• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آواره‌ ویرانی | غزل محمدی نویسنده انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ghazal Mohammadi

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2/4/20
ارسالی‌ها
1,687
پسندها
15,046
امتیازها
39,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
همان صدای دیشب در گوش‌اش رنگ خورد. "سامر جاوید" لحن جدی و آرام مرد حاکی از آن بود. خودش هم با اتفاق دیشب حالش زیاد خوب نیست. دستش را از نرده‌ برداشت. سامر اجازه‌ی برگشت را به او نداد و کنارش ایستاد. ملکا آب دهانش را به سختی پایین فرستاد. نمی‌دانست این گسی زبانش، طعم تلخ در دهانش چیست. از حضور این مرد قد بلند و ناآشناست که یک شبه آشنا شده بود یا از گفتن سوالی که درباره‌ی سیاوش می‌خواست بر لبانش جاری کند اینگونه شده بود‌. سامر سر برگرداند.
- چیزی شده؟ مثل اینکه حالتون خوب نیست.
ملکا دست بر شال‌اش کشید و موهای نامرتب‌اش را زیر آن مرتب کرد.
- می...شه باهم صحبت کنیم؟
سامر نگران از هوای داغی که از دهان ملکا خارج شد و پوست صورتش را نوازش کرد. ابرو بالا انداخت؛ اما نتوانست چیزی بگوید چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ghazal Mohammadi

Ghazal Mohammadi

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2/4/20
ارسالی‌ها
1,687
پسندها
15,046
امتیازها
39,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
نتوانست جمله‌اش را خوب ادا کند. سامر دست به سینه ایستاد.
- دوست دارین چی بشنوین؟ بگم برگشته؟ یا نه؟
ملکا سر بالا گرفت. خونسردی ظاهری و کلام سامر اعصاب خراب او را بیشتر خش انداخت.
- به نظر من کار نداشته باشید. برگشته یا نه؟ نکنه واقعا قاتل پدر و برادرمه که اینجوری گذاشت و رفت؟
سامر از این خشم در نگاه ملکا یک تای ابرواش را بالا انداخت.
- دارید می‌گین قتل! سیاوش مجرم اصلی پرونده‌ی قتل پدر و برادرتونه چرا باید بمونه و چرا باید برگرده؟
ملکا قدمی به جلو گذاشت. تک‌خنده‌ی مسخره‌ای‌ کنج لبش نشاند.
- چرا باید قبل از اینکه پلیس ساعت چهارصبح زنگ خونه رو بزنه فرار کنه؟ حتما یک کاری کرده نه؟ آدمی که ریگی به کفش‌اش نیست فرار رو به موندن ترجیح نمی‌ده!
سامر لبش را با زبان خیس کرد.
- به شوهرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ghazal Mohammadi

Ghazal Mohammadi

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2/4/20
ارسالی‌ها
1,687
پسندها
15,046
امتیازها
39,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
تعادل از دست داد. دستش به لبه‌ی میز بند شد و آرام آرام روی زمين افتاد. سامر خود را به او رساند. جلوی پایش نشست. حال ملکا بد بود. دندان‌هایش نامحسوس برهم می‌خورد. چهره‌اش سرخ و عرق‌های درشتی روی پیشانی‌اش نشسته بود‌.
- می‌تونی بلندشی؟ مثل اینکه سخنرانی خیلی از انرژیت رو کاست.
ملکا پوزخندی زد، دست بر زمین گرفت و بی‌توجه به سرگیجه و ضعف بدنش از روی زمین خاکی خودش را بلند داد.
- یک روزی بهت ثابت می‌کنم. همین سخنران چی از دستش برمیاد.
قدم‌هایش نامیزان بود و سست. دستش را بر دستگیره گذاشته و آن را پایین داد. سامر از پشت سر نگاهش کرد. از عصبانیت و حرص رگ پیشانی‌اش برجسته شده بود. بی‌اراده دست برد و گوشی را از جیبش بیرون کشید. شماره‌ی آخرین نفری که تماس گرفته بود، را شماره گیری کرد. بوق آزاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ghazal Mohammadi

Ghazal Mohammadi

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2/4/20
ارسالی‌ها
1,687
پسندها
15,046
امتیازها
39,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
مرد شانه‌‌ای بالا انداخت و سمت دیگری رفت. مردی که سرپرست گروه بود، چندین بار بر کف دستش کوبید و صدایش را بالا برد.
- باید سریع راه بیفتیم. مسیر طولانی در پیش داریم.
مهدی گوشی را قطع کرد و سمت سیاوش که از جا برخاست گام نهاد. دستش را آرام روی شانه‌ی او گذاشت و کمی فشار به او وارد کرد.
- برادرتون بودن آقا سیاوش! همین طور که انتظار می‌رفت عصبی شدن اول دستور برگشت دادن ولی تهران وضعیت خوبی نداره و گفتن هر خبری شد بهشون اطلاع بدم‌.
سیاوش با غم دست بر جیبش فرو برد. سامر این چهارسال هرکاری برای اثبات بی‌گناهی او کرد؛ اما نتیجه نداد. تمام مدارک و شواهد علیه او بود. سیاوش روی دیدن ملکا را نداشت و خوشحال بود دیشب سامر جلویش را گرفت. اگر الان می‌توانست روی پا راه برود و هنوز نفس بکشد. از خیرگی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ghazal Mohammadi

Ghazal Mohammadi

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2/4/20
ارسالی‌ها
1,687
پسندها
15,046
امتیازها
39,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
ملکا سر به سمت راست که بسیار نزدیک نادر بود چرخاند. با دستمالی که دو لا کرده بود روی چشمان سیاه رنگش کشید.
- نه اوکیم، لطفا ادامه بدین!
نادر نگاهی میان سامر و ملکا رد و بدل کرد. لبخندی کنج لبش نشاند که چینی کنار لبش افتاد.
- لطفا ادامه بدین!
سامر بی‌حوصله دمی از هوا گرفت و ملکا دوباره خودکار را میان دستش فشرد و عصبی نوک آن را بر کاغذ تیکه پاره شده‌ی زیر دستش فشرد. بند بند وجودش درد می‌کرد، آبریزش بینی و خشکی گلو کلافه‌اش کرده بود. به مرد خیره شده بود؛ اما تنها چیزی که مدام یادآوری می‌شد زندگی نکبت بارش بود. زیرلب زمزمه کرد.
- کاش می‌شد سیگار کشید. کاش می‌شد این مرتیکه‌ی وراج رو خفه کنم و کاش می‌دونست من فقط یک معاون تو خالی‌ام و اختیاری ندارم. کاش می‌فهمید مشکلات من بزرگتر از مشکلات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ghazal Mohammadi

Ghazal Mohammadi

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2/4/20
ارسالی‌ها
1,687
پسندها
15,046
امتیازها
39,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
با دست کمی پرده را پس زد. چهارساعت از بد شدن حال ملکا می‌گذشت. بوی تند الکل و آمپول حالش را بد کرده بود. پدرش نیم ساعت پیش رفته بود که همسرش در خانه تنها نباشد. پالتو را روی ساق دستش انداخت. تا آمد پرده را رها کند و برود. تکانی ملکا به خود داد و به شانه چرخید. پتو از رویش کنار رفت و دست سردش زیر سرش رفت. پرستار پرده‌ی قسمت کناری را کشید. نگاهی به او انداخت و دستکش را از دست بیرون کشید.
- تا فردا به هوش نمیاد گفتم که می‌تونین برید.
سری تکان داد، به سمت داخل قدم نهاد. ملکا از سرما خودش را جمع کرد و صورت رنگ پریده‌اش را درون بالشت سفید پنهان کرد. سامر اخم کمرنگی میان پیشانی‌ نشاند، پالتو و کیفش را پایین تخت گذاشت. به سمت او رفت و پتو را تا شانه‌اش بالا کشید. این همان دختر دیشب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ghazal Mohammadi

Ghazal Mohammadi

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2/4/20
ارسالی‌ها
1,687
پسندها
15,046
امتیازها
39,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
ملکا از پهلو چرخیده و به پشت خوابید. زیرچشمان سیاهش، خیس بود. لبانش آرام تکان می‌خورد. ارغوان گوش‌اش را سمت دهان ملکا خم کرد تا بشنود چیزی که انقدر او را آشفته کرده است.
- ماما...ن... .
تا آمد جمله‌ی بعد را بشنود صدای کشیده شدن محکم پرده آمد. ارغوان سر بالا کرد و مهرزاد عصبی دستش را برگردنش کشید. این رفتارهای ارغوان او را عصبی می‌کرد. به طوری که بیخیال خانه‌ی خواهرش شده بود و دنبالش آمده بود‌. با لحن دستوری و جدی‌ای صدایش را بلند کرد‌.
- تا ده دقیقه دیگه پایین باش! می‌ریم خونه این دخترم زنگ بزن به کس و کارش بیاد پیش‌اش بمونه خوشم نمیاد زنم شب خونه نباشه! فهمیدی یا نه؟
ارغوان سر تا پای مهرزاد را از نظر گذراند. از سر و رویش خستگی می‌بارید؛ اما همچنان مثل همیشه محکم، جدی و پر صلابت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ghazal Mohammadi

Ghazal Mohammadi

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2/4/20
ارسالی‌ها
1,687
پسندها
15,046
امتیازها
39,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
ارغوان به سمتش برگشت. از بغض چانه‌اش لرزید. لرزش بدن نحیفش را دید، چشمان غم آلودش را دید. قلب مچاله شده از برداشت و نگاه مسموم همسرش را دید؛ اما نتوانست برای ملکا کاری کند. با دستش مچ‌اش را ماساژ داد.
- حالت خوب نیست. دکتر می‌گفت سو تغذیه گرفتی. بذار امشب رو بمونم ملک!
مهرزاد خیره ارغوان را نگاه کرد. دلش از ملکا چرکین بود. از راه اشتباهی که انتخاب کرد و از پشتی قاتل برادر و پدرش کرد. مهرزاد او را به القاب زشت جلوی بقیه نام می‌برد؛ اما غیرتی شده بود. از اینکه ملکا دوباره پا گیر یکی بدتر از سیاوش شود. ملکا پاهایش را درون شکم جمع کرد.
- برو من خوبم، به شوهرت بگو اگه می‌خواد بره خونه رو بازرسی کنه کلید تو جیب پالتومه! اون مردی که دیشب اومد، سامر بود. برادر سیاوش، سیاوشی وجود نداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ghazal Mohammadi

Ghazal Mohammadi

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2/4/20
ارسالی‌ها
1,687
پسندها
15,046
امتیازها
39,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
- خوش اومدی، دیرکردی من و نادر منتظرت بودیم و درآخر شام رو بدون تو خوردیم عزیزم!
سامر در را آرام بست و دکمه‌ی قرار گرفته روی در را فشرد.
- خوب کاری کردین خوردین، چون زیاد اشتها ندارم.
مسافت کمی تا در اصلی خانه فاصله داشتند. دستانش را بالا برد و ضرب دری روی بازوانش کشید تا کمی گرم شود.
- حواست به غذات نیست. از وقتی برگشتی تهران لب به غذا نمی‌زنی از دست پخت من خوشت نمیاد؟
سامر دستش را درون جیب شلوارش فرو برد. از این محبت‌ها و معذوریت ‌های آذر بی‌اراده معذب می‌شد و نمی‌توانست به پدرش هم چیزی بگوید‌.
- نه؛ اشتها ندارم.
آذر زیر چشمی نگاه سبز رنگش را به او دوخت. از سنش کمی جا افتاده‌تر می‌خورد. دقیقا در تضاد پدرش که اصلا به او نمی‌آمد در دهه‌ی ششم عمرش باشد. با نزدیک شدن به جلوی در، چشمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ghazal Mohammadi

Ghazal Mohammadi

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2/4/20
ارسالی‌ها
1,687
پسندها
15,046
امتیازها
39,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
سامر خود را نباخت. چند قدمی به سمت پذیرایی رفت و نادر پالتو او را روی مبل رها کرد. بر روی مبل سلطنتی نقره‌ای رنگ نشست، پای راستش را روی پای چپش انداخت.
- آره دیشب اگه نبودم الان باید تو مراسم عزاش بودیم جای اینکه باهم حرف بزنیم.
سامر روی اولین مبل تکی نشست. نادر دستش را روی میز گرفت و مشتی مویز برداشت. نگاهش را به او دوخت.
- چرا نجاتش دادی؟ اصلا چرا اونجا بودی؟ پروژه‌ات تموم شد که برگشتی؟
سامر لب بر دندان گرفت. از این خونسردی و لحن بیان پدرش کمی عصبی می‌شد. بنابراین جای جواب دادن به سوال اول و دوم پدرش بحث را عوض کرد‌.
- نه تموم نشده؛ ولی تا یک جا ادامه‌اش دادم و بعدهم دادم دست یک مهندس دیگه! در جریانی که از آدمای تکراری و کارهای تکراری زود خسته می‌شم نه؟ به همون دلیل برگشتم.
چند دانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ghazal Mohammadi
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا