متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

ترسناک ترین اتفاقی که تا حالا براتون افتاده چی بوده؟

  • نویسنده موضوع I'm.JãS❀
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 1,874
  • کاربران تگ شده هیچ

I'm.JãS❀

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,313
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #1
از اسم تاپیک مشخصه.ترسناکترین چیزی که تا حالا براتون اتفاق افتاده چی
بوده؟در اون موقع چه عکس العملی نشون دادین؟
 
امضا : I'm.JãS❀

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,614
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • #2
وحشتناک ترینش اینه که تنها تو اتاق بودم داشتم مینوشتم اصلا غرق داستان بودما یهویی شوهرم اومد تو خونه نفهمیدم که وقتی صدام کرد جیغ زدم حسابی ترسیده بودم اخه اومده بود بالاسرم اروم صدام میکرد
 
امضا : مهدیه احمدی

I'm.JãS❀

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,313
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #3
:laughting::laughting:
 
امضا : I'm.JãS❀

I'm.JãS❀

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,313
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #4
یه بار با مامانم تو خونه تنهابودیم.داشتیم فیلم ترسناک میدیدم.خونمون یه راهروی باریک داره که اتاق خوابا اونجان.
در اتاق خواب من نیمه باز بود.یه دفعه چند بار بازو بسته شد.مامانم از ترس جیغ کشید
گفت برو ببین چی بود.وقتی در اتاقو باز کردم
هیچی نبود.
 
امضا : I'm.JãS❀

Elena

کاربر انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
363
پسندها
15,129
امتیازها
39,073
مدال‌ها
17
  • #5
عید امسال با چند تا از دوستای من و پدرم کلا خانوادگی و دوستانه رفته بودیم کیش اون یکی خونمون به شب نمی دونم کسی دید یا نه فقط اون جا بود یا نه ولی ماه half blood moon شده بود یعنی نصفه بود ولی قرمز شده بود من و دوستم نشسته بودیم رو صخره های لب ساحل داشتیم راجب اینکه می گن وقتی full blood moon می شه اهریمناا فدرتشون زیاد می شه و اینا حرف می زدیم یهو دیدیم یه دست داره تو اب تکون می خوره جفتمون جیغ کشون پاشدیم در بریم که دیدیم شوت شدیم تو اب (که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه کلی اب شور خوردیم چون دهنمون بااااااااز داشتیم جیغ می کشیدیم)سرمونو که از اب دراوردیم دیدیم پسر دایی منم خیس خیسه آریا و دانیال دوستامون هم هر هر کرکر دارن می خندن که فهمیدیم اینا دستمون انداختن ولی واقعا صحنه وحشتناکی بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

I'm.JãS❀

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,313
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #6
چه وحشتناک!من وقتی تو کرج زلزله اومد خواب بودم.یه لحظه یه صدای وحشتناک شنیدم از خواب پریدم.قلبم اومده بود تو دهنم.ولی دفعه دوم با داداشم نشستیم رو زمین.زیرمون میلرزید.میخندیدیم.
 
امضا : I'm.JãS❀

Elena

کاربر انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
363
پسندها
15,129
امتیازها
39,073
مدال‌ها
17
  • #7
چه وحشتناک!من وقتی تو کرج زلزله اومد خواب بودم.یه لحظه یه صدای وحشتناک شنیدم از خواب پریدم.قلبم اومده بود تو دهنم.ولی دفعه دوم با داداشم نشستیم رو زمین.زیرمون میلرزید.میخندیدیم.
آفرین کار خوبیه یعنی بهترین کاره
 

fatool

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
11
پسندها
195
امتیازها
1,203
  • #8
پدربزرگم فوت کرد....ما شهر خودمون نبودیم و بابام هم باهامون نبود (شهر خودمون بود)مامانم و خاله ام رفتن بیرون...ولی سریع برگشتن ....مامانم اعصابش خرد بود و ناراحت ولی خاله ام عین ابر بهار گریه میکرد:D
با اینکه بابای بابام بود ولی خب خاله هم خیلی ناراحت بود ...میدونستم پدربزرگم مریضه....رفتم جلوی خاله ام و گفتم مُرد ؟؟؟؟سرشو تکون داد...
همون جا بلند بلند زدم زیر گریه ...خییییییلی گریه کردم ....تموم راه که 4-5 ساعت بود رو من گریه کردم ....وقتی هم رسیدیم داشتن خاک روش میریختن:crying:هرکی منو میدید انگار پدربزرگم رو میدید چون بلند بلند گریه میکردن و منو میچلوندن :D
خلاصه خیلی بد بود خیلی خیلی بد
 
امضا : fatool

اشک سرخ

هنرمند انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
783
پسندها
17,070
امتیازها
44,373
مدال‌ها
24
سن
22
  • #9
اینی که میگم ترسناک نیستا به نظر من خیلی هم خنده داره.
شب بود تو جام دراز کشیده بودم بغل بخاری.
رمان ترسناک هم خونده بودم.خخخ
به شعله های بخاری نگاه کردم شبیه جمجمه بود.
یه سری آدم بودن شاید نمیدونم.
قدشون بلند بود یه ردای مشکی هم پوشیده بودن. یه عصا هم دستشون بود.صورتشون معلوم نبود تاریکی بود فقط.
یکیشون تو آشپزخونه یکیشون بغل تلویزیون.یکیشون جلوی در اتاق یکی هم بالا سرم .
و این بود داستان خنده دار من
 

sanam_gh_

مدیر بازنشسته
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,886
پسندها
8,653
امتیازها
33,973
مدال‌ها
20
  • #10
خلاصه:یادمه بچه بودم عروسی فامیل توخونه بودمابچه هام رفتیم توکوچه بازی،منم‌تنها بودم وکنحکاودیدم یه خونه قدیمی بادیوارکوتاع کنارخونه که عروسی بودهست کمی ماسه کناردیوارهم بود منم رفتم روماسع هاهمین که دستم گذاشتم یک دستی مثله گربه مانندباناخن وموهای بلندزشت دست گرفت ومیکشیدمنم همش جیغ میزدم که داداشم به زورتونست منوب سمت خودش بکشونه واونم دستم‌ول کنه،خلاصه داداشم سرگرم دیدزدن‌خونه بود که دیدم پنجره ساختمونه کناررفتم ودوتازن حامله بااخم دارن نگام میکنن ،ایندفعه چشمام بستم داداشم صدازدم وقتی اومدهیچکس نبود!
 
امضا : sanam_gh_
عقب
بالا