متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته مجموعه دلنوشته‌های بُغرنج | نفیسه کاروان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع N.Karevan❀
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 838
  • کاربران تگ شده هیچ

N.Karevan❀

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
598
پسندها
15,450
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #1
~ بسم الله نور ~
عنوان: بُغرنج
نویسنده: نفیسه کاروان
مقدمه:
رنجش که بیشتر شد، بغضش دوام نیاورد، بغرنج شد. ورق زد، صفحه زرد شد؛ دلش پر کشید، لبش تر شد.
دلش لرزید، تنش سرد شد، نفس زد، بغرنج شد!


بُغرنج: پیچیده، در هم
 
امضا : N.Karevan❀

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • #2
•| بسم رب القلم |•
آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
a42826_24585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg

نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
***

قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

N.Karevan❀

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
598
پسندها
15,450
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #3
ورق زد، صفحه زرد شد!
چشم بر هم زد، قلبش پر درد شد.
گلویش خشک و دهانش تلخ شد.
نمی‌دانست، هیچ از این حال پریشان نمی‌دانست.
انگار که کلمات تا گلویش بالا می‌آمدند و در نمی‌آمدند.
قلم ناتوان شده بود، دست‌هایش هم، جانش هم، نفس‌هایش هم...
اما باید مینوشت، باید بر نفرت این برگه اشک‌های بی‌صدایش را می‌نوشت، باید می‌نوشت میان خنده‌ می‌گرید، میان شادی زجه می‌زند، از درون می‌سوزد و تنش یخ می‌بندد.
تنهایی چنان میان رگ‌هایش ریشه دوانده بود که با خودش هم غریبگی می‌کرد، با خودی که دیگر نمی‌شناخت، با خودی که از خودش گرفته بودند! لحظه‌ها گذشت و او بر ورق زرد رنگ تنها خطی به جا گذاشت:
"او رفت‌، مرا جا گذاشت"
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : N.Karevan❀

N.Karevan❀

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
598
پسندها
15,450
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #4
ورق زد، صفحه خاکستری شد.
بغضش شدت گرفت، اشک نشد.
قلبش به درد آمد، آرام نشد!
دفتر به نیمه رسیده بود، مانند زندگی‌اش که روی نیمه متوقف شده بود. نیمه‌ی پریشانی، نیمه‌ی آشوب نیمه‌ی درد!
راه برگشتی نبود، حتی راه ادامه دادنی هم نبود.
هیچ بن‌بستی نبود، اما هیچ جاده‌ای هم نبود.
درد درست همین‌جا بود!
دردی که جانش را بالا می‌آورد اما نمی‌گرفت؛
قصد نابود کردنش را داشت اما نمی‌کرد؛
فکر کشتنش را داشت اما نمی‌کشت؛
فقط ذره ذره نفس‌هایش را می‌گرفت، رنج می‌شد، بغض می‌کرد، بغرنج می‌شد.
فقط زخم روی زخم می‌زد، درد روی درد می‌کاشت؛
صدای قلم آمد، صفحه را سفید گذاشت!


 
آخرین ویرایش
امضا : N.Karevan❀

N.Karevan❀

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
598
پسندها
15,450
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #5
ورق زد، صفحه سیاه شد!
نفسش بند آمد... دلش تنگ شد.
قلم سیاه بود، صفحه ایضا.
اشک چشمانش را پر کرد، اما فرونریخت در عوض انگار که چیزی در وجودش فروریخت که این‌گونه اعماق جانش خالی شد. خرده‌های شکسته‌ی قلبش بود، خرده‌‌های پر خون و زخمی که تمام زندگی‌اش را به نفرت کشیده بود. صفحه سیاه بود و چشمانش هم رو به سیاهی می‌رفت. این‌بار خیلی حرف‌ها داشت،‌ خیلی دردها داشت اما اجازه نداشت، دیر شده بود. دیر شده بود برای پس گرفتن لحظه‌هایش
زندگی بی رحم بود، امانش نمی‌داد؛ میگرفت، میکشت، می‌برید و تمام می‌کرد!
این‌بار می‌خواست بنویسید، می‌خواست این هجمه‌ی خفه کننده‌ی سمی مغزش را خالی کند، اما دیر شده بود. مانند ماهی که برای بیرون پریدن از تُنگ تلاش می‌کند، فکر می‌کرد هر صفحه زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : N.Karevan❀

N.Karevan❀

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
598
پسندها
15,450
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #6
تهی بود از هر چیز و پر بود از همه چیز. مثل یک گل خشکیده‌ی در آب، مثل یک ماهی بی‌جان در دریا، مثل تپش قلب در تن انسان مرده، دیگر، هیچ چیز چاره ساز حیات نبود.
کلاف بهم پیچیده‌ی افکارش دست در گلویش می‌انداختند، ورق می‌زد سیاه بود، نگاه می‌کرد سیاه بود، برف می‌بارید، سیاه بود! یادش آمد برف دوست داشت
بیشتر خودش، کمتر او... او را دوست داشت، بیشتر خودش، بیشتر او. تیر می‌کشید، حفره‌ای درست در میان قلبش خالی شده بود و از درد تا اعماق مغزش تیر می‌کشید، قلبش خون‌ریزی میکرد، دلش گریه میکرد چشم‌هایش اما سرد بود
چشم‌هایش سایه تنهایی را به آغوش می‌کشید و نفس‌هایش تلخی خفگی‌را
هیچ چیز چاره‌ی حیات نبود
سرد بود مثل برف، سیاه بود مثل برف...
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : N.Karevan❀

N.Karevan❀

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
598
پسندها
15,450
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #7
درجا نزدن، مرحله‌ی بعد از خنثی شدن بود و خنثی شدن، بعد از تقلا کردن!
گره‌های مغزش کور می‌شدند و چشمان او کورتر.
سیاه و سفید و زرد دیگه معنی نداشت. هیج چیز شبیه رنگ‌های اول داستان نبود؛ هیچ چیز آن نبود که باید می‌بود در عوض جای او خالی بود.
جای او که بیاید و از این باتلاق درد، تنش را بیرون بکشد‌. در آن لحظه‌ها تنها می‌خواست روحش را در بیاورد و خودش را آسوده به دست این منجلاب بسپارد.
به امید آن‌که برگردد، شاید او دوباره به اصل خودش، به اصل خسته‌تر از خسته‌ی خودش بازگردد.
و کاش آمدنش دیرتر از تن فرو ریخته‌ی او نبود‌.
حیف که سیر تنهایی سرشت او بود؛
آرزوهایش رویا و
خیال‌هایش همه سودا!
 
امضا : N.Karevan❀

N.Karevan❀

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
598
پسندها
15,450
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #8
عقربه‌ها می‌گذرند شب‌ها سپری می‌شود، فصل‌ها عوض می‌شود و در آخر، آدمی تمام می‌شود.
و او، این روزها عجیب در حال تمام شدن بود.
نمی‌دانست کجا، نمی‌دانست چطور اما داشت از دست می‌داد، خودش‌ را، احساسش را، قلبش‌ را. قلبی که حفره‌ی دردآورش چاله شده بود و چاله‌‌اش چاه! تا عمق چنان نفوذ کرده بود که هیچ مرهمی جلوی ذره ذره فروریختنش، آب شدنش، سوختن و درد شدنش را نتوانسته بود بگیرد.
ذره‌های خاطراتش جا مانده بود، میان همان برگه‌های زرد رنگ نفرت انگیز، میان سفیدی‌های دیده نشده و سیاهی‌های ضجرت برانگیز!
هر چه از دلش می‌چکید قطره‌ای می‌شد در جان کاغذها و صفحه‌ها بی‌رحمانه‌تر از همیشه به سرعت باد می‌گذشتند. او اما تنها کورسوی امیدی می‌خواست که دست‌ زیر چکه‌های قلبش بگیرد؛
آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : N.Karevan❀

N.Karevan❀

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
598
پسندها
15,450
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #9
از هیچ به پوچ رسیده بود!
با او حتی در هیچ هم چیزی داشت، چیزی برای هیچ بودن، اما اکنون تنها پوچ بود و پوچ و پوچ...
درست مثل رگی که خونش را کشیده‌اند، بغضی که در گلوی ابر معلق مانده است، دری که به انتظار کوبیده شدن پوسیده است، مثل انسانی که سالها در انتظار قلم بوده است و اکنون که قلم دارد دستی برای نوشتن ندارد!
او رفته بود،
در میان همان جاده‌ی بارانی، با بارانی که نبود،
میان خنده‌اش، فنجان چایِ سرد شده‌اش، رد پای کفش‌های گلی بر ایوانش. رفته بود، بی باران، بی لبخند بی رد پا. در خیالی که حتی آن هم نبود!
تیک‌تاک ساعت در گوش‌هایش می‌پیچید، ورق زد، صفحه سفید بود و قلم سیاه. این یعنی وقت بود، یعنی فرصت داشت اگر می‌خواست، می‌توانست دست خیالش را بگیرد و به دنبالش بدود، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : N.Karevan❀

N.Karevan❀

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
598
پسندها
15,450
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #10
دفترچه‌ی کوچک این روزهایش دل‌گیرتر جلو می‌رفت.
دل‌گیر تر از گم کردن خودش میان صفحات؛ سیاه بودن کاغذ یا تمام شدن جوهر خودکارهایش.
دلیلش محکم‌تر از این‌ها بود‌. این روز‌ها حرف‌هایش تمام شده بود!
قلبش پر بود اما پر از تهی بودن.
ذهنش درد می‌کرد اما درد از هیچ بودن.
چشمانش می‌سوخت اما سوزش از خشک بودن.
روز‌ها بود ترک شده بود، او خودش را ترک کرده بود. رگ‌ و جان لبخند‌هایش را جا گذاشته بود؛ اشک‌هایش را، نفس‌هایش را؛ روحش را جا گذاشته بود. میان کاغذ‌های حجیم شده‌ی دفتر تمام شده بود.
روز‌ها بود که رفته بود؛
رفته بود و کاسه پر آب پشت سرش را در میان کوچه شکسته بود... کوچه‌ای که آخرش بن‌بست بود!
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : N.Karevan❀

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا