه پرت می‌کنه بیرون و ابروهاش رو می‌اندازه بابا و از سرجاش بلند میشه، دست‌هاش رو داخل جیبش مشت می‌کنه و درحالی که وول می‌خوره میگه:
- ما نمی‌تونیم نجاتش بدیم؟ یعنی راهی نیست که بتونیم بهش کمک کنیم؟
مادربزرگ دست‌هاش رو داخل هم قلاب می‌کنه و با لبخندی که دوامی نداره جواب میده:
- آه! عزیزم اگه می‌تونستم و میشد بهش کمک می‌کردم اما راهی نیست.
آذرخش سریع جبهه می‌گیره و صورتش رو جمع می‌کنه و مثل گوجه قرمز میشه با فریاد میگه:
- تو دروغ میگی چون تو خیلی وقت پیش رهاش کردی و فراموشش کردی.
با گریه از اتاق می‌دوه و میره بیرون، مادربزرگ سرش رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
4,994
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
پدر شروع می‌کنه به تعریف:
(- خیلی وقت‌های پیش یک پسر کوچولو بود که خیلی هم لجباز بود اون از پدرش می‌خاست تا براش یک تکه از ابرها رو بیاره پایین تا اون بتونه لمسشون کنه، پدر که می‌دونست این کار خیلی سخته و نمی‌تونه انجام بده، به چشم‌های کوچیک و پر از اشتیاق پسرش زُل زد لبخند زد و با ضربه‌ای آروم روی شونه‌اش باشه‌ی بلندی گفت و بلند شد؛ فرداش پسر باصدای پدر از خواب بیدارشد و پدرش از او خواست تا همراهش بیاد هر دو باهم راه افتادن و رفتن داخل جنگل، هرسال همون موقع از روز درست وسط جنگل یک مه غلیظ تنه‌ی درخت‌ها رو در بر می‌گرفت و پدر پسر رو برد اونجا، پسر با دیدن اون صحنه لبخندش عمیق‌تر شد و چشم‌هاش گرد شد ابروهاش رو داد بالا و دوید وسط مه بلند بلند می‌خندید و می‌چرخید می‌گفت:
- پدر تو چطوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا