متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دمیستن | مریم سعادتمند کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع MANA SAADATMAND
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 664
  • کاربران تگ شده هیچ

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
با تک زنگ کیارش، در زنگ‌‌زده‌ی کرم رنگ خانه را گشودم. لندکروز مشکی‌اش در کوچه‌ی قدیمی با خانه‌های کهنه‌ای که به راحتی می‌شد از آن فهمید سال‌هاست بازسازی نشده‌اند خودنمایی می‌کرد. چندتا از همسایه‌ها من را که داشتم به سمت ماشین می‌رفتم و در آن را باز می‌کردم‌، خیره شده بودند و نگاهشان بیداد می‌کرد کنجکاو شده‌اند که ربط مرا به این ماشین لوکس بفهمند. بی‌اهمیت سوار شدم و سلام کوتاهی به کیارش که آرنج دست چپش را به پنجره دودی ماشین زده و انگشتانش چانه‌ی کشیده‌اش را در بر گرفته بودند، دادم. نگاه مشکی‌اش را چندثانیه‌ی طولانی مرا از نظر گذراند و بدون حرف فقط سری تکان داد. با همان ژست ماشین را به راه انداخت با حرکت خاصی فرمان را‌ چرخاند‌‌. از کوچه نه‌چندان طولانی خارج شد.مردد نگاهش کردم تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #12
ناسزایی زیر لب گفتم و به سمت ساختمانی که پوشیده از سنگ مر‌مر بود، روانه شدم. روبه‌روی آیفون قرار گرفتم و دکمه شماره نُه را فشردم. نگاهم را به جفت کفش کتونیِ سورمه‌ایم دوختم که در با صدای تیکی باز شد و صدای کلفتی که می‌گفت:« بیا بالا!» در آیفون پیچید. طبق عادت نفسی گرفتم و در قهوه‌ای رنگ را با یک فشار باز کردم. از حیاط بزرگ پر از درخت کاج و گل‌های آلاله، ادریسی‌، رز‌های رنگی و چند گل‌دیگر که آنها را نمی‌شناختم، گذشتم. به مرد میان‌سال و لاغر اندامی که لباس آبی‌رنگ‌ نگهبانی پوشیده لبخندی زدم و به سمت آسانسور رفتم. همان لحظه صدای مرد در گوشم پیچید:
- خانوم محترم؛ آسانسور خراب شده؛ دو ساعت دیگه تعمیر میشه. می‌تونید از پله‌‌ها استفاده کنید.
و با چشمانش به سمت راستم که پله‌ها بود اشاره کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا